🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_سیدمحمد_کدخدا*
#نویسنده_علی_سلیمی*
#قسمت_ششم
🎤به روایت برادر محسن ریاضت
_جمع شدن امشب ما دور هم به این خاطر است که هر چه زودتر مقدمات عملیاتی را که در پیش داریم فراهم کنیم. اول از همه باید وسعت خاک چیزی که توی این محور کشیده شده معلوم باشد وقت زیادی نداریم. باید هرچه زودتر دست به کار بشین تا نقشه کامل منطقه را آماده کنیم.
بیرون سنگر چند پوتین کنار در بغل هم قرار گرفته بودند و گرد و خاک روی آنها نشان از جنب و جوش زیاد صاحب آن نشان می دهد هوا صاف بود درون چاره کوچک آبی که زیر صورت تانکر آب به وجود آمده بود با هر قطره ای که می چکید تصویر ماه موج بر می داشت حضور منوری ستاره ها را پاک می کرد و سکوت رعب آور فضا را انفجاری به هم میزد.
درون سنگر نور ضعیف فانوس چند سایه کشیده را روی دیوار به حرکت درآورده بود. چهار گلوله ای که چهار سوی نقشه پهن شده روی پتوی کف سنگر قرار داشتند در نور زرد رنگ فانوس ، درخشنده تر شده بودند.
قوطی های کنسرو دست نخورده با چند تا نان گوشه سنگر، نشان از اهمیت موضوعی می داد که افراد درون سنگر به آنها فکر میکردند. سکوت را گاهی خش خش بیسیم به هم میزد.
_باید یه جوری در طول خاکریز حرکت کنیم تا معلوم بشه چند کیلومتره!
_حاجی. پیاده که خیلی وقت میبره با ماشین هم که نمیشه خیلی زود میزننش .بهتره با موتور بریم.
_حاجی پیک گردان زخمی شده. هنوز هم کسی نفرستادن..
_به هر حال باید یک کاری کرد دیگه..
صدای نفس ها با آهنگ روی هم افتادن به خوبی مشخص بود که همه نگاهها به نقشه خیره مانده بیرون سنگر تصویر ما همچنان در گودال آب می لرزید.
#ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی*
#نویسنده_داریوش_مهبودی*
#قسمت_ششم
💔 دیگر آن پرنده از میان حنجره اش پرید و سبک شده است .سر بر دامن خاله اش گذاشته و حالا ۱۰ دقیقهای که خوابش برده و اشک ها روی دامن پیرزن نشست کرده است.
پیرزن بالش زیر سر مادر بچه می گذارد و پتوی روی مادر و بچه که حالا دارند به سرش را به خواب می بینند میاندازد.
یک وقت خودش مدل سیری برای مرتضی که نبود گریه کرده و سرش آنقدر سنگین شده بود که هیچ گاه ندانست چه جوری مرتضی بالای سرش ظاهر شده بود. برای همین خودت هم دلش می خواهد که بخوابد و مثل همان روز به خاطر بیاورد روزی را که بچه ۵ ساله اش داشت از کفش میرفت و خدا خواست که نرفت.
بچگی هایش خیلی مریض می شد و همدرد های سختی را تحمل میکرد. حالا پیر زن میتواند هر چقدر دلش میخواهد برای خودش بلند بلند حرف بزند. دیوارها و قاب عکس ها گوش شنوایی دارند به خصوص که دیگر کسی هم نیست تا حوصله اش از حرفهای تکراری او سر برود.
طبق عادت می ایستد در کنار پنجره اول شب که عطر باران روستای جلیان را به خود چسبانیده و دست بکشد روی پنجره و جای پنج انگشت بر بخار آن سوی شیشه می ماند.
خاطرات مرطوب و هر روزه خود را مرور میکند:
من یاد ندارم که سالی یک آفتی ، دردی ،مرضی به سراغ بچه ام نیامده باشد. شش سالش که بود زبانم لال همه از او قطع امید کردند. دو روز و سه شب در فسا آلا خون والا خون از اینجا به اونجا میرفتیم.
همیشه خدا گریه بود و خون جگر .همان روز اول منشی دکتر گفت :« حالش خیلی بده»
بعدش آدرس یک دعانویس را بهم داد توی محله حوض ماهی. در زدیم .زنی در را باز کرد و جوری گفت :بیایید تو که انگار منتظر مان بوده باشد از خیلی وقت پیش تر.
