شهدای ملایر
شهید محمد #تکلو بیغش @shohadayemalayer
خاطره ای از شهید تکلو
عشقش امام بود و ورد زبانش این جمله حضرت امام (ره):
((عالم محضر خداست ، در محضر خدا معصیت نکنید .))
و می گفت : ((ما باید یک کاری بکنیم که امام زمان (عج ) از ما ناراحت نشود آخر همیشه ما زیر نظر اوئیم))
راوی: سالار آبنوش
شهید محمد #تکلو بیغش @shohadayemalayer
شهدای ملایر
شهید محمد #تکلو بیغش @shohadayemalayer
یه آرزو داشت که همیشه به زبون می آورد. می گفت:می خوام روز عاشورای امام حسین (ع)
عاشورایی بشم.
روز عاشورا داشت جعبه های مهمات رو جا به جا می کرد که صدای انفجار بلند شد!
وقتی گرد و غبار خوابید دیدم سرش از بدنش جدا شده
شهید محمد #تکلو بیغش @shohadayemalayer
شهدای ملایر
شهید اکبر #میرزایی @shohadayemalayer
زندگینامه بسیجی شهید اکبر #میرزایی
شهید اکبر میرزایی دوازدهم اردیبهشت ماه سال ۱۳۳۹ در شهرستان ملایر به دنیا آمد. پدرش حیدر کشاورز بود و با کار بر روی زمین کشاورزی و باغداری مخارج زندگی را تامین میکرد. سال ۱۳۴۶ وارد دبستان شد و تحصیلات خود را آغاز کرد و تا سال چهارم مقطع متوسطه در رشته اقتصاد ادامه تحصیل داد.
در سالهای انقلاب همراه با دیگر جوانان و نوجوانان انقلابی در راه پیروزی انقلاب گام برداشته در فعالیتهای انقلابی حضور فعال داشت. پس از انقلاب در کمیته امداد امام خمینی مشغول کار شد تا به وضعیت خانوادههای محروم و مستضعف جامعه رسیدگی کند.
با آغاز جنگ تحمیلی به بسیج مستضعفین پیوست و روانه جبهههای نبرد حق علیه باطل شد. در عملیاتهای متعدد شرکت کرد و در مناطق مختلف عملیاتی همراه با دیگر همرزمان خود حماسه ها آفرید. سرانجام پس از ماهها مجاهدت در راه خدا در سی و یکم اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۵ در منطقه عملیاتی جزیره مجنون بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید و به کاروان عظیم شهدا پیوست. مزار وی در گلزار شهدای شهر سامن از توابع زادگاهش واقع است.
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد.
در بخشی از وصیت نامه شهید آمده است: سلام بر شهيد كربلا حضرت حسين ابن على و هفتاد و دو يار صديقش و سلام بر شهيدان محراب و سلام بر شهيد مظلوم بهشتى و هفتاد و دو يار صديقش و سلام بر تمامى ملت هاى شهيد پرور دنيا و سلام بر پدر بزرگوارم و سلام بر عالمان و زاهدان شب و سلام بر تمامى شهدا و ملت حزب الله و سلام بر حاضرين در تشييع جنازه اين شهيد حقير باشد كه خداوند متعال از دست اين بنده راضى باشد و مورد لطفش قرار دهد. @shohadayemalayer
شهدای ملایر
وصیتنامه شهید اکبر #میرزایی @shohadayemalayer
وصيتنامه شهید اكبر #ميرزايى
بسم الله الرحمن الرحيم
شهيد نظر مى كند به وجه الله
ما از آن خدا هستيم و بازگشت همه به سوى اوست
يا ايها الذين آمنوا اصبرا و و صابروا و رابطوا و اتقو الله لعلكم تفلحون
اى اهل ايمان در كار دين صبور باشيد و يكديگر را به صبر و مقاومت سفارش كنيد و مهيا و مراقب كار دشمن بوده و خدا ترس باشيد باشد كه پيروز و رستگار شويد ان شاءالله آل عمران 200
حمد و سپاس فراوان خداوند بزرگ را كه انسان را از خاك آفريد و آنگاه از روح پاك و منزهش بر انسان بردميد و انسان كاملى را شكل بخشيد. سلام و درود بى پايان بر خاتم انبياء حضرت محمد (ص) و حضرت بقيه الله الاعظم ارواح العالمين له الفداء و نايب بر حقش امام خمينى.
سروران عزيز و محترم خداوند متعال من و شما مردم را به تقواى هر چه بيشتر دعوت مى فرمايد زيرا به وسيله همين تقوا و ايمان ماست كه سرنوشت ما انسانها را در قيامت مشخص مى كند و هر كدام از ما كه تقوا و ايمان بيشترى داشته باشيم نزد خداوند مهربان عزيزتر و بزرگتر خواهيم بود و اين تقوا و نماز و غيره سعادتى عظيم براى ما انسانهاست.
سلام بر شهيد كربلا حضرت حسين ابن على و هفتاد و دو يار صديقش و سلام بر شهيدان محراب و سلام بر شهيد مظلوم بهشتى و هفتاد و دو يار صديقش و سلام بر تمامى ملت هاى شهيد پرور دنيا و سلام بر پدر بزرگوارم و سلام بر عالمان و زاهدان شب و سلام بر تمامى شهدا و ملت حزب الله و سلام بر حاضرين در تشييع جنازه اين شهيد حقير باشد كه خداوند متعال از دست اين بنده راضى باشد و مورد لطفش قرار دهد.
