eitaa logo
شهدای ایران
118.4هزار دنبال‌کننده
73هزار عکس
39.8هزار ویدیو
23 فایل
این کانال متعلق به پایگاه خبری شهدای ایران است www.shohadayeiran.com ارتباط با ادمین eitaa.com/shahid87 جهت تبلیغات 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/359858351C3bada020a7 ارتباط با سردبیر #شهدای_ایران eitaa.com/shohada_admin1 تلفن تماس: 09102095699
مشاهده در ایتا
دانلود
6.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 روایت استاد عالی از هدایت شهید برونسی توسط حضرت زهرا(س) در حضور امام خامنه‌ای و شهید حاج قاسم سلیمانی وقتی حضرت زهرا(س) راه برون رفت از میدان مین و محاصره دشمن را به شهید برونسی نشان می‌دهد... فرماندهان جنگ نظامی در عین تلاش‌های خودشون، نگاهشون به آسمان بود، نه به قدرت‌های پوشالی... 🗓 ۲۳ اسفند، سالروز شهادت 💢کانال خبری @shohadayeiran57
🌹 دوره آموزشی صفر پنج بیرجند رو تموم کرده بودیم. خود فرمانده پادگان افتاده بود بین صف ها وافرادی که مثل من بدن ورزیده ای داشتند سوارماشین می کرد. از پادگان خارج شدیم. رسیدیم به محله اعیان نشین بیرجند. استوار مقابل یکی از خانه ها پیاده شد و زنگ خانه را زد. به من گفت: «تو از حالا در خدمت صاحب این خانه ای. هر چی هم که گفتند بی چون و چرا اطاعت می کنی». 🔸 پیرزنِ خدمتکار، راهنمایی ام کرد بسمت اتاقی. چند بار «یاالله» گفتم. زن جوانی صدا زد: « یاالله، سرت رابخورد! بیا تو دیگه». قدم که جلو گذاشتم. تمام تنم خیس عرق شد. مقابلم، زن جوان بی حجابی با آرایش غلیظ نشسته بود و پاهایش را هم روی هم انداخته بود. سرم رو انداخت پایین و سریع برگشتم بیرون و هر چی هم پیرزن خدمتکار اصرار کرد که: “برگرد پسر، اگر بری می کشنت” توجهی نکردم . بیرون اومدم و پرسان پرسان پادگان رو پیدا کردم. تو پادگان هر چی اصرار و تهدید کردند نتوانستند خامم کنند که برگردم و گماشته زن بی حجاب یک سرهنگ بی غیرت بشم. 🔹 پادگان هجده سرویس بهداشتی داشت که در هر نوبت چهار نفر تمیزش می کردند. یک هفته تمام، یک نفره شدم مسول نظافت همه سرویس ها. روز هشتم سرگرد آمد. فکر می کرد این تنبیه نظرم رو عوض کرده. گفت: «حالا آدم شدی؟؟ » 👈 گفتم: «جناب سرگرد! اگر بگی تا آخر خدمت، همه نجاست ها را با سطل، خالی کنم توی بشکه و ببرم بیابون، با افتخار انجام میدم؛ اما دیگه به اون خونه برنمی گردم حتی اگه منو بُکشید ». بیست روزی همونجا بودم. آخر کار دیدند حریفم نمی شوند منتقلم کردند گردان خدمات. 📚 خـاک هـای نـرم کوشـک بقلم سعید عاکف
10.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹هرکجا که گیر کردید امام زمان عج را به حضرت زهرا سلام الله علیها قسم دهید... 🌹 🌹... 💢کانال خبری @shohadayeiran57
6.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 روایت استاد عالی از هدایت شهید برونسی توسط حضرت زهرا(س) در حضور رهبر انقلاب و شهید حاج قاسم سلیمانی وقتی حضرت زهرا(س) راه برون رفت از میدان مین و محاصره دشمن را به شهید برونسی نشان می‌دهد... فرماندهان جنگ نظامی در عین تلاش‌های خودشون، نگاهشون به آسمان بود، نه به قدرت‌های پوشالی... 🗓 ۲۳ اسفند، سالروز شهادت 💢کانال خبری @shohadayeiran57