گفتم دستم به دامنت که بچم از کفم رفت.
آن قدر بی تاب بود و تب داشت که یک بند ، ونگ میزد .
زن گفت :« دامن امامزاده ها را بگیر. من دوتا دعا می نویسم و این جوشانده که لایه کاغذ می پیچم. درست می کنی یکی از دعاها را توی جوشانده میریزی تا بخورد اون یکی دیگه کاملا یکپارچه سبز می پیچید و سنجاق می کنی پرشالش.»
هنوز روی بازوش هست. پس چرا نیامده بعد از دو ماه ده روز!!!؟ یک تلفن این یک خبری یا شاهچراغ بچه ام کجاست این موقع سال؟!
#ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
هدایت شده از گلزار شهدا 🇮🇷
www.iranseda.ir1_1336576667.mp3
زمان:
حجم:
15.51M
✅ کتاب صوتی #سلیمانی_عزیز
"خاطراتی متفاوت و خوانده نشده از سردار شهید حاج قاسم سلیمانی"
نویسندگان : #مهدی_قربانی
#عالمه_طهماسبی
#لیلا_موسوی
تولید ایران صدا
#قسمت_ششم
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_محمودرضا_بیضایی*
✍از تبریز تا دمشق / #قسمت_ششم
🔷مقاومت به اعتباز یا زهرا(سلام الله علیها)
🔹تعریف میکرد در دوره ی دانشکده،یک بار یکی از مقامات مهم حماس به جمع آنها آمده بود.میگفت آمد سخنرانی کرد.وقتی صحبت از پیروزی حزب الله لبنان در جنگ ۳۳ روزه شد گفت :《ما هم سال ها در برابر اسرائیل مقاومت کرده ایم،اما ما این پیروزی ای را که حزب الله در جنگ ۳۳روزه به دست آورد،هیچ وقت نتوانسته ایم به دست بیاوریم.
اگر دنبال رمز پیروزی حزب الله و علت موفق نشدن ما هستید رمزش این است که آنها یا زهرا(سلام الله علیها) دارند و ما نداریم》محمود رضا از قول این شخص در آن جلسه حرف جالب دیگری هم نقل کرد. گفته بود اگر رزمندگان مقاومت،علیه صهیونیست ها عملیات استشهادی انجام میدهند،این روش را از عملیات شهادت طلبانه ی شهید حسین فهمیده در ایران الگو برداری کرده اند.
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_ششم
آن روز از اما حکایتی دیگر داشت هنوز سلام نماز عشا را نداده بودند که سر و صدایی از بیرون مسجد به گوش رسید.
_جاوید شاه جاوید شاه!!
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده .عده ای چوب و چماق به دست داخل شبستان ریختند.
_آخ...
_جاوید شاه جاوید شاه..
_آآ ی ی ..
_مرگ بر مرتجع...
_وااای ی ..
مردی سی و چند ساله که کت و شلوار خاکستری به تن داشت و کنار غلامعلی نماز می خواند سر از سجده برداشت.
_اینجو خونه خداست. خجالت نمیکشین...؟!
چنان لگدی به پشتش زدند که به زمین افتاد و نفسی از سینه اش بالا نیامد.
_به اعلی حضرت توهین می کنی پدر سگ...
چهره اش کبود شد. چیزی محکم به سر غلامعلی خورد.
_آ آ آ ی ی ی ...
پیشانی اش داغ شده درد در سر و صورتش زبان کشید.
_مرگ بر شما اجنبی پرست ها....
_زنده و جاوید باد حکومت پهلوی!
خون از گوشه پیشانیش می جوشید و پایین می آمد.
یکیشان داد زد: «وطن فروش های اجنبی پرست»
_الله اکبر..
چشمانش سیاهی رفت اما از آن سوی تاریکی هنوز صدای فحش مأموران و تکبیر مردم را می شنید.
صدایشان را می شد در هر کوچه پس کوچه ای شنید.
_شنیدی چی شده؟! حکومت نظامی میخوان مردم را قصابی کنند.
