⭕️ صدای توپ
🔹هر روز عصر با یکی از محلات دیگه مسابقه گل کوچک بر روی بلوار می ذاشتیم ؛ امروز هم بعد از بازی همه بچهها بر روی چمن بلوار درازکش بودیم و به آسمان و رد دود سفیدی که از یک هواپیمای جنگی که از پایگاه چهارم شکاری دزفول پرواز کرده بود نگاه میکردیم،
هر کدام از بچه ها برای خودشان یک شرح ماموریت برای آن هواپیما می گفتند.
یکی گفت: این هواپیما داره میره شناسایی.
یکی دیگه گفت : نه بابا اینها شناسایی نیستند؛ احتمالا میره کمک جبهه ها...
یکی دیگه گفت: داداشم می گفت اینها می رن گشت می زنن که هواپیماهای عراق مثل روز اول جنگ نیایند و بمباران کنند...
- دیگر اثری از هواپیما نبود، من بحث را عوض کردم و گفتم: چی می شد اگه ما هم می تونستیم بریم جنگ و جبهه را از نزدیک ببینیم!
- یکی از بچه ها نشست و گفت: برو بابا جبهه مگه اردوی بسیجه که تو را ببرن. اونجا همه چی راستکیه... یه توپ بخوره کنارت اگه از ترس نمیری، خودت را...
حرفش را قطع کردم ، گفتم اصلا هم اینطور نیست ، ترس چرا؟! مگه حالا که شهر را با توپ می زنه ما می ترسیم؟!
یکی دیگه از بچه ها گفت: علی راست میگه؛ جبهه حال میده، بریم یه بعثی را بزنیم و اسلحه اش را برداریم؛ مثل کلت حاج غلامحسین. میگن از یه فرمانده عراقی برداشته...
توی این حرفها بودیم که صدای اذان حاج علی - موذن قدیمی مسجد - از بلندگوهای مسجد بلند شد... بچه ها همه رفتند و من هم رفتم مسجد.
توی حیاط مسجد پاهایم را شستم و وضو گرفتم .
یکراست رفتم صف اول دقیقا پشت سر امام جماعت. ( خدا رحمت کند حاج ملاحسن مخبر را ، امام جماعت مسجدمان بود و حضور بچه ها در مسجد را دوست داشت)
یکدفعه یکی از پیرمردهای مسجد از پشت سرم به کمرم زد گفت : بیا صف عقب؛ بچه ها که نباید برن اونجا بشینند!
مشهدی حسین هم که کنارم نشسته بود گفت: علی برو صف آخر!
هیچی دیگه خیلی محترمانه به صف آخر مسجد پاس داده شدم.
نماز شروع شد، الله اکبر را گفتیم، حاج آقا هنوز به وسط سوره حمد نرسیده بود که صدای توپ و شکستن شیشه های مسجد نماز را قطع کرد. همه خیز برداشتن و در کف سالن دراز کشیدن.
من هم که دست و پای خودم را گم کرده بودم اول چسبیدم کف سالن ! بعد یک لحظه به ذهنم رفت که برم و در محراب کنار حاج آقا مخفی بشم ، چون سطح محراب پایین تر از سطح سالن بود.
درنگ نکردم و سریع رفتم توی محراب و گوشه عبای حاج آقا را روی سرم گذاشتم.
صدای توپ دیگری هم آمد، اما از صدای اولی دورتر بود. اولی خیلی نزدیک بود....
🔹یه لحظه یاد صحبتهای خودم در بلوار و ترسی که بعد از صدای توپ همه وجودم را گرفته بود افتادم... خنده ام گرفته بود و دعا می کردم این صحنه ترسیدنم را کسی از بچه ها ندیده باشد.
یکی از توی حیاط فریاد زد : نبش مسجد توپ خورده... تا این را شنیدم گفتم نکنه خانه ما را زده... همه به سمت بیرون مسجد دویدن... من هم دویدم... و بغضم گرفته بود و بلند بلند می گفتم: مرگ بر صدام....
تا رسیدم سر نبش ... دود و خاک کل محله را ور داشته بود... نفس راحتی کشیدم ... توپ با خونه ما فاصله داشت. به منزلی که توپ خورده بود خالی بود. در آن ایام بعضی از مردم در اردوگاه ها ساکن شده بودند!
داشتم نگاه می کردم که یکی از بچه ها روی شانه ام زد و گفت: پسر شجاع! کی می خوای بری جبهه؟!
آره همان رفیقم بود که گفت اگه توپ کنارت بترکه خودت را خیس می کنی!
از رو نرفتم، آب دهانم را قورت دادم و گفتم: دیدی که اگه می ترسیدم الان اینجا نبودم و بایستی هنوز زار می زدم...
آن روز اولین شنیدن صدای توپ، را از فاصله نزدیک تجربه کردم! و یواش یواش با صداهای توپ و بعدش موشک و بمباران هوایی عادت کردیم و آبدیده شدیم و شهرمان خودش یک جبهه ی دیگر شده بود!
🔹- بعد از عملیات فتح المبین و دور شدن ارتش بعث، دیگر دزفول را با توپ نزد اما موشک های ۱۲ متری و ۶ متری جای توپها را گرفت و تخریبشان چندین برابر توپ بود و صدایشان وحشت آورتر.
اما هشت سال مردم مقاومت کردند و شهر را خالی نکردند!
✍️ #علی_صالحی_زاده
#داستانک
#دفاع_مقدس
💢کانال خبری #شهدای_ایران
✅@shohadayeiran57