خداوندا اين هديه ناقابل و ناچيز را كه براى پيروزى دين مبين اسلام پا به صحنه هاى نبرد گذاشته بپذير. انشاءالله. سعى كنيد كه در تشييع جنازه هاى شهدا هر چه با شكوه تر شركت نماييد و ملت حزب الله هميشه در صحنه حاضر باشيد و در تشييع جنازه تمامى شهداى ملت از خداوند متعال بخواهند كه از سر گناهان ما درگذرد و دعا كنند.
و روايت است كه اگر چهل مومن بگويند كه انسان خوبى بوده است خداوند مى آمرزدش و به خاطر گفتن مومنين اين شهيد را مورد لطف و كرمش قرار مى دهد و سعى كنيد در دعاها و مجالس نامى از شهدا ببريد و فاتحه اى بر آنها بفرستيد زيرا كه اين شهيدان گرانقدر اسلام است كه به نداى امام لبيك گفته اند.
از مال و ثروت و زن و فرزند خود چشم پوشيده اند و به يارى دين مبين اسلام به صحنه نبرد حق عليه باطل رفته اند و خوشا به سعادتشان.
در تشييع جنازه اين حقير از مردم بخواهيد كه مرا حلال كنند .
سخنى با خانواده خودم.
سلام بر تو اى پدر كه چون كوهى استوار ايستاده اى و چنين فرزندى را پرورش داده اى و تربيت نمودى و به خداى بزرگ هديه نمودى و چون من مادرم را از دست داده ام از زن پدر و مادرانى كه زحمت مرا كشيده اند و بر گردن من حقى دارند از آنها تقاضاى عاجزانه دارم كه حقشان را بر من حلال كنند و خداوند بر من ايمانى كامل عطا كند كه بتوانم در آن دنيا حقشان را ادا نمايم و همچنين برادران عزيزم هميشه در صحنه براى يارى اسلام كوشا باشيد و هيچ گونه نگرانى در نبودن من نداشته باشيد و خواهرانم بايد زينب وار در صحنه باشند و حجاب را رعايت و تقواى خود را بيشتر كنند و حجاب و تقواى شما مشت محكمى بر دهان شيطانهاى كوچك و بزرگ است.
در ضمن سلام مرا به حاج آقاسيد رضا فاضليان و حسن آقا فاضليان برسانيد. بارى پدر جان و برادرانم اگر حقوق مرا گرفتيد زير نظر حاج آقا فاضليان براى مادرم و خودم رفع مظالم بدهيد و همچنين نماز و روزه را تا جايى كه براى شما مقدور باشد براى مادرم و خودم بدهيد بگيرند.
خداحافظ تا پيروزى نهايى سپاه حق جوى اسلام.
ضمنا سلام مرا به يكايك برادران كميته امداد حضرت امام خمينى ملاير برسانيد و اگر بدى از اينجانب مشاهده كرده اند با بزرگوارى خودشان مرا ببخشند. باشد كه خداوند از تمامى ما راضى باشد.
اكبر ميرزايى
@shohadayemalayer
20 فروردین 65
شهدای ملایر
شهید حسن #مظفر @shohadayemalayer
شهیدحسن #مظفر ,بيست و نهم ارد يبهشت 1334 در شهرستان #ملاير چشم به جهان گشود تا پا یان دوره كارشناسي در رشته حقوق درس خواند. كارمند دانشگاه بود. ازدواج كرد و صاحب يك پسر و دو دختر شد. از سوي سپاه پاسداران در جبهه حضور يافت. ششم مرداد 1367در اسلام آبادغرب توسط گروههاي ضدانقلاب بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسيد. پيكر او را در گلزار شهداي شهرستان پا كدشت به خاك سپردند. برادرانش علي و رضا نیز شهید شده اند. برادر دیگرشان هم رزمنده دفاع مقدس و مدتی وزیر آموزش و پرورش بوده اند. @shohadayemalayer
شهدای ملایر
شهید حسن #مظفر @shohadayemalayer
خاطراتی ازشهید حاج حسن #مظفر به زبان مادر:
آن شبی را که قرار بود همه ی اعضاء خانواده برای لبیک گفتن به پیام حضرت امام عازم جبهه شوند . همگی نشسته بودیم و برای دفاع در خانه جمع شده بودیم . حاج حسن مظفر در هنگامی که چشمان مهربانش که برقی از رشادت داشت ، و چهره ی خندانش که گرچه می خندید ، اما احساسی عمیق از اندیشه ای جدی بر ان نشسته بود،ناگهان رو کرد و گفت :
مادرم ، ما می رویم و شما هم فردا صبح به امام به گلزار شهدا میروی و سه تا قبر به این مقدار برای ما آماده می کنی ...
در این هنگام او با دستان مهربانش، اندازه قبرها را نشان می داد . آنگاه ادامه داد :
وقتی ما را آوردند به نوبت و به ترتیب سن اول من ... بعد برادرم علی .... و بعد هم برادرم رضا را دفن می کنی .
حاج حسن در روز بیست و نهم اردیبهشت هزار و سیصد و سی و چهار در #ملایر بدنیا آمد.