امامت نظامی هم نتوانست شور انقلابی مردم را سرکوب کند.
_با تانک مردم را توی مسجد جامع کرمان له کردن.
امانت آنکه و نه داغی گلولههای سربی هیچ کدام نمی توانستند اراده مردم را بشکند.
_مردم را توی میدان ژاله تهران قتل عام کردن.
مردان شبها بر فراز بام ها تکبیر می گفتند و شعار میدادند و شب که می آمد ،شهرها پر می شدند از شعار مردم که آزادی را می خواستند و آزادگی را مشق می کردند.
_آتیش انقلاب ریشه ظلم شان را میسوزونه ایشالا..
ابرها غلامعلی و دوستانش درخشش این شعلهها را بارها دیدند .هر روز حال مردم در خیابانها به راه می افتاد و به همه با هم شعار میدادند.
_ما میگیم شان میخواهیم نخست وزیر عوض میشه.
ما میگیم خر نمیخوایم پالون خر عوض میشه.
_مرگ بر شاه مرگ بر شاه...
_استقلال آزادی جمهوری اسلامی!
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی
#نویسنده_غلامرضا_کافی
#قسمت_ششم
فریاد میزند و نام مبارک حضرت ابوالفضل را تلاوت میکند .میتواند فریاد او در غوغای صدای سنج و دمام عزاداران گم شود. میتواند نردبان یک بند انگشت دیگر بلغزد تا خودش هم مثل کودکش نقش زمین شود. مادر بیش از آن که فکر خودش باشد دغدغه طفلش را دارد این است که از تاریکنای ضمیرش فریاد میکشد به حق این روز عزیز به جان مادرت ،ام،البنین بچه ام بچه ام.. یا حضرت عباس بچه ام رو از تو میخوام به خاطر خودت. میخوام خدمتگزار شما باشد. همه ی این دعا و تضرع در کسری از ثانیه صورت گرفت خوشبختانه صدای مادر در غوغای عزاداران گم نشد چند نفر به کمکش آمدند و او را نجات دادند اما شمس چی؟ کودک با دستمال سرکول به میخی که از پایه ی نردبان بیرون زده بود آونگ بود سرش شکسته بود و قطره ای خون که جاری شده بود بر موهای کم پشت و کوتاهش برق میزد هراس این حادثه هولناک چیزی نبود که به راحتی فراموش شود؛ اما عنایت حضرت عباس پسر امامزاده را حفظ کرد و این تنها نکته ای بود که میتوانست حال بلقیس را بهتر کند و او را هر چه سریعتر به زندگی برگرداند و دلش گرم تعبیر خوابهایی شود که از آینده ی پرفروغ این نظر کرده ی اباالفضل خبر میداد .
دبستان ۲۵ شهریور اردکان (شهید فاضلی امروز )اولین مکتب خانه ی شمس به حساب میآید که تعلیم و تربیت را در آن بعد از آن که از محضر پدر مؤمن و پدربزرگ روحانی خود بهره ها برده بود و چیزها فراگرفته بود آغاز کرد. چالاکی و چابکی او همراه با دلسوزی و مهربانی اش با پدر و مادر و دیگران از همان اول پیدا بود پسر خوش فرمان خانواده، اغلب خریدهای مادر را با خوشرویی انجام میداد و وقتی اندکی بزرگتر شد دیگر مادر نگران برف انبوه سپیدان نبود؛ چون او آستین همت بالا میزد و نرمه نرمه برف را از لبه ی بام پایین میریخت.
انتظار دغدغه زای بلقیس در یکی از روزهای بازگشت از مدرسه خوش قلبی و نوع دوستی شمس را بر او روشن تر کرد که پیش از هر سخنی در اعتراض و انتظار مادر، گفت: پیرزن و پیرمردی وسایلشان زیاد بود و نمی توانستند از سراشیبی بالا ببرند لازم بود کمکشان کنم و این بود که دیر شد .
#ادامه_دارد
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_کرامت_الله_غلامی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_ششم
🎙️به روایت محمدیوسف غلامی
نمیدونستم چرا این جوری هست. دیگه از اتاق بیرون نیومدم و دراز کشیده بودم و دعا میکردم که بچه پسر باشه. زمستان سال ۱۳۳۷ بود و اون شب ،بارون هم نم نم می اومد. نمیدونم کی خوابم برده بود تا چشام باز ،کردم دیدم صبح شده. جلدی بلند شدم و رفتم اون یکی اتاق و دیدم مادرم دراز کشیده و بچه هم کنارش هست و مادربزرگم و معصومه گوشه اتاق دراز کشیدن و خوابیدن .
