eitaa logo
◾️عرشیان خاکی🏴◾️
131 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
266 فایل
🍃🌷🕊✨ ☘️وقتی #عقل عاشق شود #عشق عاقل می‌شود؛♥ و #شهید می‌شوی..!🕊 ✅ خاطرات، وصایا، سیره عملی شهدا 📩 انتقادات و پیشنهادات: @khadem_zahra @Jihad_1228 تبادل: @Jihad_1228
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🕊🌺✨ 💠 مثل .. ♥️علاقه فرزندان شهدای مدافع حرم به سردار رشید اسلام حاج قاسم سلیمانی 🌹جانم فدای مدافعان حرم ✨🕊🌺✨ @shohadayeestahban
❣طی عملیات تفحص،در منطقه چیلات پیکر دو شهید پیدا شد... یکی ازین شهدا نشسته بود و با لباس و تجهیزات کامل به دیوار تکیه داده بود... لباس زمستانی هم تنش بود و سر شهید دیگری را که لای پتو بود بر دامن داشت. معلوم بود که شهید دراز کش مجروح بوده است هر دو پلاک داشتند پلاکها را دیدیم که پشت سر هم است 555_556 فهمیدیم که آنها با هم پلاک گرفته اند. معمولا اینها که با هم خیلی رفیق بودند با هم میرفتند پلاک می گرفتند. اسامی را مراجعه کردیم در کامپیوتر دیدیم آن شهیدی که نشسته است #پدر است و آن شهید دراز کش #پسر... قصه ی آشنای حسین و علی اکبر😭 شهیدِ پدر #سید_ابراهیم_اسماعیل_زاده_موسوی و #سید_حسین_پسر اهل روستای باقرتنگه بابلسر کاش از ما نپرسند که بعد از شهدا چه کردیم.... •┈┈••✾❀🌷❀✾••┈┈• @Shohadayeestahban •┈┈••✾❀🌷❀✾••┈┈•
◾️عرشیان خاکی🏴◾️
بعد از شهادت تا مدتها توی دست داعشی ها بود. تا اینکه قرار شد لبنان و داعش، تبادلی با هم انجام بدهند. بنا شد حزب‌الله تعدادی از اسرای را آزاد کند و داعش هم پیکر محسن و دو شهید حزب الله را تحویل بدهد و یکی از اسرای حزب الله را هم آزاد کند. به من گفتند: "می‌توانی بروی در مقر داعش و پیکر محسن را کنی?" می دانستم می‌روم در دل خطر و امکان دارد داعشی‌ها کنند و بلایی سرم بیاورند. اما آن موقع، محسن برایم از همه چیز و حتی از جانم مهمتر بود. قبول کردم. خودم و یکی از بچه های سوری به نام حاج سعید از مقر حزب الله لبنان حرکت کردیم و رفتیم طرف . ※※※※ توی دل دشمن بودیم. یک داعشی که دشداشه سفید و بلند پوشیده بود و صورتش را با چفیه قرمز پوشانده بود، با اسلحه اش ما را می پایید. پیکری شده و تکه تکه شده را نشانمان داد و گفت: "این همان جسدی است که دنبالش هستید!" میخکوب شدم از درون گرفتم. مثل مجسمه ها خشک شدم. رو کردم به حاج سعید و گفتم: "من چه جوری این بدن را شناسایی کنم?! این بدن شده. این بدن قطعه قطعه شده!" بی اختیار رفتم طرف داعشی. عقب رفت و اسلحه اش را کرد و کشید طرفم. داد زدم: "پست فطرتا. مگه شما مسلمون نیستید?! مگه دین ندارید?! پس کو سر این جنازه?! کو دست هاش?!" حاج سعید حرف‌هایم را تند تند برای آن داعشی ترجمه می‌کرد. داعشی برای آنکه خودش را تبرئه کند می گفت: "این کار ما نبوده.کار داعش عراق بوده." دوباره فریاد زدم: "کجای آمده که اسیر تان را اینجور قطعه قطعه کنید!?" داعشی به زبان آمد. گفت: "تقصیر خودش بود. از بس حرص مون رو درآورد. نه اطلاعاتی بهمون داد، نه گفت اشتباه کرده‌ام،و نه حتی کوچکترین التماسی بهمون کرد که از خونش بگذریم. فقط لبخند می زد!" هر چه می کردم، پیکر قابل شناسایی نبود.