eitaa logo
رمان وحکایات وخاطرات شهدا
60 دنبال‌کننده
95 عکس
17 ویدیو
0 فایل
چه زیباست خاطرات مردانی که پروای نام ندارند ودر کف گمنامی خویش ماوا گرفتن وسلام درود بر سربازان گمنام امام زمان(عج) رمان وحکایات وخاطرات شهدا https://eitaa.com/joinchat/475201730C58eeef74ec @ShohadayEAmniat https://eitaa.com/ShohadayEAmniat
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم عقربه های ساعت روی میز، یک ربع به چهار را نشان می دهند. یعنی از زمانی که بیدار شدم، تنها ده دقیقه گذشته است!؟ برخلاف دل مضطرب و آشفته من، چه شب ساکت و آرامی است امشب. صلوات می فرستم. آرام نمی شوم. هر چه ذکر به یاد دارم با خودم زمزمه می کنم، اما باز آرام نمی شوم. به سمت چپم غلت می زنم و به چهره ی آرام و غرق در خواب یحیی خیره می شوم. دو سه طره از موهایش روی پیشانی اش افتاده است. کنار می زنمشان تا چهره اش را کامل ببینم. ترسم بیشتر می شود. طاقت نمی آورم و بیدارش می کنم. -یحیی؟ یحیی؟ تکانی می خورد اما بیدار نمی شود. دوباره شانه اش را تکان می دهم و صدا می زنم: -یحیی؟ یحیی؟ تو را به خدا بیدار شو یحیی. چشمانش را باز می کند و با تعجب می پرسد: -جانم؟ چه شده؟ آرنج دست راستش را تکیه گاه بدنش می کند و به سمتم نیم خیز شده و منتظر جواب می ماند. چه شده!؟ نمی دانم چه بگویم. جواب می دهم: -هیچی! راستش..راستش یحیی من می ترسم. با جوابم آرام شده و با بی خیالی دوباره دراز کشیده و سرش را روی بالش می گذارد و می گوید: -خواب بد دیدی؟ مهم نیست. هر چه بوده، فقط خواب بوده. صدای بوق و بعد صدای لاستیکهای ماشینی از خیابان روبروی خانه می آید. کلافه و پریشان می گویم: -یحیی نه. خواب بد ندیدم. یحیی من می ترسم. من از روزی که از دانشگاه بیایم خانه و بعد تند و تند شام را آماده کنم. آن وقت ساعت هشت بشود و تو نیایی. ۹ بشود و نیایی. ۱۰ بشود و نیایی. دوازده بشود و باز هم نیایی، می ترسم. از اینکه تا صبح لب به غذا نزنم اما تو نیایی می ترسم. آرام در آغوشم گرفته و دست های یخ کرده ام را در دست های گرمش می گیرد و با نگرانی می گوید: -وای عزیزم چقدر دستهایت یخ کرده اند! چشمان سیاه و مهربانش را به چشمانم دوخته و ادامه می دهد: -مریمم..عزیز من آرام باش. خواب بد دیده ای. خیر باشد ان شاءالله. صلوات بفرست و آرام باش عزیزم. من اینجا هستم. خدای من چرا ترسم را نمی فهمد. سریع صلواتی می فرستم و می گویم: -اما یحیی من خواب بد ندیدم. خواب دیدم رفته ایم پارک شرافت. قرار بود به تئاتر برویم اما چون تو دیر رسیدی و نشد برویم، به جایش مرا بردی پارک شرافت و مرتب شوخی و شیرین زبانی می کردی تا از تئاتر نرفتن ناراحت نباشم. آخرش هم خیلی محکم، خیلی خیلی محکم، یحیی خیلی محکم، دستم را گرفتی و برایم شعر خواندی. ماه هم خیلی نزدیکمان شده بود. انگاری دوست داشت خودش را در خلوت دوتایی ما جا بدهد. یحیی در حالی که موهایم را نوازش می کند، می گوید: -الحمدلله به این خواب! ببین الان هم دستهایت را گرفته ام عزیز دلم. با عجز نگاهش می کنم: -یحیی؟ من می ترسم. تو چرا درکم نمی کنی!؟ من از اینکه روزی صدای تو را فقط در خواب بشنوم، می ترسم. لا اله الا اللهی می گوید و در تخت می نشیند. به ساعت نگاهی کرده و بعد به سمتم برمی گردد و با مهربانی می گوید: "مریمم..عزیزم..