معلوم بود دیشب تا دیر وقت بیدار بودن .یواش رفتم بالای سر بچه که مادرم چشمش رو باز کرد
- ننه بیدار شدی؟ اومدی بچه رو ببینی؟ بشین نگاش کن هی دلدل میکردم که بپرسم دختر هست یا پسر ،که مادرم خودش از نگاهم متوجه شد چی میخوام بپرسم.
اونم میدونست من بعد از کرامت که فوت ،کرده چه قدر احساس تنهایی میکردم
- ننه بشین نگاش کن ببین چه دختر خوشکلیه!
تا که گفت چه دختر خوشکلیه من دیگه زمین ننشستم و از همین خونه رفتم بیرون
- يوسف کجا میری؟ ،ننه نمیخواستی بغلش کنی!؟
- ننه باید برم مدرسه بعد که اومدم
حالا شش صبح بود مدرسه کجا بود صبح به اون زودی.
اصلاً خوشحال نبودم. انتظار یه پسر میکشیدم تا چند روز اصلاً نزدیک بچه که اسمش رو گذاشته بودیم ناهید نمیشدم. خیلی تو خودم بودم و با بچه های تو کوچه بازی نمیکردم. مثل یه نوجوان پانزده ساله فکر می کردم. انگار نه انگار من یه بچۀ هشت ساله بودم .ولی عشق برادر داشتن خیلی تو وجودم بود و حسرت میخوردم که چرا خدا یه برادر بهم نمیده.
مرداد ۱۳۳۹ بود؛ اوج گرمای هوا و فصل رسیدن خرمای صحرارود... ناهید دوسالی داشت که فهمیدم مادر دوباره بارداره
-
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_ششم
چند روز بعد که طبیعت حلول نوروز و بهار را نوید می داد، خبر مفقودالجسد شدن کریم محمودی را آوردند .روزی که اولین فرزند کریم به دنیا آمد، پیکر غرق در خون او در شرق دجله در میان باتلاقها رها شده بود. حجت الله ضرغامی را نیز مزدوران صدام در کردستان مظلومانه شهید کردند .طولی نکشید که پیکر پاره پاره صدرالله محمودی، ابوالفضل شهدای روستایمان با دو دست قطع شده، مهمان گلزار شهدای روستا شد.
نظر محمودی هم مدرسه ای همه دانش آموزان روستا که به خاطر حسن خلق و شوخ طبعی اش اهل آبادی او را دوست میداشتند هم مفقودالجسد بعدی بود.
از دوازدهم فروردین تا اواخر شهریور در جزیره مجنون روستای ما چهار شهید تقدیم کرد.
بهروز همتی فرمانده یکی از گروهانهای گردان امام علی(ع)، دیگری کُردم عرب زاده که مدتها تحت فرماندهی حاج محمود کاوه فرمانده شهید لشکر ویژه شهدا بود و تازه به لشکر نوزده و جزیره مجنون آمده بود ،زاهد تنها پسرش را رها کرد و رفت .
فتح الله هوشمندی قد رشیدی داشت و متانتی مثال زدنی او هم شهید شد!
بعد فرامرز همتی فرمانده ی یکی از دسته های گردان امام حسن مجتبی (ع) در خلوت خاک آرمید. از فرامرز دخترش رقیه به یادگار ماند.
روزها به تلخی میگذشت. هر کس سوز و گداز پیران ایل و طفلان مظلوم به یادگار مانده را میدید میماند و هوای رفتن و جنگیدن نمیکرد؛ از جنس ایل ما نبود.
ایل و عشیره یعنی سلحشوری؛ ایثار و اخلاص و هر آن چه یک انسان و یک جامعه برای زندگی با عزت نیازمند آن است و ما همه یک روز بهاری با تعدادی از همکلاسیهایم بنا گذاشتیم که بدون اطلاع به خانواده ها به شهر نورآباد ممسنی برویم و از طریق بسیج به جبهه اعزام شویم .