در طول تحصیلش همیشه شاگرد ممتاز کلاس و عزیز معلمها و همشاگردی هایش بود . سخت کوش بود و تا کاری را که شروع کرده بود به اتمام نمی رساند آنرا راها نمی کرد . عاشق حق و حقیقت بود و همیشه می گفت :
شیرین ترین لحظات زندگی من زمانی است که مستضعفی به حقش برسد ، یا من بتوانم حقش را ادا کنم ...
او با همه ی معلوماتی که داشت فروتن و محبوب بود و در نمازهای جمعه و جماعت حضوری فعال و جدی داشت . او در سال پنجاه و شش در رشته ی ریاضی وارد دانشگاه شد اما چون در مسائل سیاسی و مبارزات انقلابی فعالیت می کرد ادامه تحصیل او به 11 سال بعد ، تا قبل از شهادتش طول کشید .
سازش ناپذیری او با ضد انقلاب و سرمایه دارها زبانزد خاص و عام بود و در این راه هرگز از پا نمی نشست و افتخار می کرد . حاج حسن سر نترسی داشت .
چه قبل ، چه بعد از انقلاب فعالیت چشمگیری کرده بود ، در اکثر عملیاتهای بزرگ شرکت کرده و چندین بار هم مجروح و به خانه بازگشته بود . ولی هر بار ، به محض بهبودی دوباره به سوی خصم می شتافت.
شهید ، در آزادی بوکان ، سقز و مهاباد نقش بسزایی داشت که همیشه از زبان دیگران شنیده می شد و او خودش از آنها دم نمی زد .
اکنون سه فرزند برومند او ، مریم و زهرا که شهید حاج حسن در وجود آنها منعکس می باشد .
حاج حسن ، تحمل هیچ گونه کوتاهی و بی مسئولیتی در کارها نداشت و هر که را چنین می دید شدیداًسرزنش می کرد . شاید به این خاطر بود که خودش فردی بود مدیر ، مدبر و مسئولیت پذیر او مسئولیت های زیادی داشت که در مجموع طاقت فرسا و سنگین بودند .
مسئول امور اداری و عضو انجمن اسلامی دانشگاه ابوریحان ، عضو هیئت علمی رسیدگی به تخلفات اداری همان دانشگاه ، بازرس زندان قصر و زندان اوین ، مسئول رسیدگی به امور مالی بنیاد شهید و عضو ستاد نماز جمعه بود .
و مهمتر از تمام اینها به عنوان یک جوان مسلمان ، مسئول حفظ و حراست از انقلاب اسلام و این آخری را با تمام گوشت و پوستش احساس می کرد .
حاج حسن یکبار با بدن و صورتی که در عملیات خیبر مجروح و شیمیایی شده بود و بینایی چشمهایش را از دست داده بود ، نزد ما بازگشت . مدتها نابینا بود و مجروح ، اما روحش استوارتر از همیشه . چنان استوار که به محض بهبود باز هم برخاست ...
و چنین بود به او الهام شده بود و همانگونه که خواسته بود او و برادرانش را در محلی پیشگویی شده و در مزارهایی که مشخص نموده بود ، به خاک سپرده شد و به دو برادر شهیدش پیوست .
گفتگو:عزمی منفرد/نجاتی @shohadayemalayer
شهدای ملایر
شهیدحسن #مظفر ,بيست و نهم ارد يبهشت 1334 در شهرستان #ملاير چشم به جهان گشود تا پا یان دوره كارشناسي
برادران شهید #مظفر @shohadayemalayer
شهدای ملایر
برادران شهید #مظفر @shohadayemalayer
بياد سبكبالان باغ ملكوت كه به جرم دفاع از اسلام و لبيك به نداي هل به ناصراً ينصرني امام در جهت آزادسازي قسمتي از خاك ميهنمان به دست منافقين بدتر از كفار در خون غلطيدند و به فوز عظيم شهادت نايل آمدند آري قلم قاصر است از اينكه بتواند حق مطلب را در مورد شمعهاي روشنايي بخش هميشه تاريخ شهيدان شاهد بر تمام عصرها و نسل ها و اعمال و رفتار ما بيان نمايد اما آن چيزي كه قلم را به حركت درمي آورد رسالتي است كه در مقابل ايثارگري و ايمان اخلاص اين سبكبالان عاشق كه همچون مولايشان حسين (ع) همه چيزشان را در طبق اخلاص نهادند و همچون ابراهيم (ع) اسماعيل جانشان را در راه خدا هديه بردند .
مادر شهيدان #مظفر كه غم حضرت فاطمه (س) را بر دل و رسالت حضرت زينب (س) و پيام ام البنين را بردوش دارد در شهادت فرزندان خوب و باوفايش حسرت يك آخ را بر دل دشمنان گذاشته و مي فرمايند : من مي خواستم سجده شكر كنم كه در راه خدا اين چنين فرزنداني دادم هم چنين گلهايي دادم مثل علي مثل رضا مثل حسن كه همه تحصيلات دانشگاهي داشتند چه فعاليتهايي كردند اينها ، اينها را من در راه خدا دادم و افتخار مي كنم .
فرزند شهيد حاج حسن مظفر (مريم) كه محبت اهل بيت (ع) و اسلام و امام عزيز را از پدر به ارث برده در شهادت پدر مهربان وبا صفايش مي فرمايد : سلام مرا به امام عزيز برسانيد . به امام عزيز بگوئيد بابايم را خيلي دوست داشتم اما به خاطر حمايت از اسلام و امام عزيز حاضريم همه فدا شويم من صبر مي كنم و آنچنان صبري مي كنم كه دشمنان اسلام ذليل و خوار شوند و پدرم خوشحال و سرافراز گردد .
