🌹یکبار داشتم جلوی ابرام نماز میخواندم؛ نمیدانم که چه شد احساساتی شدم و وسط نماز گریهام گرفت.
نماز که تمام شد؛ ابرام گفت: باریک الله! چه حالی شدی؟
گفتم: نمیدونم چی شد که گریهم گرفت.
گفت: خوش به حالت. چه دل خوبی داری.
گفتم: بابا؛ همهچی تویی ابی جون؛ ما که چیزی نیستیم.
گف: نه؛ خیلی کیف کردم. چه نماز خوبی خوندی.
خودش نماز میخواند ماه.
📚کتاب: جوانمرد/روایت زندگی شهید ابراهیم هادی جلد یکم/انتشارات نشر یازهرا(س)
#همراه_شهدا
┅✿💠❀﴾#شهدای_کهریزسنگ﴿❀💠✿┅
@shohadayekahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈شهدا رفتن که #عظمت و #اقتدار نظام مقدس جمهوری اسلامی حفظ بشه
حالا نوبت من و شماست✔️
🇮🇷💠❀﴾#شهدای_کهریزسنگ﴿❀💠🇮🇷
@shohadayekahrizsang
بر کمال و مه بی تای محمد صلوات
تا که فیض ازلی شامل حالت بشود
بر خصال و قد رعنای محمد صلوات
وقتی که گشوده شد، کتاب صلوات
دل روشن شد به آفتاب صلوات
پاشید خداوند گُل و ابر و بهار
بر نام محمدش (ص) گلابِ صلوات
بر روحِ رسولِ مهربانی صلوات
چون گلشنِ گل به شادمانی صلوات
او رونق عیش ماست اندر دو سرا
بر رونق عیش جاودانی صلوات
🇮🇷💠❀﴾#شهدای_کهریزسنگ﴿❀💠🇮🇷
@shohadayekahrizsang
دلم "بهشتـی" را میخواهد
که ساکنانش "شهـدا" هستند
گوشه ای کنارشان بنشینم و
برای خود " فاتحه ای " بخوانم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
امروز به نیت شهید
#حسنعلی_ابراهیمی
نام پدر: ابراهیم
عملیات: والفجر2
┅✿💠❀﴾#شهدای_کهریزسنگ﴿❀💠✿┅
@shohadayekahrizsang
شهدای شهر کهریزسنگ
دلم "بهشتـی" را میخواهد که ساکنانش "شهـدا" هستند گوشه ای کنارشان بنشینم و برای خود " فاتحه ای " بخو
امروز مهمون این شهیدمون هستیم قبل از شروع
استغفار کنیم
ابراز پشیمانی
بعدش حمد وشکر خداوند
بعدش بانیت ظهور و زمینه سازی
حاجت مدنظرتون رو
انشالله در ذهن داشته باشیم
وبخوانیم به امید گشایش
رحمت الهی بارش باران دعا کنیم
راستی یادمون نره که دعا برای دیگران، دعای خودمون رو زودتر به اجابت نزدیک میکنه
┅✿💠❀﴾#شهدای_کهریزسنگ﴿❀💠✿┅
@shohadayekahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند آیه #قرآن بخونیم و ثوابش را هدیه کنیم به شهدا
#همراه_شهدا
🇮🇷💠❀﴾#شهدای_کهریزسنگ﴿❀💠🇮🇷
@shohadayekahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی میگم اگه تو انتخابات رای ندی یا رای خطا بدی باید تاوان بدی ، یه عده بهشون بر میخوره... این کلیپ باشه جوابشون ! بماند یادگاری
بیدارشو_هموطن برادرم خواهرم
انتخابات✅
#همراه_شهدا
🇮🇷💠❀﴾#شهدای_کهریزسنگ﴿❀💠🇮🇷
@shohadayekahrizsang
🌴🌹💐🕊💐🌹🌴
#یاد_یاران
بعد شما #اخلاصمان بہ اختلاس رفت !
ایمانمان رنگ باخت !
محبت ها و بردبارے ها تمام شد !
صفا و سادگے در رنگ دنیا رنگ
باخت !
وقتی از رنگ #جبهہ فاصلہ گرفتیم !
حنایمان رنگے ندارد .
🕊 #شهدا
🕊🌹 #همیشه
🕊🌹🕊 #نگاهی
🇮🇷💠❀﴾#شهدای_کهریزسنگ﴿❀💠🇮🇷
@shohadayekahrizsang
شهدای شهر کهریزسنگ
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃 ✫⇠ #قسمت_بیست_وپنجم قلبم تالاپ تلوپ می کرد و نفسم بند آمده بود. صمد که صدایم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_بیست_وششم
بعد دو تا پا داشتم و دو تا هم قرض کردم و دویدم. می دانستم صمد الان توی کوچه ها دنبالم می گردد. می خواستم تا پیدایم نکرده، یک جوری گم و گور شوم. بین راه دایی ام را دیدم. اشاره کردم نگه دارد. بنده خدا ایستاد و گفت: «چی شده قدم؟! چرا رنگت پریده؟!»
گفتم: «چیزی نیست. عجله دارم، می خواهم بروم خانه.» دایی خم شد و در ماشین را باز کرد و گفت: «پس بیا برسانمت.» از خدا خواسته ام شد و سوار شدم. از پیچ کوچه که گذشتیم، از توی آینه بغل ماشین، صمد را دیدم که سر کوچه ایستاده و با تعجب به ما نگاه می کرد.
مهمان بازی های بین دو خانواده شروع شده بود. چند ماه بعد، پدرم گوسفندی خرید. نذری داشت که می خواست ادا کند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرد. صبح زود سوار مینی بوسی شدیم، که پدرم کرایه کرده بود، گوسفند را توی صندوق عقب مینی بوس گذاشتیم تا برویم امامزاده ای که کمی دورتر، بالای کوه بود. ماشین به کندی از سینه کش کوه بالا می رفت.
راننده گفت: «ماشین نمی کشد. بهتر است چند نفر پیاده شوند.» من و خواهرها و زن برادر هایم پیاده شدیم. صمد هم پشت سر ما دوید. خیلی دوست داشت در این فرصت با من حرف بزند، اما من یا جلو می افتادم و یا می رفتم وسط خواهرهایم می ایستادم و با زن برادرهایم صحبت می کردم.
#دختر_شینا
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_بیست_وهفتم
آه از نهاد صمد درآمده بود. بالاخره به امامزاده رسیدیم. گوسفند را قربانی کردند و چندنفری گوشتش را جدا و بین مردمی که آن حوالی بودند تقسیم کردند. قسمتی را هم برداشتند برای ناهار، و آبگوشتی بار گذاشتند.
نزدیک امامزاده، باغ کوچکی بود که وقف شده بود. چندنفری رفتیم توی باغ. با دیدن آلبالوهای قرمز روی درخت ها با خوشحالی گفتم: «آخ جون، آلبالو!» صمد رفت و مشغول چیدن آلبالو شد. چند بار صدایم کرد بروم کمکش؛ اما هر بار خودم را سرگرم کاری کردم. خواهر و زن برادرم که این وضع را دیدند، رفتند به کمکش. صمد مقداری آلبالو چیده بود و داده بود به خواهرم و گفته بود: «این ها را بده به قدم. او که از من فرار می کند. این ها را برای او چیدم. خودش گفت خیلی آلبالو دوست دارد.» تا عصر یک بار هم خودم را نزدیک صمد آفتابی نکردم.
بعد از آن، صمد کمتر به مرخصی می آمد. مادرش می گفت: «مرخصی هایش تمام شده.» گاهی پنج شنبه و جمعه می آمد و سری هم به خانه ما می زد. اما برادرش، ستار، خیلی تندتند به سراغ ما می آمد. هر بار هم چیزی هدیه می آورد. یک بار یک جفت گوشواره طلا برایم آورد. خیلی قشنگ بود و بعدها معلوم شد پول زیادی بابتش داده. یک بار هم یک ساعت مچی آورد. پدرم وقتی ساعت را دید، گفت: «دستش درد نکند. مواظبش باش. ساعت گران قیمتی است. اصل ژاپن است.»
💟ادامه دارد...✒️
🌀نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده🌀
#دختر_شینا
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
🌷🕊
کودکانی که در آستانه روز پدر، پدرانشان را از دست دادند
🔹تصویری از پسر #شهیدسعیدکریمی، از شهدای عملیات تروریستی اسرائیل در دمشق
#شهید
#امام_زمان
🇮🇷🕊️{#شهدای_کهریزسنگ}🕊️🇮🇷
@shohadayekahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۵۰ نفر از یاران #امام_زمان از بانوان هستند...
#استاد_پناهیان
#امام_زمان_عج
🇮🇷💠❀﴾#شهدای_کهریزسنگ﴿❀💠🇮🇷
@shohadayekahrizsang
هم خودشان خاکی بودند
هم لباس هایشان!
کافی بود باران🌧 ببارد
تا عطرشان در سنگرها بپیچد ...
#زمستان۱۳۶۶
#قهرمانان_وطن
#عملیات_بیتالمقدس۲
🇮🇷💠❀﴾#شهدای_کهریزسنگ﴿❀💠🇮🇷
@shohadayekahrizsang
نیم کیلو باش، ولی مَرد باش!
🔸واقعا، وزن این گلوله چُدنی توپِ جنگی، سنگین تر است یا وزن کامل این پسرک؟!
🔸نیم کیلو باش، ولی مَرد باش!
برای آنهایی که این روزها، خود را به فراموشی و خواب زده اند.
🔸آنان که بی رحمانه، بر حق الناس می تازند و بیت المال را مال البیت خود و خانواده خویش می کنند!
🔸واقعا فردای قیامتی که نه می توانید انکارش کنید نه ازش بگریزید
در برابر امثال این پسر بچه غیرتمند، چه پاسخی دارید؟!
🇮🇷💠❀﴾#شهدای_کهریزسنگ﴿❀💠🇮🇷
@shohadayekahrizsang
#شهید_مهدی_خسرونژادنام :مهدی
نام خانوادگی : خسرونژاد
نام پدر : پرویز
تاریخ تولد : 1345/05/28
محل تولد : تهران
سن : 20 سـال
مذهب : اسلام شیعه
تاریخ شهادت : 1365/11/03
محل شهادت : شلمچه
شغل : پاسدار
دسته عملیاتی : سپاه پاسداران
اطلاعات عملیات لشگر10
شلمچه- جزیره شلحه
🇮🇷💠❀﴾#شهدای_کهریزسنگ﴿❀💠🇮🇷
@shohadayekahrizsang
شهدای شهر کهریزسنگ
#شهید_مهدی_خسرونژادنام :مهدی نام خانوادگی : خسرونژاد نام پدر : پرویز تاریخ تولد : 1345/05/28 محل
1️⃣ قسمت اول
#ماموریت_شناسایی_پل_جزیره_شلحه
و شهادت سردار شهید اطلاعات عملیات لشگر10
#شهید_مهدی_خسرونژاد
به روایت
✍️✍️✍️ برادر تخریبچی
سلیمان آقایی
بهمن ماه سال 1365 بود ..
گردان های لشگر10 در حاشیه اروند و اطراف جزیره شلحه با دشمن درگیر بودند.
برای ورد به جزیره شلحه باید از پلی رد میشدی که برای دشمن حیاتی بود و از اون به شدت محافظت میکرد.
شهید آقا سید محمد زینال حسینی ، فرمانده تخریب لشگر 10 گفت: بچه های اطلاعات عملیات می خواهند بروند سمت جزیره شلحه و از بچه های تخریب یک نفر باید همراهشون باشه و شما آماده شو و باهاشون برو..
گفتم با کی برم؟ گفت با یکی از بچه های اطلاعات به اسم خسرو نژاد.
خسرو نژاد را از قدیم می شناختم چهره جدی و بانمکی داشت .
من یک ماسک شیمیایی به کمرم بسته بودم و یه دونه بی سیم انداختم روی دوشم و نشستم ترک موتور خسرو نژاد و راه افتادیم .
تا جایی که می شد جلو رفتیم.
سمت جزیره شلحه درگیری خیلی شدید بود.
تو راه از یکی از رزمنده ها پرسیدم شلحه از کدوم طرفه؟
گفت همین مسیر رو برو و دور بزن تا به پل برسی.
قرار بود پل ارتباطی جزیره شلحه را شناسایی و منهدم کنیم .
آقا سید محمد گفته بود فقط ببین وضعیت پل چطور است .
به جایی رسیدیم که دیگر با موتور نمیشد رفت .
موتور را جایی گذاشتیم و با خسرو نژاد رفتیم جلو تا رسیدیم به سر یک پیچ.
همین که پیچ را دور زدیم دیگر خبری از سنگر نبود یک فضای باز بود و دوباره سی چهل متر سنگر ها ادامه داشت .خسرونژاد رو به من کرد و گفت برو جلو!!!
گفتم شرمنده شما بفرمایید من در معیت شما هستم .
ادامه 👇🏿👇🏿👇🏿👇🏿👇🏿👇🏿
🇮🇷💠❀﴾#شهدای_کهریزسنگ﴿❀💠🇮🇷
@shohadayekahrizsang
شهدای شهر کهریزسنگ
1️⃣ قسمت اول #ماموریت_شناسایی_پل_جزیره_شلحه و شهادت سردار شهید اطلاعات عملیات لشگر10 #شهید_مهدی_خسر
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹
2️⃣ قسمت دوم
#ماموریت_شناسایی_پل_جزیره_شلحه
و شهادت سردار شهید اطلاعات عملیات لشگر10
#شهید_مهدی_خسرونژاد
به روایت
✍️✍️✍️ برادر تخریبچی
سلیمان آقایی
خسرو نژاد که یکی از پاهاش مصنوعی بود بلند شد و شروع کرد به دویدن. به سرعت دوید و خودش را انداخت داخل یک چاله بعد سرش را کمی بیرون آورد و با دست علامت داد و گفت بیا بیا ..
گفتم نمیشه..
گفت بیا ...
گفتم کجا بیام ما که دوتایی تو چاله جا نمیشیم. یه کم جا به جا شد و جایی رو برای من خالی کرد و از اون چاله خیز برداشت به سمت سنگر کوچکی که کنار یه پی ام پی بود .
همین که بلند شد ، رو به من گفت بیا و خودش حرکت کرد که در همین لحظه از روبرو با تیر زدنش ...
من با سرعت دویدم به سمت او و خودم را داخل چاله ای که خسرونژاد داخلش افتاده بود انداختم
خسرونژاد رو بلند کردم گفتم چی شده؟
اون نمی توانست حرف بزند به سختی نفس می کشید.
گفتم بهش بگو یا زهرا (س).
دستش را گرفتم و اون هم سرش را گذاشت روی خاک و یک نفس کشید و شهید شد.
به پشت خواباندمش. سینه اش تیر خورده بود.
جیبش را گشتم فقط یک قطب نما داشت .
بابی سیم که همراهم بود با عقبه تماس گرفتم.
یکی از بچه ها پشت خط بود.
گفتم آقا سید اونجاست؟؟؟
گفت بله .. گفتم گوشی را بده به سید .
سید گفت چی شده ؟ گفتم سید خسرو خوابش میاد.