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_جبهه
#نویسنده_حبیب_صفری
#حلاوت_ایثار
#قسمت_ششم
روز موعود به مقر رفته و پس از سازماندهی اولیه سوار بر اتوبوسهایی های مخصوص اعزام نیرو بر روی آنها نصب کرده بودند شدیم. مردم برای بدرقه جمع شده بودند ، اسپند دود میکردند و صلوات میفرستادند . قبل از اینکه پا بر رکاب اتوبوس بگذاریم یک جلو درب ایستاده و قرآن را بالا گرفته بود و رزمندگان را از زیر
قرآن عبور میداد.
بعضی از نوجوانان از اینکه آنها را به جبهه نمی بردند در حلقه چشمشان اشک جمع شده بود و غبطه میخوردند که چرا در جمع رزمندگان نیستند. اتوبوسها یکی پس از دیگری از میان جمعیت عبور میکردند و با شعار رزمنده دلاور خدا نگهدار تو مردم ، به سمت اهواز به راه افتادند . در اتوبوس یکی از دوستان (شهید خلیلی در عملیات محرم به درجه رفیع شهادت نائل شد و
جنازه اش نیز بین خط مقدم ایران و عراق ماند) سرود بسیجی سپاهی دو لشکر الهی، مژده به مردم بدهید عازم کربلایید می خواند
و بقیه هم با صدای بلند جواب میدادند.
بالاخره پس از حدود چهارده ساعت به اهواز رسیدیم .ما را به پادگان شهید دستغیب (کوت عبدالله )بردند .
در پادگان شهید دستغیب حدود سه روز تحت آموزش نظامی قرار گرفتیم و سپس ما را به منطقه عملیاتی عین خوش اعزام نمودند ، در مقر لشکر ۱۹ فجر که متعلق به استان فارس بود از ماشینها پیاده شدیم و از آن لحظه رسماً رزمنده دفاع مقدس لقب گرفتیم.
جهت توجیه شدن و سازماندهی در سنگر بزرگی که نماز خانه لشکر بود جمع شدیم. یکی از فرماندهان واحد عملیات وارد شد و اعلام کرد برادرانی که گواهی نامه رانندگی دارند به واحد موتوری مراجعه کنند. تعداد بیست نفر دارای گواهی نامه بودیم، به واحد موتوری مراجعه کردیم. گفتند ما پنج نفر راننده ماهر نیاز داریم. هوا بارانی بود و زمین کاملاً گل و لای شده بود در همین شرایط از ما امتحان عملی بعمل آوردند ، من به اتفاق چهار نفر دیگر قبول شدیم. همان موقع به هر از ما ها یک خودرو تحویل دادند و به واحدهای لشکر معرفی نمودند. من هم یک خودرو نیسان وانت تحویل گرفتم و به عنوان
راننده واحد تعاون (تخلیه شهدا ) مأموریت را در جبهه آغاز
کردم .
#ادامه_دارد...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
هدایت شده از گلزار شهدا 🇮🇷
www.iranseda.ir1_1063488727.mp3
زمان:
حجم:
6.58M
📕🎙کتاب صوتی #من_محمدعلی_رجایی
✉️خاطرات متفاوت و کوتاه از شهید رجایی
نویسنده داوود بختیاری نژاد
باصدای محمدرضا نبی
💠 #قسمت_ششم
🌱🌷🌱🌷🌱
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
1_12702720681_۲۴۰۷۲۰۲۴.mp3
زمان:
حجم:
27.61M
📗 #كتاب_صوتی نمایشی، شرح خاطرات و زندگینامهی «سیدالاسراء، #شهید_امیر_سرلشكر_خلبان_آزاده_حسین_لشگری» دربارهی ۶۴۱۰ روز اسارت در چنگال رژیم بعثی عراق است.
#قسمت_ششم
🌱🌸🌱🌸
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
D1738864T17042894(Web).mp3
زمان:
حجم:
16.89M
📓#کتاب_صوتی
#جنگ_فرخنده روایت زندگی فرخنده قلعه نوخشتی#
نویسنده: زینب بابکی
راوی معصومه عزیز محمدی .
#قسمت_ششم🌱🌸
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz