eitaa logo
شهدای شهر کهریزسنگ
214 دنبال‌کننده
848 عکس
588 ویدیو
5 فایل
این کانال به منظور معرفی و ارج نهادن به مقام و منزلت شهدای شهر کهریزسنگ و خانواده های این عزیزان به طور مستقل و زیر نظر گروه رسانه ای کهریزسنگ تشکیل شده و وابسته به هیچ نهادی نمی باشد.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️ برف سنگین و سرمای استخوان سوز زمستان نیز نمی توانست بسیجیان دریادل را از رفتن به جبهه های حق علیه باطل بازدارد. برف سنگین زمستان و سرمای ارتفاعات کردستان شاهد حضور بسیجیان صف شکنی بود که، راحتی و گرمای خانه را رها کرده و به خطوط مقدم جبهه می شتافتند. قدرت ایمان آنها بر سرمای زمستان چیره می شد، از اینرو هیچ گاه جبهه ها از نیروهای متعهد و دلسوز خالی نمی شد. ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
34.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بچه‌ها خاطرخواه دارین؟ من یه خاطرخواه‌هایی می‌شناسم قبل از اینکه شما به دنیا بیاین خودشون رو واستون کشتن کشته‌مرده شماها اینان! ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
📷 نخستین حمله موشکی عراق به تهران – میدان امام حسین(ع) - ۱۴ اسفند ۱۳۶۶ ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
گاز ... گاز ... اسفند ۱۳۶۴ – فاو عملیات والفجر ۸ در بحبوحه عملیات، در جاده فاو – ام‌القصر مستقر بودیم. آسمان که از صبح دلش پر بود و گرفته، شروع کرد به‌باریدن. کم‌کم دانه‌های درشت باران باعث شد از زیر پتویی که داخل چاله روی خودمان کشیده بودیم، خارج شده و به‌زیر پلی که بر روی جاده قرار داشت، برویم و باوجودی که جا نبود، به هر صورت خودمان را جا بدهیم. طول پل حدود ۲۵ متر، عرض آن ۲ متر و ارتفاع سقف آن یک متر و نیم بود. به‌جرأت می‌توانم بگویم که بیش‌تر از صدنفر زیر آن پل به استراحت مشغول بودند و انتظار زمان حرکت را می‌کشیدند.   در زیر پل اصلا متوجه تاریک شدن هوا نشدیم. تنها 2 فانوس نور آن‌جا را تأمین می‌کرد.. از کثرت نیرو در زیر پل، جای راحتی برای خواب یافت نمی‌شد؛ به‌طوری که من سرم را روی شکم یوسف گذاشته بودم. نیمه‌های شب، بین خواب و بیداری بودم. صدای خمپاره و کاتیوشا و از همه مهم‌تر لرزش زمین بر اثر حرکت تانک‌ها و نفربرها از روی پل، مانع خواب می‌شد و فقط می‌شد هر چند دقیقه چُرتی زد.   ناگهان احساس کردم بوی "سیر" می‌آید. فکر کردم این‌هم بخشی از خوابی است که دارم می‌بینم. آن‌چه را در خواب می‌دیدم، جست‌وجو کردم؛ سیر در آن وجود نداشت. چشمانم را باز کردم. همه داشتند چرت می‌زدند. خوب بو کردم. درست بود بوی سیر. وحشت وجودم را گرفت. یک‌آن در ذهنم مرور کردم که بوی سیر یعنی بوی "گاز". هنوز در حال و هوای خودم بود که یکی از بچه‌ها فریاد زد: - گاز ... گاز ... و در پی آن، همه از خواب پریدند. ماسک‌ها را به صورت زدیم و برای این‌که خفه نشویم، به‌طرف دهانه پل هجوم بردیم. وحشتِ خفقان، سراپایم را گرفته بود. ازدحام جمعیت در دهانه کوچک پل، هراسم را از خفه شدن در این‌جا بیش‌تر کرد.   هنوز از زیر پل خارج نشده بودیم که چندتایی از بچه‌های جهاد سازندگی گیلان که آن‌جا بودند، زدند زیر خنده و یکی از آنان با لهجه گیلکی گفت: - نترسید ... گاز نِی‌یه ... ما داریم کالباس می‌خوریم ... بوی سیر مال کالباسه! نگاه که انداختم، دیدم لای تکه‌های نان، مقداری کالباس گذاشته‌اند و دارند با میل و اشتهایی خاص، نوش‌جان می‌کنند. درحالی که به هم‌دیگر می‌خندیدیم، به جای‌مان برگشتیم. حمید داودآبادی ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