برادر مجاهد شهيد زنده و جانباز انقلاب و وزیر محترم آموزش و پرورش ، برادر حاج حسن مظفر كه خود همه سنگرهاي انقلاب اسلامي از سنگر جهاد و مقاومت گرفته تا سنگر مبارزه عليه كفر و نفاق و جريانات مخالف خط امام و از سنگر رهبري و هدايت نسل جوان گرفته تا سنگر تعليم و تربيت همه و همه را تجربه نموده با قامتي به صلابت كوه در شهادت اين عزيزان وارسته صبرپيشه نموده و مي فرمايند . شهيدان مرصاد از پاكباختگان راه امام و ولايت بودند كه در طول سالهاي نبرد در طريقت جانبازي حق آبديده و خداوند مي خواست اين ذخاير انساني را خالص كند تا اينكه در حساس ترين فراز تاريخ و به دست پليدترين جنايتكاران و مزدوران آنان را به آرزوي ديرينه ي خويش برساند . اينجانب نيز در كنار برادرانم توفيق لبيك گويي امام مظلوم و حسين زمان داشتم . تجلي عيني حمايت اصحاب حسين در كربلا – به ذلت كشيده شدن دشمنان اسلام و به انتظار شهادت لحظه شماري كردن و سبقت گرفتن علي اكبر (ع) و ابالفضل (ع) در ميادين حماسه و ايثار در آغوش گرفته شدن گلهاي پرپر توسط منتظرين شهادت – برافروخته شدن چهره هاي چند شهيد داده پس از شنيدن شهادت نورچشمانشان چون اربابشان حسين (ع) – ام البنين هاي بي پسر شده ي صبور و دلير كه با شنيدن خبر شهادت پاره هاي تنشان سلامتي امام و خشنودي حسين و زهرا را در كلام (اوفيت) با شيره جانشان زمزمه مي كردند را با خشم خود مشاهده كردم كه انشاءالله خداوند قبول بفرمايند . والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته .
خداوندا از تو مي خواهيم آنچه مصلحت اسلام و المسلمين است را براي ما مقدر فرمائي . برادران شهید #مظفر @shohadayemalayer
شهدای ملایر
شهید حسن #مظفر @shohadayemalayer
شهيد حاج حسن #مظفر در سال 1334 هجري شمسي در #ملایر در يك خانوده مذهبي و متدين به دنيا آمد و در سال 1354 در رشته هنر مربوط به صدا و سيما و در سال 1355 در دوره كارشناسي مربوط به وزارت نفت قبول مي شود ، ولي نمي پذيرد .در سال 1356 در رشته رياضي كامپيوتر دانشگاه تهران قبول مي شود و ادامه تحصيل مي دهد، اما به لحاظ تلاش در مسائل سياسي و اداري و انقلاب و جنگ و استفاده از مرخصي هاي تحصيلي اضطراري، تحصيل او به 11 سال بعد و تقريباً تا قبل از شهادتش به طول مي انجامد.
سازش ناپذيري با ضدانقلاب و سرمايه دارها و طاغوتيان از خصوصيات بارز اين شهيد بود .ايشان با تمام وجود عاشق مستضعفين بود و بارها بيان نموده بود كه شيرين ترين لحظات زندگي من زماني است كه مستضعفي به حقش برسد يا من بتوانم حقش را احقاق كنم .او مديري قاطع و منظم بود و در كارها پيگيري عجيبي داشت .در به ثمر رسيدن انقلاب اسلامي در سال 1357 نقش بسزايي داشت و يكي از افراد فعال تشكيل دهنده تظاهرات و راهپيمائي ها عليه رژيم منحط پهلوي در منطقه بود .
او در جنگ، دلاوري سلحشور و شجاع بود. با صدور فرمان حضرت امام خميني (ره) و دعوت از مردم جهت كمك به سنندج و آزادسازي شهرهاي بوكان ، سقز و مهاباد به كردستان مي رود و مدتي به مبارزه مي پردازد و در آنجا همراه شهيد حسن قمي به تشكيل پيشمرگان كرد مسلمان مي پردازد .در عمليات خيبر مجروح شيميايي مي شود به نحوي كه تمام بدن و صورتش سياه شده و چشمانش مدتها بينايي نداشت. مسئوليت ايشان در اين اواخر عضو انجمن اسلامي و جهاد دانشگاهي مسئول امور اداري دانشگاه –عضو هيئت رسيدگي به تخلفات اداري كاركنان دانشگاه تهران – بازپرس زندانهاي قصر و اوين –راه اندازي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در استان ها –عضو ستاد نماز جمعه منطقه پاكدشت بود. او در سال 1367 در عمليات #مرصاد به همراه دو برادر ديگر خود حاج رضا و علي به شهادت رسيد.برادرانش شهيد علي و شهيد رضا بر بالين سرش حاضر مي شوند و او را مي بوسند و مي بويند و شهادتش را تبريك مي گويند و بلافاصله سنگر مي گيرند و به رزم بي امانشان ادامه مي دهند تا آنها نيز يكباره و با هم به شهيد حسن ملحق مي شوند و هر سه با هم در جوار رحمت حق آسوده مي آرمند.
شهيد حسن متاهل و داراي يك فرزند پسربه نام محمد و دو فرزند دختر به نامهاي مريم و زهرا مي باشد . روحش شاد و يادش گرامي باد.
منبع: نرم افزار چند رسانه اي شهيدان مظفر @shohadayemalayer
شهدای ملایر
برادران شهید #مظفر @shohadayemalayer
نگاهی گذرا به زندگی این سه برادر شهید :
🌷شهید حسن #مظفر
تاریخ تولد : 29/2/34 ملایر
شغل : کارمند
تاریخ شهادت : 6/5/1367 – عملیات مرصاد
🌷شهید : علی #مظفر
تاریخ تولد : 5/7/1337
محل شهادت : منطقه عملیاتی مرصاد
تاریخ شهادت : 6/5/1367
🌷شهید رضا #مظفر
تاریخ تولد : 12/2/1340
تحصیلات : خارج فقه و اصول
مسئولیت : حاکم شرع دادگاه انقلاب مسئولیت اجتماعی
تاریخ شهادت : 6/5/1367
عملیات مرصاد برادران شهید #مظفر @shohadayemalayer
شهدای ملایر
برادران شهید #مظفر @shohadayemalayer
گفتگو با مادر شهیدان #مظفر
کوکب اسکندری مادر سه شهید (شهدای مظفر) سالهاست راوی مظلومیت شهدا و ایثارگران هشت سال دفاع مقدس است. روایتی شیرین از ایثار و شهادت اما تلخ از زبونی دشمن و منافقین کوردل که هزاران جوان ایرانی را قربانی کشورگشایی خود کردند.
مادر شهیدان مظفر در مورد پسرانش میگوید: آنها 6 برادر بنامهای حسین، حسن، علی، رضا، احمد و محمود بودند که با دسترنج حلال شاطر محمد مظفر (همسرم) بزرگ شدند. در سال 57 اوج مبارزات ملت ایران علیه رژیم ستمشاهی حسین معلم بود، حسن مدیر فرهنگی دانشگاه ابوریحان، علی مسئول امور تربیتی شهرستان ورامین، رضا طلبه حوزه علمیه که بعدها دادستان ورامین شد و احمد و محمود که دو پسر دوقلو بودند تحصیل میکردند.
در دوران انقلاب به فعالیتهای مبارزاتی خود ادامه دادند تا اینکه انقلاب پیروز شد پس از پیروزی انقلاب «حاج رضا» مبارزات خود را از ایران به لبنان برد و بیش از یک سال هم صدا با مجاهدان مسلمان لبنانی در تمامی مبارزات علیه رژیم صهیونیستی حضور داشت و با از آغاز جنگ تحمیلی به ایران بازگشت.
حسن، رضا و علی قبل از شهادت ازدواج کرده و صاحب فرزند بودند. حاج حسن سه فرزند به نامهای محمد، مریم و زهرا، حاج علی دو فرزند بنامهای سپیده و سمانه و حاج رضا یک فرزند به نام حبیب داشت که تمامی خاطرات، آرزوها، اموال، فرزندان، همسر و دلبستگیهایشان را برای دفاع از کشور و اسلام به خدا سپردند و عاشقانه به جبهه رفتند. احمد و محمود هم که سن و سالی نداشتند به هر صورتی شده با تغییر تاریخ شناسنامه خود را به جبههها رساندند.
حتی پدر خانواده خمیر نان را کنار گذاشت و پا به پای جوانان در جبههها حضور داشت. خود من هم در پادگان علم الهدی اهواز با سایر خواهران بسیجی خدمات پشت جبهه را تأمین میکردم.
شهادت سه برادر در یک روز
محمود مظفر برادر شهدای مظفر (رئیس سازمان امداد و نجات هلال احمر کشور) در مورد شهادت برادرانش میگوید: اواخر جنگ (سال 1368) نزدیک عملیات مرصاد بود. درست زمانی که منافقان قصد ضربه زدن به کشور را داشتند. یادم هست که یک شب پدر و مادرم تمام فرزندانشان را به میهمانی دعوت کردند. وقتی که سفره غذا جمع شد پدرم گفت: اگر میخواهید نان من حلالتان باشد و از شما راضی باشم باید در عملیات مرصاد حضور داشته باشید.
تازه از جبهه به مرخصی آمده بودیم تا کمی به احوالات خانواده برسیم ولی این کلام پدر تصمیم ما را برای حضور در عملیات مرصاد محکمتر کرد و همان شب ما 6 برادر به دو قسمت تقسیم شدیم. من (محمود) و حسین و احمد با یک گردان و علی و رضا و حسن هم با گردان دیگری از بچههای بسیجی پاکدشت راهی کرمانشاه (مرصاد) شدیم. جنگ سختی بود. یادم هست گردانی که برادرانم آنجا بودند به خط دشمن میزدند و بر میگشتند و بعد گردان ما جایگزین میشد تا گردان قبلی تجدید قوا کند.
محمود در مورد لحظه با خبر شدن از شهادت برادرانش میگوید: داشتیم سوار کامیونها میشدیم تا جایگزین گردان جلو شویم. چند باری خواستم سوار شوم ولی میگفتند شما فعلاً بمانید...! هر دفعه به بهانهای از سوار شدن من به کامیون جلوگیری میشد. تا اینکه چند نفر از بچههای گردانی که (رضا، حسن و علی) آنجا بودند با صورتی گرفته و نگران بدون سلام و علیک به سمت من آمدند. بعد از چند ساعت گفتند: شما دیگر لازم نیست به جلو بروید جنگ تمام شده و ما پیروز شدیم ولی حسن، علی و رضا و با چند نفر دیگر از رزمندهها با نارنجک و تیربار محاصره شده و ... تا اینکه شهادتشان را خبر دادند.
مادر شهیدان مظفر میگوید: یادم هست زمانی که همسرم به تمامی فرزندان گفت که باید در عملیات مرصاد حضور داشته باشید حتی دامادها هم رفتند یکی با هواپیما، یکی با اتوبوس و دیگری با قطار. فقط حسین مانده بود و قرار بود چند روز دیگر با هواپیما برود هرچند که قلبا دوست داشتم همه حضور داشته باشند ولی زمانی که وقت رفتن آخرین فرزندم رسید به حسین گفتم: حسین جان فکر میکنم در این عملیات تمام برادرانت شهید شوند تو بمان و نرو. حسین یک نگاه شیرینی به من کرد و گفت: مادر خداحافظ... و من ماندم با چهار خانواده بی سرپرست.
یادم هست که یک شب پدر و مادرم تمام فرزندانشان را به میهمانی دعوت کردند. وقتی که سفره غذا جمع شد پدرم گفت: اگر میخواهید نان من حلالتان باشد و از شما راضی باشم باید در عملیات مرصاد حضور داشته باشید
با اینکه دوست داشتم خودم هم در عملیات نقشی داشته باشم ولی ماندم تا عروسهای جوان و نوههای کوچکم بهانه گیری نکنند و برایشان مادری کنم.
شهدای ملایر
برادران شهید #مظفر @shohadayemalayer
خانم اسکندری میگوید: یک روز که داشتم اخبار جنگ را از تلویزیون نگاه میکردم اعلام شد: ایران در عملیات مرصاد پیروز شده است. خیلی خوشحال بودم و گریه میکردم ولی وقتی تصاویری از خودروهای منفجر شده و اجساد سوخته نشان دادند تنم لرزید گفتم نکند فرزندان من جزو این اجساد باشند و با ذکر حسین (ع) و مظلومیتش در صحرای کربلا خودم را آرام کردم.
فردای آن روز حالم زیاد خوش نبود. برای همین تصمیم گرفتم بروم دکتر. چادرم را سر کردم وقتی درب حیاط را باز کردم دیدم یک ماشین پیکان جلوی خانه توقف کرده است. داخل پیکان تا حاج حسین من را دید از ماشین پیاده شد. هر چند که مادران از سلامت فرزندشان بعد از جنگ خوشحال میشوند ولی من بلافاصله گفتم: حسین جان چرا آمدی...؟
حسین گفت: مادر جان جنگ تمام شده و ما پیروز شدیم. در حال صحبت کردن بودیم که همسرم هم از ماشین پیاده شد.
شک کرده بودم که چطور اینها با هم آمدند. وقتی کنار رفتم تا حسین داخل حیاط شود ناگهان بی اختیار یقه لباس حسین را گرفتم و گفتم: حسین جان جان مادرت نگذار مردم خبر شهادت فرزندانم را به من بگویند اول تو بگو.
حسین گفت: مادر هیچ کس شهید نشده... بعد از چند دقیقه دوباره به حسین گفتم: بگو... حسین گفت: کسی شهید نشده ولی رضا مجروح شده و باید به ملاقاتش برویم.
وقتی حسین این را گفت به چشمهایش خیره شدم و گفتم: رضا شهید شده...؟ حسین در حالی که دستهایم را گرفته بود گفت: بله مادر شهید شده. گفتم بگو علی هم شهید شده؟ گفت بله. گفتم بگو حسن هم شهید شده گفت: بله مادر و آرام آرام به داخل خانه رفتم و نشستم.
حسین گفت: مادر گریه کن. گفتم 35 سال قبل وقتی به زیارت امام حسین (ع) رفتم گفتم: یا سیدالشهدا آیا ما از زنهای بنی اسد کمتر بودیم که در کربلا یاریات کنیم. آلان جوان دارم تا در راه تو قربانی کنم. بعد سجده کردم و گفتم: یا بانو زینب کبری (س) یا سیدالشهدا (ع) دیدید سر قولم بودم و فرزندانم را در راه تو و خدای تو قربانی کردم.
وقتی حسین خبر شهادت ولی الله قومی یکی از همسایگانمان را داد آن وقت گریستم چون ولی الله مادر نداشت.
پنج روز بعد جنازههای فرزندان شهیدم را به دانشگاه ابوریحان پاکدشت آوردند. من به همراه همسران و فرزندان شهدا به دانشگاه رفتم. وقتی بالای سر شهدا رسیدم به همسران و فرزندانشان گفتم: اگر گریه کنید نمیگذارم روی ماهشان را ببینید. به آنها گفتم عزیزانم شهادتتان مبارک. سلام مرا به مولایم حسین (ع) برسانید...
بعد به بهشت شهدای پاکدشت (ده امام) رفتیم. من خودم وارد قبر شدم و فرزندانم را یکی یکی بوسیدم و در دل خاک به امانت گذاشتم.