🌹 دوره آموزشی صفر پنج بیرجند رو تموم کرده بودیم. خود فرمانده پادگان افتاده بود بین صف ها وافرادی که مثل من بدن ورزیده ای داشتند سوارماشین می کرد. از پادگان خارج شدیم. رسیدیم به محله اعیان نشین بیرجند. استوار مقابل یکی از خانه ها پیاده شد و زنگ خانه را زد. به من گفت: «تو از حالا در خدمت صاحب این خانه ای. هر چی هم که گفتند بی چون و چرا اطاعت می کنی». 🔸 پیرزنِ خدمتکار، راهنمایی ام کرد بسمت اتاقی. چند بار «یاالله» گفتم. زن جوانی صدا زد: « یاالله، سرت رابخورد! بیا تو دیگه». قدم که جلو گذاشتم. تمام تنم خیس عرق شد. مقابلم، زن جوان بی حجابی با آرایش غلیظ نشسته بود و پاهایش را هم روی هم انداخته بود. سرم رو انداخت پایین و سریع برگشتم بیرون و هر چی هم پیرزن خدمتکار اصرار کرد که: “برگرد پسر، اگر بری می کشنت” توجهی نکردم . بیرون اومدم و پرسان پرسان پادگان رو پیدا کردم. تو پادگان هر چی اصرار و تهدید کردند نتوانستند خامم کنند که برگردم و گماشته زن بی حجاب یک سرهنگ بی غیرت بشم. 🔹 پادگان هجده سرویس بهداشتی داشت که در هر نوبت چهار نفر تمیزش می کردند. یک هفته تمام، یک نفره شدم مسول نظافت همه سرویس ها. روز هشتم سرگرد آمد. فکر می کرد این تنبیه نظرم رو عوض کرده. گفت: «حالا آدم شدی؟؟ » 👈 گفتم: «جناب سرگرد! اگر بگی تا آخر خدمت، همه نجاست ها را با سطل، خالی کنم توی بشکه و ببرم بیابون، با افتخار انجام میدم؛ اما دیگه به اون خونه برنمی گردم حتی اگه منو بُکشید ». بیست روزی همونجا بودم. آخر کار دیدند حریفم نمی شوند منتقلم کردند گردان خدمات. 📚 خـاک هـای نـرم کوشـک بقلم سعید عاکف
🌹دوره آموزشی صفر پنج بیرجند رو تموم کرده بودیم. خود فرمانده پادگان افتاده بود بین صف ها وافرادی که مثل من بدن ورزیده ای داشتند سوارماشین می کرد. از پادگان خارج شدیم. رسیدیم به محله اعیان نشین بیرجند. استوار مقابل یکی از خانه ها پیاده شد و زنگ خانه را زد. به من گفت: «تو از حالا در خدمت صاحب این خانه ای. هر چی هم که گفتند بی چون و چرا اطاعت می کنی». 🔸 پیرزنِ خدمتکار، راهنمایی ام کرد بسمت اتاقی. چند بار «یاالله» گفتم. زن جوانی صدا زد: « یاالله، سرت رابخورد! بیا تو دیگه». قدم که جلو گذاشتم. تمام تنم خیس عرق شد. مقابلم، زن جوان بی حجابی با آرایش غلیظ نشسته بود و پاهایش را هم روی هم انداخته بود. سرم رو انداخت پایین و سریع برگشتم بیرون و هر چی هم پیرزن خدمتکار اصرار کرد که: “برگرد پسر، اگر بری می کشنت” توجهی نکردم . بیرون اومدم و پرسان پرسان پادگان رو پیدا کردم. تو پادگان هر چی اصرار و تهدید کردند نتوانستند خامم کنند که برگردم و گماشته زن بی حجاب یک سرهنگ بی غیرت بشم. 🔹 پادگان هجده سرویس بهداشتی داشت که در هر نوبت چهار نفر تمیزش می کردند. یک هفته تمام، یک نفره شدم مسول نظافت همه سرویس ها. روز هشتم سرگرد آمد. فکر می کرد این تنبیه نظرم رو عوض کرده. گفت: «حالا آدم شدی؟؟ » 👈 گفتم: «جناب سرگرد! اگر بگی تا آخر خدمت، همه نجاست ها را با سطل، خالی کنم توی بشکه و ببرم بیابون، با افتخار انجام میدم؛ اما دیگه به اون خونه برنمی گردم حتی اگه منو بُکشید. » بیست روزی همونجا بودم. آخر کار دیدند حریفم نمی شوند منتقلم کردند گردان خدمات. 📚 خـاک هـای نـرم کوشـک بقلم سعید عاکف