خانومم بلند شو با هم برویم وضو بگیریم و نماز بخوانیم. چیزی تا اذان صبح نمانده است. بعد هم من برایت شعر بخوانم تا این آشفتگی و ترس بی مورد، دست از سر مریم من بردارد. قبول عزیزم؟" و دستش را به سمتم دراز می کند. دستش را پس می زنم. -نه یحیی..دست بر نمی دارد. تا زمانی که نگویی پشیمان شده و نمی روی، این ترس دست از سرم برنمی دارد. ✍ ادامه دارد... @ShohadayEAmniat 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ قسمت های گذاشته شده از رمان سلام بر یحیی ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ چه زیباست خاطرات مردانی که پروای نام ندارند ودر کف گمنامی خویش ماوا گرفتن وسلام درود بر سربازان گمنام امام زمان(عج) رمان وحکایات وخاطرات شهدا https://eitaa.com/joinchat/475201730C58eeef74ec @ShohadayEAmniat https://eitaa.com/ShohadayEAmniat
💞 📚 ✍آخر هفته قرار بود بیان واسه خواستگاری زیاد برام مهم نبود که قراره چه اتفاقی بیوفته حتی اسمشم نمیدونستم ، مامانم همی طور گفته بود یکی می خواد بیاد.... فقط بخاطر مامان قبول کردم که بیان برای آشنایی .... ترجیح میدادم بهش فکر نکنم عادت داشتم پنج شنبه ها برم بهشت زهرا پیش“ شهید گمنام ” شهیدی که شده بود محرم رازا و دردام رفیقی که همیشه وقتی یه مشکلی برام پیش میومد کمکم میکرد ... ”فرزند روح الله“ این هفته بر عکس همیشه چهارشنبه بعد از دانشگاه رفتم بهشت زهرا چند شاخه گل گرفتم کلی با شهید جانم حرف زدم احساس آرامش خاصی داشتم پیشش _ بهش گفتم شهید جان فردا قراره برام خواستگار بیاد..... از حرفم خندم گرفت ههههه خوب که چی االن این چی بود من گفتم .... من که نمیخوام قبول کنم فقط بخاطر مامان... احساس کردم یه نفر داره میاد به این سمت ، پاشدم دیر شده بود سریع برگشتم خونه تا رسیدم مامان صدااااام کرد - اسمااااااااء _ )ای وای خدا ( سلام مامان جانم _ جانت بی بال فردا چی میخوای بپوشی _ فردا _ اره دیگه خواستگارات میخوان بیاناااااا اها..... یه روسری و یه چادر مگه چه خبره یه آشنایی سادست دیگه عروسی که نیست.... اینو گفتم و رفتم تو اتاقم یه حس خاصی داشتم نکنه بخاطر فردا بود وای خدا فردا رو بخیر کنه با این مامان جان من... همینطوری که داشتم فکر میکردم خوابم برد.... چیزی نمونده بود که از راه برسن من هنوز آماده نبودم مامان صداش در اومد _ اسمااااااء پاشو حاضر شو دیگه الان که از راه برسن انقد منو حرص نده یکم بزرگ شو _ وای مامان جان چرا انقدر حرص میخوری الان .....) یدفعه زنگ رو زدن نویسنده: خانم علی آبادی ✍ ادامه دارد .... چه زیباست خاطرات مردانی که پروای نام ندارند ودر کف گمنامی خویش ماوا گرفتن وسلام درود بر سربازان گمنام امام زمان(عج) رمان وحکایات وخاطرات شهدا https://eitaa.com/joinchat/475201730C58eeef74ec @ShohadayEAmniat https://eitaa.com/ShohadayEAmniat 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
چه زیباست خاطرات مردانی که پروای نام ندارند ودر کف گمنامی خویش ماوا گرفتن وسلام درود بر سربازان گمنام امام زمان(عج) رمان وحکایات وخاطرات شهدا https://eitaa.com/joinchat/475201730C58eeef74ec @ShohadayEAmniat https://eitaa.com/ShohadayEAmniat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📜 کلیپ داستانی معرفی امام حسین(ع) و کربلا برای کودکان 🦋💛🦋💛🦋💛🦋💛🦋💛🦋 ✅ کانال کودکانه ┄┅👒---✶---🧢┅┄ ایستگاه کودکانه😍👦🧒👶 https://eitaa.com/joinchat/26149080Cb4d7c15d29 👆👆👆 💌قسمت های بعدی را در این گروه دنبال کنید