مادر شهدای مظفر پس از گذشت 33 سال از انقلاب اسلامی میگوید: نسل امروز تعریفی از انقلاب اسلامی، مبارزه و شهادت در راه خدا ندارند و این نیاز به فرهنگ سازی و بازگویی تاریخ انقلاب دارد و وظیفه تمام دستگاههای دولتی است.
مادر شهید در پاسخ به این پرسش که آیا رسانهها و صدا و سیما در تولید برنامههایی با ترویج فرهنگ ایثار و شهادت موفق بودهاند گفت: خیر متأسفانه هر وقت کارشان گیر میکند چند برنامه ویژه شهدا میسازند و چند شهید گمنام را تشییع میکنند در حالی که شهدا ابزار نیستند وقتی هم کارشان تمام شد شهدا بی شهدا و فراموش میشوند.
فرآوری: زینب سیفی
بخش فرهنگ پایداری تبیان
منابع : مهر ،ساجد ،هابیلیان ،جلوه ایثار @shohadayemalayer
شهدای ملایر
روزی که رهبر انقلاب زنگ خانه شهیدان #مظفر را زدند @shohadayemalayer
روزی که رهبر انقلاب زنگ خانه شهیدان #مظفر را زدند
محمود یک خاطره زیبا تعریف کرد که برایم بسیار جالب بود. روزی که حضرت آیت الله خامنه ای زنگ درب خانه شهیدان مظفر را زدند. محمود می گوید: زمستان سال 1380 ساعت هفت غروب بود که زنگ خانه ما به صدا در آمد. وقتی درب خانه را باز کردیم حیرت زده شدیم. پشت درب مقام معظم رهبری بودند. با عزت و احترام ایشان را به خانه دعوت کردیم. فضای معنوی خاصی بود. وقتی مادرم به حضرت آقا گفت سه فرزند دیگرم هم آماده شهادت هستند حضرت آیت الله خامنه ای فرمودند: امروز روز تولید علم و خدمتگذاری به مردم است به فرزندانتان بگوئید درس بخوانند و خدمتگذار مردم باشند زیرا امروز جنگ فرهنگی و اعتقادی است.
فرزندان مرحوم محمد مظفر از این رو به راه راست هدایت شدند زیرا به گفته مادر شهید هر پولی که در خانه خرج می شد ابتدا خمس آن پرداخت شده بود و حلالیت پول برای ما اثبات بود. و از این فرزندان حلال سه نفر شهید شدند و آنهایی که ماندند به دعای خیر مادر عاقبت به خیر شدند. محمود در سنگر نجات جان انسانها در هلال احمر و حسین که قبلا وزیر آموزش و پرورش بود , امروز عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام است ولی همچنان روحیه ایثارگری دارد و زندگی ساده و بی آلایشی را دنبال می کند.@shohadayemalayer
شهدای ملایر
روزی که رهبر انقلاب زنگ خانه شهیدان #مظفر را زدند محمود یک خاطره زیبا تعریف کرد که برایم بسیار جال
مادر شهیدان #مظفر @shohadayemalayer
شهدای ملایر
مادر شهیدان #مظفر @shohadayemalayer
شهدای #مظفر از معدود شهدایی هستند که هر سه در یک روز، یکی پس از دیگری به شهادت رسیدهاند و پیکر پاکشان نیز همزمان به مادر و پدر دلیرشان تقدیم شد. با اینکه سالهای زیادی در جبهههای نبرد حق علیه باطل حاضر بودند، اما گویا عملیات مرصاد فرصتی برای عشقبازی آنها بود. در حد تصور هم از دستدادن سه فرزند آنهم در یک زمان ساده نیست. اما هستند کسانی که چنین جوانانی را در طبق اخلاص تقدیم اهداف والای اسلام کردهاند و حتی ادعا دارند اگر خدایی ناخواسته چنین زمانی تکرار شود باز هم دریغ نخواهند کرد.
از مادر شهیدان مظفر پرسیدم اگر زمان بازگردد یا در جای دیگری از دنیا به پسرهایتان نیاز بود، باز هم اجازه میدادید به جبهه بروند؟ بسیار قاطع پاسخم را داد: "چرا که نه! مگر اسلام فقط اینجاست؟ همهجا هست. ما از هیچچیز نمیترسیم. ما اهل جنگیم علیه دشمنان اسلام".
خانوادهای پرشور که تقریباً تمام اعضای آن سهم بسزایی در ایام انقلاب داشتهاند. شاید اگر حتی 3 فرزند این خانواده نیز شهید نمیشدند، باز هم خاطرات این خانواده به نوبه خود بسیار خواندنی مینمود. خود این شیرزن، 17 ماه سابقه کمک در جبهه دارد.
صبح یک روز پاییزی میهمان خانه باصفای شهدای مظفر بودیم. با اینکه از ترافیک معمول شهر خبری نبود، اما با اندک تأخیری به پاکدشت رسیدیم. یافتن منزل شهدا تاحدی سخت بود. دریغ از یک پلاکارد، اسم کوچه یا بلوار و ... . با خود کلنجار میرفتم که چرا باید خانهای که 3 شهید تقدیم انقلاب کرده، آنقدر گمنام باشد که حتی با راهنمایی تلفن و آدرس کتبی سخت بتوان آن را یافت. بگذریم... البته سر در خانه شهدا، عکس 3 شهید نصب شده بود.
