فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند آیه #قرآن بخونیم و ثوابش را هدیه کنیم به شهدا
#همراه_شهدا
🇮🇷💠❀﴾#شهدای_کهریزسنگ﴿❀💠🇮🇷
@shohadayekahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی میگم اگه تو انتخابات رای ندی یا رای خطا بدی باید تاوان بدی ، یه عده بهشون بر میخوره... این کلیپ باشه جوابشون ! بماند یادگاری
بیدارشو_هموطن برادرم خواهرم
انتخابات✅
#همراه_شهدا
🇮🇷💠❀﴾#شهدای_کهریزسنگ﴿❀💠🇮🇷
@shohadayekahrizsang
🌴🌹💐🕊💐🌹🌴
#یاد_یاران
بعد شما #اخلاصمان بہ اختلاس رفت !
ایمانمان رنگ باخت !
محبت ها و بردبارے ها تمام شد !
صفا و سادگے در رنگ دنیا رنگ
باخت !
وقتی از رنگ #جبهہ فاصلہ گرفتیم !
حنایمان رنگے ندارد .
🕊 #شهدا
🕊🌹 #همیشه
🕊🌹🕊 #نگاهی
🇮🇷💠❀﴾#شهدای_کهریزسنگ﴿❀💠🇮🇷
@shohadayekahrizsang
شهدای شهر کهریزسنگ
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃 ✫⇠ #قسمت_بیست_وپنجم قلبم تالاپ تلوپ می کرد و نفسم بند آمده بود. صمد که صدایم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_بیست_وششم
بعد دو تا پا داشتم و دو تا هم قرض کردم و دویدم. می دانستم صمد الان توی کوچه ها دنبالم می گردد. می خواستم تا پیدایم نکرده، یک جوری گم و گور شوم. بین راه دایی ام را دیدم. اشاره کردم نگه دارد. بنده خدا ایستاد و گفت: «چی شده قدم؟! چرا رنگت پریده؟!»
گفتم: «چیزی نیست. عجله دارم، می خواهم بروم خانه.» دایی خم شد و در ماشین را باز کرد و گفت: «پس بیا برسانمت.» از خدا خواسته ام شد و سوار شدم. از پیچ کوچه که گذشتیم، از توی آینه بغل ماشین، صمد را دیدم که سر کوچه ایستاده و با تعجب به ما نگاه می کرد.
مهمان بازی های بین دو خانواده شروع شده بود. چند ماه بعد، پدرم گوسفندی خرید. نذری داشت که می خواست ادا کند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرد. صبح زود سوار مینی بوسی شدیم، که پدرم کرایه کرده بود، گوسفند را توی صندوق عقب مینی بوس گذاشتیم تا برویم امامزاده ای که کمی دورتر، بالای کوه بود. ماشین به کندی از سینه کش کوه بالا می رفت.
راننده گفت: «ماشین نمی کشد. بهتر است چند نفر پیاده شوند.» من و خواهرها و زن برادر هایم پیاده شدیم. صمد هم پشت سر ما دوید. خیلی دوست داشت در این فرصت با من حرف بزند، اما من یا جلو می افتادم و یا می رفتم وسط خواهرهایم می ایستادم و با زن برادرهایم صحبت می کردم.
#دختر_شینا
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_بیست_وهفتم
آه از نهاد صمد درآمده بود. بالاخره به امامزاده رسیدیم. گوسفند را قربانی کردند و چندنفری گوشتش را جدا و بین مردمی که آن حوالی بودند تقسیم کردند. قسمتی را هم برداشتند برای ناهار، و آبگوشتی بار گذاشتند.
نزدیک امامزاده، باغ کوچکی بود که وقف شده بود. چندنفری رفتیم توی باغ. با دیدن آلبالوهای قرمز روی درخت ها با خوشحالی گفتم: «آخ جون، آلبالو!» صمد رفت و مشغول چیدن آلبالو شد. چند بار صدایم کرد بروم کمکش؛ اما هر بار خودم را سرگرم کاری کردم. خواهر و زن برادرم که این وضع را دیدند، رفتند به کمکش. صمد مقداری آلبالو چیده بود و داده بود به خواهرم و گفته بود: «این ها را بده به قدم. او که از من فرار می کند. این ها را برای او چیدم. خودش گفت خیلی آلبالو دوست دارد.» تا عصر یک بار هم خودم را نزدیک صمد آفتابی نکردم.
بعد از آن، صمد کمتر به مرخصی می آمد. مادرش می گفت: «مرخصی هایش تمام شده.» گاهی پنج شنبه و جمعه می آمد و سری هم به خانه ما می زد. اما برادرش، ستار، خیلی تندتند به سراغ ما می آمد. هر بار هم چیزی هدیه می آورد. یک بار یک جفت گوشواره طلا برایم آورد. خیلی قشنگ بود و بعدها معلوم شد پول زیادی بابتش داده. یک بار هم یک ساعت مچی آورد. پدرم وقتی ساعت را دید، گفت: «دستش درد نکند. مواظبش باش. ساعت گران قیمتی است. اصل ژاپن است.»
💟ادامه دارد...✒️
🌀نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده🌀
#دختر_شینا
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
🌷🕊
کودکانی که در آستانه روز پدر، پدرانشان را از دست دادند
🔹تصویری از پسر #شهیدسعیدکریمی، از شهدای عملیات تروریستی اسرائیل در دمشق
#شهید
#امام_زمان
🇮🇷🕊️{#شهدای_کهریزسنگ}🕊️🇮🇷
@shohadayekahrizsang
13.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۵۰ نفر از یاران #امام_زمان از بانوان هستند...
#استاد_پناهیان
#امام_زمان_عج
🇮🇷💠❀﴾#شهدای_کهریزسنگ﴿❀💠🇮🇷
@shohadayekahrizsang
هم خودشان خاکی بودند
هم لباس هایشان!
کافی بود باران🌧 ببارد
تا عطرشان در سنگرها بپیچد ...
#زمستان۱۳۶۶
#قهرمانان_وطن
#عملیات_بیتالمقدس۲
🇮🇷💠❀﴾#شهدای_کهریزسنگ﴿❀💠🇮🇷
@shohadayekahrizsang