به داعشی گفتیم: "ما باید این پیکر را با خودمون ببریم برای شناسایی دقیق تر." اجازه نداد. با صدای کلفت و خش دارش گفت: "فقط همینجا." نمی دانستم چه بکنم. شاید آن جنازه، جنازه محسن نبود و داعش می خواست مان بدهد. توی دلم شدن به علیها السلام. گفتم: "بی بی جان. خودتون کمک مون کنید. خودتون دستمون رو بگیرید.خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید."😭 یکهو چشمم افتاد به تکه کوچکی از محسن. ناگهان فکری توی ذهنم آمد. خودم را خم کردم روی جنازه و در یک چشم به هم زدن،استخوان را برداشتم و در جیبم گذاشتم!😔 بعد هم به حاج سعید اشاره کردم که برویم. نشستیم توی ماشین و سریع برگشتم سمت مقر . از ته دل خدا رو شکر کردم که توانستم بی خبر آن داعشی، قطعه استخوانی را با خودم بیاورم. وقتی برگشتیم به مقر حزب الله، استخوان را دادم بهشان که از آن آزمایش DNA بگیرند. دیگر خیلی خسته بودم. هم خسته ی و هم . راقعا به استراحت نیاز داشتم فرداش حرکت کردم سمت دمشق.همان روز بهم خبر دادند که جواب DNA مثبت بوده و نیروهای حزب الله، پیکر محسن را تحویل گرفته اند.💝 به دمشق که رسیدم، رفتم حرم بی بی علیهاالسلام. وقتی داخل حرم شدم، یکی از بچه‌ها آمد پیشم و گفت: " و شهید حججی اومده‌ان سوریه. الان هم همین جا هستن. توی حرم." من را برد پیش پدر محسن که کنار ایستاده بود. پدر محسن می دانست که من برای پسرش رفته بودم. تا چشمش به من افتاد، اومد جلو و مرا توی بغلش گرفت و گفت: "از محسن آوردی?" نمی‌دانستم جوابش را چه بدهم. نمی‌دانستم چه بگویم. بگویم یک پیکر را تحویل داده‌اند? بگویم یک پیکر قطعه قطعه شده را تحویل داده‌اند? بگویم فقط مقداری استخوان را تحویل داده‌اند?😭 گفتم: "حاج‌آقا، مقر حزب الله لبنانه. برید اونجا خودتون ببینیدش." گفت: "قسمت میدم به بی‌بی که بگو." التماسش کردم چیزی از من نپرسد. دلش خیلی شکست.😭 دستش رو انداخت میان شبکه‌های ضریح حضرت زینب علیها السلام و گفت: "من محسنم رو به این بی بی هدیه دادم. همه محسنم رو. تمام محسنم رو. اگه بهم بگی فقط یه ناخن یا یه تارموش رو برآوردی، راضی ام." وجودم زیر و رو شد. سرم را انداختم پایین. زبانم سنگین شده بود. به سختی لب باز کردم و گفتم: "حاج‌آقا، سر که نداره!بدنش رو هم مثل علی اکبر علیه السلام و اربا اربا کرده ان."😭 هیچ نگفت. فقط نگاه کرد سمت ضریح و گفت: "بی بی جان، این هدیه را از من قبول کن!"💔 •┈┈••✾❀🌷❀✾••┈┈• @Shohadayeestahban •┈┈••✾❀🌷❀✾••┈┈•
🌺🍃🌸🍃🌼🍃🌺 هوای دل یک پدر را فقط یک می‌تواند داشته باشد، دل یک هم تنها می‌تواند هوای دست یک را بکند؛ ناز یک در خانه فقط برای خریدار دارد و نیاز یک پدر هم تنها به گفتن یک « خسته نباشی » برطرف می‌شود. انتظار یک برای دیدن چهره که همواره به او زده و برای او هر تلاشی کرده است، در تصور هم دشوار به نظر می‌رسد چه رسد به اینکه در واقعیت محقق شود؛ بهانه و میلاد حضرت معصومه سلام‌الله علیها بیش از همه برای که حالا فرزند شده‌اند، دلتنگی کودکانه‌ای را به همراه دارد که با یادآوری خاطرات شیرین با بودن تداعی می‌شود، بهانه‌گیری حضور حالا دیگر به صحبت با قاب عکس‌هایش بدل شده است و بهای و ایران‌زمین، فرارسیدن روزی برای که پدری نیست تا به آن‌ها بگوید؛ 🌼 🌺 •┈┈••✾❀🌷❀✾••┈┈• @Shohadayeestahban •┈┈••✾❀🌷❀✾••┈┈•