این شد تمام حرفی ڪه بین من و او زده شد. چشمم به سِرُم و ڪیسه خونی بود ڪه به او وصل شده بود. همان پرستار سر رسید و اشاره ڪرد بروم بیرون. توی راهرو ڪه رسیدم، دیگر اختیار دست خودم نبود. نشستم ڪنار دیوار. پرستار دستم را گرفت، بلندم ڪرد و گفت: «بیا با دڪترش حرف بزن.» مرا برد پیش دڪتری ڪه توی راهرو ڪنار ایستگاه پرستاری ایستاده بود. گفت: «آقای دڪتر، ایشان خانم آقای ابراهیمی هستند.» دڪتر پرونده ای را مطالعه می ڪرد، پرونده را بست، به من نگاه ڪرد و با لبخند و آرامشی خاص سلام و احوال پرسی ڪرد و گفت: «خانم ابراهیمی ! خدا هم به شما رحم ڪرد و هم به آقای ابراهیمی. هر دو ڪلیه همسرتان به شدت آسیب دیده. اما وضع یڪی از ڪلیه هایش وخیم تر است. احتمالاً از ڪار افتاده.» بعد مڪثی ڪرد و گفت: «دیشب داشتند اعزامشان می ڪردند تهران ڪه بنده رسیدم و فوری عملشان ڪردم. اگر ڪمی دیرتر رسیده بودم و اعزام شده بودند، حتماً توی راه برایشان مشڪل جدی پیش می آمد. عملی ڪه رویشان انجام دادم، رضایت بخش است. فعلاً خطر رفع شده. البته متاسفانه همان طور ڪه عرض ڪردم برای یڪی از ڪلیه های ایشان ڪاری از دست ما ساخته نبود.» ادامه دارد...✒️ چند روز اول تحمل همه چیز برایم سخت بود؛ اما آرام آرام به این وضعیت هم عادت ڪردم. صمد ده روز در آن بیمارستان ماند. هر روز صبح زود خدیجه و معصومه را به همسایه دیوار به دیوارمان می سپردم و می رفتم بیمارستان، تا نزدیڪ ظهر پیشش می ماندم. ظهر می آمدم خانه، ڪمی به بچه ها می رسیدم و ناهاری می خوردم و دوباره بعدازظهر بچه ها را می سپردم به یڪی دیگر از همسایه ها و می رفتم تا غروب پیشش می ماندم. یڪ روز بچه ها خیلی نحسی ڪردند. هر ڪاری می ڪردم، ساڪت نمی شدند. ساعت یازده ظهر بود و هنوز به بیمارستان نرفته بودم ڪه دیدم در می زنند. در را ڪه باز ڪردم، یڪی از دوستان صمد پشت در بود. با خنده سلام داد و گفت: «خانم ابراهیمی ! رختخواب آقا صمد را بینداز، برایش قیماق درست ڪن ڪه آوردیمش.» با خوشحالی توی ڪوچه سرڪ ڪشیدم. صمد خوابیده بود توی ماشین. دو تا از دوست هایش هم این طرف و آن طرفش بودند. سرش روی پای آن یڪی بود و پاهایش روی پای این یڪی. مرا ڪه دید، لبخندی زد و دستش را برایم تڪان داد. با خنده و حرڪتِ سر سلام و احوال پرسی ڪردم و دویدم و رختخوابش را انداختم. تا ظهر دوست هایش پیشش ماندند و سربه سرش گذاشتند. آن قدر گفتند و خندیدند و لطیفه تعریف ڪردند تا اذان ظهر شد. آن وقت بود ڪه به فڪر رفتن افتادند. ادامه دارد...✒️ نویسنده:بهناز ضرابی زاده @shohadayekahrizsang
گـر تـو  بیمار نخواهی شوی اندر بر  خلق به  علی ابن  حسین  عابد  دانا  صلوات الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم علـم باقــر بــرساند به  تو از دین  نبی بِهمان باقر  و آن  علم  فراوان صلوات الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم دیدی آن گوشه زندان که به موسی چه گذشت بر سر تربت آن مظهر ایمان صلوات الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
دلم "بهشتـی" را میخواهد که ساکنانش "شهـدا" هستند گوشه ای کنارشان بنشینم و برای خود " فاتحه ای " بخوانم 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 امروز به نیت شهید نام پدر: حسن عملیات :کربلای 8 ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 🎥 فیلم دیدنی و خاطره انگیز از مراسم حنابندان رزمنده ها قبل از عزیمت به عملیات 🔸 رجزخوانی مرحوم "حاجی بخشی" و دادن انرژی و نشاط به جمع رزمندگان همراه با بیاناتی زیبا و شنیدنی از 🌷شهید آوینی: ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ما برای هر صندلی در مجلس ۷۳ تا شهید دادیم یعنی برای هر صندلی یک کربلا به پا شده ، اقای مسئولی که قرار رو این صندلی بشینی حواستو جمع کن !!!! ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬ دو تا ڪیسه نایلونی دادند دستم و دستور و ساعت مصرف داروها را گفتند و رفتند. آن ها ڪه رفتند، صمد گفت: «بچه ها را بیاور ڪه دلم برایشان لڪ زده.» بچه ها را آوردم و نشاندم ڪنارش. خدیجه و معصومه اولش غریبی ڪردند؛ اما آن قدر صمد ناز و نوازششان ڪرد و پی دلشان بالا رفت و برایشان شڪلڪ درآورد ڪه دوباره یادشان افتاد این مرد لاغر و ضعیف و زرد پدرشان است. از فردای آن روز، دوست و آشنا و فامیل برای عیادت صمد راهی خانه ما شدند. صمد از این وضع ناراحت بود. می گفت راضی نیستم این بندگان خدا از دهات بلند شوند و برای احوال پرسی من بیایند اینجا. به همین خاطر چند روز بعد گفت: «جمع ڪن برویم قایش. می ترسم توی راه برای ڪسی اتفاقی بیفتد. آن وقت خودم را نمی بخشم.» ساڪ بچه ها را بستم و آماده رفتن شدم. صمد نه می توانست بچه ها را بغل بگیرد، نه می توانست ساڪشان را دست بگیرد. حتی نمی توانست رانندگی ڪند. معصومه را بغل ڪردم و به خدیجه گفتم خودش تاتی تاتی راه بیاید. ساڪ ها را هم انداختم روی دوشم و به چه سختی خودمان را رساندیم به ترمینال و سوار مینی بوس شدیم. به رزن ڪه رسیدیم، مجبور شدیم پیاده شویم و دوباره سوار ماشین دیگری بشویم. تا به مینی بوس های قایش برسیم، صد بار ساڪ ها را روی دوشم جا به جا ڪردم. ادامه دارد...✒️ معصومه را زمین گذاشتم و دوباره بغلش ڪردم، دست خدیجه را گرفتم و التماسش ڪردم راه بیاید. تمام آرزویم در آن وقت این بود ڪه ماشینی پیدا شود و ما را برساند قایش. توی مینی بوس ڪه نشستیم، نفس راحتی ڪشیدم. معصومه توی بغلم خوابش برده بود، اما خدیجه بی قراری می ڪرد. حوصله اش سر رفته بود. هر ڪاری می ڪردیم، نمی توانستیم آرامَش ڪنیم. چند نفر آشنا توی مینی بوس بودند. خدیجه را گرفتند و سرگرمش ڪردند. آن وقت تازه معصومه از خواب بیدار شده بود و شیر می خواست. همین طور ڪه معصومه را شیر می دادم، از خستگی خوابم برد. فامیل و دوست و آشنا ڪه خبردار شدند به روستا رفته ایم، برای احوال پرسی و عیادت صمد به خانه حاج آقایم می آمدند. اولین باری بود ڪه توی قایش بودم و نگران رفتن صمد نبودم. صمد یڪ جا خوابیده بود و دیگر این طرف و آن طرف نمی رفت. هر روز پانسمانش را عوض می ڪردم. داروهایش را سر ساعت می دادم. ڪار برعڪس شده بود. حالا من دوست داشتم به این خانه و آن خانه بروم، به دوست و آشنا سر بزنم؛ اما بهانه می گرفت و می گفت: «قدم! ڪجایی بیا بنشین پیشم. بیا با من حرف بزن. حوصله ام سر رفت.» بعد از چند سالی ڪه از ازدواجمان می گذشت، این اولین باری بود ڪه بدون دغدغه و هراس از دوری و جدایی می نشستیم و با هم حرف می زدیم. ادامه دارد...✒️ نویسنده:بهناز ضرابی زاده @shohadayekahrizsang
گــر بـه دل، هست تُرا آرزوی  قبر رضا به  غریب  الغربا  شاه  خراسان صلوات  الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم نــور بارد ز سـر گنبد پُــر نـور تَـقی  بِهمان  گنبد پُـر  نور زرافشان صلوات  الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم یاد بنمــا تـو از آن قامـت زیبای نَـقی عسکری را تو بلعل لب خندان صلوات  الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم گر تـو هستـی به جهان مُنتظر حُجت دین بِهمان مهدی  غائب  شِه خوبان صلوات  الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
