#خاطره ای_از_شهید_ابراهیم_انصافی
#یقین
#راوی_برادر علمداری
#متن_خاطره : صبح یک روز سرد زمستانی بود . با بچه ها تازه به منطقه رسیده بودیم . به محض ورود ، فرمانده گردان گفت : فورا صبحانه بخورید و اسلحه و مهمات بگیرید و راه بیفتید. درهمین حین متوجه #ابراهیم شدم که گوشه ای نشسته و کارهایی که به او محول شده بود را کنار گذاشته و مطلبی می نویسد . به طرفش رفتم و گفتم : پسر چکار می کنی؟ گفت دارم وصیت نامه می نویسم ، خندیدم و به شوخی گفتم بلند شو بابا تو که هیچ طوری نمیشه ؛ بلند شو که وقت نداریم . وقتی سماجت مرا دید ، با لحنی جدی رو به من کرد و گفت : الان نوشتن این ، از همه چیز برای من واجب تره . هیچ وقت تا این اندازه با من جدی حرف نزده بود ؛ دیگر چیزی نگفتم . حدود نیم ساعتی وقت لازم بود تا همه جمع شوند و راه بیفتیم ؛ سوار کمپرسی استتار شده مایلر شدیم تا ما را به نزدیک خط مقدم منتقل کنند ، چند صد متری که جلو رفتیم متوجه شدم ابراهیم دنبال چیزی می گردد و خیلی مضطرب به نظر می رسد . گفتم ابراهیم چیزی گم کردی؟ همین طور که توی جیب لباسش می گشت گفت : نمی دونم ... پلاکم نیست فکر کنم با خودم نیاوردم . بلا فاصله خودکاری از جیبش بیرون آورد و گفت : شماره پلاکم خاطرم هست بیا روی لباسم بنویس . من هم خیلی پررنگ شماره ی پلاکش را چند جای لباسش نوشتم. بچه هایی که متوجه شده بودند ابراهیم را به هم نشان می دادند و با حرکت چشم به هم می فهماندند که او رفتنی است . هنوز چند ساعتی از آن ماجرا نگذشته بود که خبر شهادت ابراهیم را شنیدیم .. 🌷
•┈┈••✾❀🌷❀✾••┈┈•
@Shohadayeestahban
•┈┈••✾❀🌷❀✾••┈┈•
#خاطره ای_از_شهید_محمود_مخبری
#ترحم
#راوی_برادر پاکدل
#متن_خاطره :
همیشه طرف های ظهر که میشد تعدادی از بچه ها مسئول بر پا کردن بلندگوهای تبلیغات می شدند و در اطراف اردوگاه صوت خوش اذان و قرآن در تمام دشت دامن می گسترد و روح و جان را نوازش می داد . آن روز ظهر ، طبق روال همیشگی گروهی از بچه ها مشغول نصب بلندگوها بودند . در این بین حرکات محمود توجه ام را به خود جلب کرد ، او در حالیکه پایه یکی از بلندگوها را بر دوش گرفته بود با سرعت از اردوگاه دور شد و آن را بر فراز تپه ای که مقداری از اردوگاه فاصله داشت نصب کرد . دهانه ی بلندگو را به سمتی داد که هیچ کدام از نیروهای گردان در آن قسمت مستقر نبودند . رفتار محمود برایم به حدی عجیب بود که تصمیم گرفتم هر طوری شده علت کارش را جویا شوم . آخر هرچه به ذهنم فشار آوردم دلیلی برای توجیه کار او پیدا نکردم . محمود بعد از این که کارش را تمام کرد دوباره به اردوگاه برگشت. از فرصت استفاده کرده ، به طرفش رفته و بی مقدمه گفتم : اصلا معلوم هست چکار می کنی ؟! این همه جا برای نصب بلندگو ست و ... حرفم را برید و گفت : جعفر جان صبح متوجه شدم که سه چهار جسد از مزدوران بعث عراق پشت خاکریز مدفون هستند ، تصمیم گرفتم قبل از هر اذان که از بلندگو صوت دلنشین قرآن پخش میشه به جسدها برسه ؛ آخه شنیدم که با رسیدن صوت قرآن به اجساد ، خداوند عذابشون رو کم میکنه ...
•┈┈••✾❀🌷❀✾••┈┈•
@Shohadayeestahban
•┈┈••✾❀🌷❀✾••┈┈•