گفت حالا چه وقت خوابه؟ گفتم نمی دونم . والا دلش هوای حاج عبدالله (شهید عبدالله نوریان) کرده.
سید مکث کرد و گفت تو چیکار می کنی برمیگردی؟؟؟؟ گفتم نه راه رو بلدم .
گفت تنها میری؟ گفتم بله فقط میخواستم اطلاع بدم که خسرو خوابیده .
خسرونژاد را زیر پی ام پی خواباندم و بلند شدم و رفتم سمت مسیری که قرار بود بروم .
نزدیکی های پل داخل یک سنگرنشستم و اطراف پل را بررسی کردم . اول پل یک کیوسک نگهبانی بود
با خودم گفتم در قدم اول می رم پشت این کیوسک و در قدم دوم می رم روی پل.
داشتم به این نقشه فکر می کردم که یک گلوله توپ خورد به کیوسک و همه ی نقشه های من دود شد .
گفتم این که هیچی .
قرار شده بود پل رو کامل شناسایی کنم و سید گفته بود وارسی کنم که پل زیرش لوله است یا سازه دیگری داره.
یک نگاه دقیق انداختم و دیدم آب اطراف پل خزه سبز بسته و انگار گردشی نداره.
معلوم بود که با خاک پرش کردند .و روی خاک پل رو نصب کردند.
مسیر را به سرعت دویدم به سمت شانه پل .
ساعت 10 صبح بود وآستین ها را بالا زدم و به سرعت رفتم توی گل ها تا جایی که دست و پام می رسید دیدم هیچ لوله ای زیر پل نیست و زدن این پل راحت است . خیالم که راحت شد برگشتم.
موقع برگشتن دو تا بی سیم کرم رنگ عراقی روی زمین افتاده بود آنها را هم برداشتم و سه تا بی سیم را با یک بند پوتین بستم پشت موتور.
اما هرچی هندل زدم موتور روشن نشد.
یه جیپ از بچه های خودمون سر رسید گفتم میشه هول بدید شاید موتور روشن بشه..
هول دادند و موتور روشن نشد .
پرسیدند چکار می کنی؟؟؟؟
گفتم چاره ای ندارم موتور را میذارم اینجا بمونه.
سوار ماشین آنها شدم و خودم را عقبه رساندم .
آقا سید محمد گفت چه خبر؟
ماجرا رو شرح دادم.
گفت اینا چیه . گفتم بی سیم های عراقی.
گفت خسرو نژاد چی شد ؟؟؟
گفتم همونجا گذاشتمش
گفت: جاشو بلدی شب با بچه های تعاون برید بیاریدش؟ گفتم بله گفت پس من هماهنگ می کنم .
شب برگشتیم منطقه. همه چیز فرق کرده بود. تا چشم کار می کرد بولدوزر و لودر کار می کرد. پیکر شهید خسرونژآد را به عقب منتقل کردیم اما از موتور خبری نبود.
🇮🇷💠❀﴾#شهدای_کهریزسنگ﴿❀💠🇮🇷
@shohadayekahrizsang
رفیق شهیدم!
وقتی
#نگـاه تـو
به مـن دوختـه شده، نباید
دست از پا خطا کنـم
تـو
هم شهیدی
هم #شـاهـدی
و هم سنگ صبور بی قراری های من...
🇮🇷💠❀﴾#شهدای_کهریزسنگ﴿❀💠🇮🇷
@shohadayekahrizsang
مداحی آنلاین - خوشحالم ازین سرنوشت و تقدیرم - نریمانی.mp3
5.86M
🌺 #میلاد_امام_علی(ع)
💐خوشحالم از این سرنوشت و تقدیرم
💐اگه یه شب علی علی نگم میمیرم
🎙 #سید_رضا_نریمانی
👏 #سرود
🇮🇷💠❀﴾#شهدای_کهریزسنگ﴿❀💠🇮🇷
@shohadayekahrizsang