شهدای شهر کهریزسنگ
#رمان_دختر_شینا #قسمت_81 #فصل_نهم توی قایش یڪی دو نفر بیشتر تلویزیون نداشتند. مردم ریخته بودند جلو
#رمان_دختر_شینا
#قسمت_83
#فصل_دهم
تازه فهمیده بودم دوباره حامله شده ام. حال و حوصله نداشتم. نمی دانستم چطور خبر را به دیگران بدهم. با اوقات تلخی گفتم: «نمی خواهد بروی همدان. من حالم خراب است. یڪ فڪری به حالم بڪن. انگار دوباره حامله شده ام.»
بدون اینڪه خم به ابرو بیاورد، زود دست هایش را گرفت رو به آسمان و گفت: «خدا را شڪر. خدا را صدهزار مرتبه شڪر. خدایا ببخش این قدم را ڪه این قدر ناشڪر است. خدایا! فرزند خوب و صالحی به ما عطا ڪن.»
از دستش ڪفری شده بودم. گفتم: «چی؟! خدا را شڪر، خدا را شڪر. تو ڪه نیستی ببینی من چقدر به زحمت می افتم. دست تنها توی این سرما، باید ڪهنه بشویم. به ڪارِ خانه برسم. بچه را تر و خشڪ ڪنم. همه ڪارهای خانه ریخته روی سر من. از خستگی از حال می روم.»
خندید و گفت: «اولاً هوا دارد رو به گرمی می رود. دوماً همین طور الڪی بهشت را به شما مادران نمی دهند. باید زحمت بڪشید.»
گفتم: «من نمی دانم. باید ڪاری بڪنی. خیلی زود است، من دوباره بچه دار شوم.»
گفت: «از این حرف ها نزن. خدا را خوش نمی آید. خدیجه خواهر یا برادر می خواهد. دیر یا زود باید یڪ بچه دیگر می آوردی. امسال نشد، سال دیگر. این طوری ڪه بهتر است. با هم بزرگ می شوند.»
ادامه دارد...✒️
#قسمت_84
#فصل_دهم
یڪ جوری حرف می زد ڪه آدم آرام می شد. ڪمی تعریف ڪرد، از ڪارش گفت، سربه سر خدیجه گذاشت. بعد هم آن قدر برای بچه دوم شادی ڪرد ڪه پاڪ یادم رفت چند دقیقه پیش ناراحت بودم.
صمد باز پیش ما نبود. تنها دل خوشی ام این بود ڪه از همدان تا قایش نزدیڪ تر از همدان تا تهران است.
روز به روز سنگین تر می شدم. خدیجه داشت یڪ ساله می شد. چهار دست و پا راه می رفت و هر چیزی را ڪه می دید برمی داشت و به دهان می گذاشت. خیلی برایم سخت بود با آن شڪم و حال و روز دنبالش بروم و مواظبش باشم. از طرفی، از وقتی به خانه خودمان آمده بودیم، از مادرم دور شده بودم. بهانه پدرم را می گرفتم. شانس آورده بودم خانه حوری، خواهرم، نزدیڪ بود. دو سه خانه بیشتر با ما فاصله نداشت. خیلی به من سر می زد. مخصوصاً اواخر حاملگی ام هر روز قبل از اینڪه ڪارهای روزانه اش را شروع ڪند، اول می آمد سری به من می زد. حال و احوالی می پرسید. وقتی خیالش از طرف من آسوده می شد، می رفت سر ڪار و زندگی خودش. بعضی وقت ها هم خودم خدیجه را برمی داشتم می رفتم خانه حاج آقایم. سه چهار روزی می ماندم. اما هر جا ڪه بودم، پنج شنبه صبح برمی گشتم. دستی به سر و روی خانه می ڪشیدم. صمد عاشق آبگوشت بود.
ادامه دارد...✒️
نویسنده:بهناز ضرابی زاده
#دختر_شینا
@shohadayekahrizsang