شهادت پایان کسانی‌ست کھ در این روزگار گوششان غبار دنیا را نگرفته‌باشد . . و صدایِ آسمان را بشنوند ! و شهادت حیاتِ عند ربّ است. 🇮🇷🕊️🇮🇷🕊️🇮🇷🕊️🇮🇷🕊️🇮🇷🕊️ امروز به نیت شهید پدر: جعفر شهادت:دهلران ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تکیه کن به شهدا ، شهدا تکیه‌شون به خداست ؛ اصلا کنار گل بشینی بوی گل میگیری پس گلستان کن زندگیت رو با یاد شهدا... ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
⏳۱۶ اسفند ۱۳۶۳ - بمباران هوایی پادگان ابوذر توسط دژخیمان ارتش بعث عراق نزدیک ترین پادگان نظامی به مرز در این منطقه است که مقر تیپ سه ابوذر از لشکر 81 زرهی بوده است. این پادگان که مرکز تجمع نیرو و پشیبانی یگان‌های خودی بود، بارها هدف بمباران و موشک باران ارتش عراق قرار گرفت. بمباران رزمندگان مستقر در این پادگان در اسفند ۶۳ که آماده اجرای عملیاتی در جنوب سومار بودند، ورق دیگری از تاریخ سراسر مظلومیت رزمندگان اسلام را ورق زد. این عملیات قرار بود همزمان با عملیات بدر در جنوب انجام شود که به دلایلی منتفی شد. در روزهای اول در روزهای اول جنگ شهید خلبان اکبر شیرودی و شهید پاسدار اصغر وصالی از تخلیه و سقوط این پادگان جلوگیری کردند. بیمارستان این پادگان شاهد حوادث متعدد و شهدای بسیار بوده است. ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
خدیجه با شیرین زبانی؛ خودش را توی دل همه جا ڪرده بود. حاج آقایم هلاڪ بچه ها بود. اغلب آن ها را برمی داشت و با خودش می برد این طرف و آن طرف. خدیجه از بغل شیرین جان تڪان نمی خورد. نُقل زبانش «شینا، شینا» بود. شینا هم برای خدیجه جان نداشت. همین شینا گفتن خدیجه باعث شد همه فامیل به شیرین جان بگویند شینا. حاج آقا مواظب بچه ها بود. من هم اغلب ڪنار صمد بودم. یڪ بار صمد گفت: «خیلی وقت بود دلم می خواست این طور بنشینم ڪنارت و برایت حرف بزنم. قدم! ڪاشڪی این روزها تمام نشود.» من از خداخواسته ام شد و زود گفتم: «صمد! بیا قید شهر و ڪار را بزن، دوباره برگردیم قایش.» بدون اینڪه فڪر ڪند، گفت: «نه... نه... اصلاً حرفش را هم نزن. من سرباز امامم. قول داده ام سرباز امام بمانم. امروز ڪشور به من احتیاج دارد. به جای این حرف ها، دعا ڪن هر چه زودتر حالم خوب بشود و بروم سر ڪارم. نمی دانی این روزها چقدر زجر می ڪشم. من نباید توی رختخواب بخوابم. باید بروم به این مملڪت خدمت ڪنم.» دڪتر به صمد دو ماه استراحت داده بود. اما سر ده روز برگشتیم همدان. تا به خانه رسیدیم، گفت: «من رفتم.» ادامه دارد.. اصرار ڪردم: «نرو. تو هنوز حالت خوب نشده. بخیه هایت جوش نخورده. اگر زیاد حرڪت ڪنی، بخیه هایت باز می شود.» قبول نڪرد. گفت: «دلم برای بچه ها تنگ شده. می روم سری می زنم و زود برمی گردم.» صمد ڪسی نبود ڪه بشود با اصرار و حرف، توی خانه نگهش داشت. وقتی می گفت می روم، می رفت. آن روز هم رفت و شب برگشت. ڪمی میوه و گوشت و خوراڪی هم خریده بود. آن ها را داد به من و گفت: «قدم! باید بروم. شاید تا دو سه روز دیگر برنگردم. توی این چند وقتی ڪه نبودم، ڪلی ڪار روی هم تلنبار شده. باید بروم به ڪارهای عقب افتاده ام برسم.» آن اوایل ما در همدان نه فامیلی داشتیم، نه دوست و آشنایی ڪه با آن ها رفت و آمد ڪنیم. تنها تفریحم این بود ڪه دست خدیجه را بگیرم، معصومه را بغل ڪنم و برای خرید تا سر ڪوچه بروم. گاهی، وقتی توی ڪوچه یا خیابان یڪی از همسایه ها را می دیدم، بال درمی آوردم. می ایستادم و با او گرم تعریف می شدم. یڪ روز عصر، نان خریده بودم و داشتم برمی گشتم. زن های همسایه جلوی در خانه ای ایستاده بودند و با هم حرف می زدند. خیلی دلتنگ بودم. بعد از سلام و احوال پرسی تعارفشان ڪردم بیایند خانه ما. گفتم: «فرش می اندازم توی حیاط. چایی هم دم می ڪنم و با هم می خوریم.» قبول ڪردند. ادامه دارد.. نویسنده:بهناز ضرابی زاده @shohadayekahrizsang