"پیر مظاهر جبههها" لقبی است که به پدر شهدا نسبت دادهاند. به گفته همسرش هر بار جبهه میرفت 6 ماه از او خبری نمیشد، هر جا که کاری از دستش بر میآمد میرفت؛ خط مقدم، ستاد تخلیه شهدا یا معراج شهدا. پدر سالها قبل به رحمت خدا رفته بود. «کوکب اسکندری»، مادر شهدا به استقبالمان آمد. مرور خاطرات شهدا از زبان مادری که خود پسرانش را راهی جبههها کرده بسیار شنیدنی است. آنچه در ادامه میآید گزیدهای از این میهمانی شیرین 2 ساعته است.
@shohadayemalayer
*************جوانیمان را پای تربیت بچهها گذاشتیم
اصالتاً #ملایری هستیم. 50 سال قبل به پاکدشت آمدهایم و همه فرزندانم اینجا به دنیا آمدهاند، 6 پسر و 2 دختر؛ حسین، حسن، فاطمه، علی، رضا، زهرا و دو قلوها محمود و احمد. با پسر بزرگم 15 سال اختلاف سنی دارم و بچهها با هر کدام 2 سال با هم فاصله سنی دارند. جوانیام را برای تربیت بچهها گذاشتم. بچهها از پنج سالگی نماز میخواندند و روزه میگرفتند. البته خیلی سعی میکردیم که روزه نگیرند، اما با شیرینزبانی میگفتند "ما ثوابش را به شما میدهیم، اجازه بدهید روزه بگیریم". پدر بچهها اهل خمس و سهم امام بود. بچهها نان حلال خوردهاند.
*اگر تظاهرات نروید، غذا نمیدهم!
تمام خاطرات زندگی بچههایم طی انقلاب و جنگ شکل گرفته. هر 6 پسرم جبهه بودند. دوقلوها که سنشان کم بود هم با دستکاری شناسنامه به جبهه رفتند. احمد و محمود کلاس دوم بودند که انقلاب پیروز شد. وسط کوچه کیفهای مدرسهشان را میگرفتم تا به راهپیمایی بروند. میگفتم به هر کس نرود راهپیمایی غذا نمیدهم! البته خودشان هم دوست داشتند که بروند.
*نان داغ برای صبحانه به ازای مرگ بر شاه گفتن!
ایام انقلاب که شاه آب، بنزین و نانوائیها را بست، حاج حسین با وانت از تهران آرد میآورد، پدر بچهها چون در نانوایی کار میکرد با خمیرگیر، خمیر درست میکرد، شهید حسن وردنه میزد و میپخت. صبح نانها را با وانت میبردند و بین مردم تقسیم میکردند و میگفتند "نانها را امام خمینی(ره) از پاریس فرستاده"! به ازای مرگ بر شاه گفتن نان گرم برای صبحانه به مردم میدادند. البته برخی نیز نمیگرفتند تا مرگ بر شاه نگویند! برای به ثمر رسیدن انقلاب زحمتهای زیادی کشیده شده اما بسیاری از مردم نمیدانند. هرچند خدا همه را میداند.
آن زمان حاج حسین برای مسجد امیرالمؤمنین(ع) شهر، روحانی دعوت میکرد. بعد روحانی را وادار میکرد بالای منبر پشت بلندگو رو به پاسگاه بگوید "مرگ بر شاه".
*دوقلوها باهم به جبهه میرفتند
هروقت بچهها از جبهه برمیگشتند و خیالم از بابت خانوادههایشان راحت میشد، من نیز به پادگان شهید حسین علمالهدی در اهواز میرفتم. آنجا کارهایی مثل شستشو، رفو و بستهبندی لباس، درست کردن بالش و دیگر کارهای ضروری را انجام میدادیم.
شهدای ملایر
مادر شهیدان #مظفر @shohadayemalayer
بیا یکدم درِ کاشانه خویش
رضا جانم بیا بنگر به حالم
که از جور زمان بشکسته بالم
مرا یک غم چنان مشکل فتاده
که آن غم تا قیامت برقراره
یتیمان شما گیرن بهانه
که بابای عزیزم کی میایه
جواب گویم که بابای عزیزت
بیاید نزد ما همراه حجت
الا ای حجت حق کی میآیی
دل منتظران را شاد نمایی
به هشت سال جبههها خدمت نمودم
جمال روی پاکت را ندیدم
از این سنگر به آن سنگر دویدم
ولی روی قشنگت را ندیدم
هزاران تن شهید کفن نمودم
به امید شهادت سر نمودم
نمیخواستم که در بستر بمیرم
دلم میخواست در سنگر بمیرم
ولی این آرزویم مانده بر دل
همه رفتند و پایم مانده در گل
خداوندا به حق ذات باری
به اسم اعظم آیات جاری
بده توفیق من راه شهیدان
شهیدم کن خدا در راه ایمان
*حاجی میگفت این شعرها سرگذشت بچههاست
حاج آقا هر وقت شروع به خواندن میکرد، همه مینشستیم و گوش میدادیم. میگفت این شعر، سرگذشت بچهها است. اینهمه این در و آن در زدم، آخرش توفیق شهادت پیدا نکردم! میگفتیم از شما سن و سالی گذشته، باید سایه سرِ ما باشی. ناراحت، میگفت این همه به جبهه رفتیم و شهادت نصیبمان نشد. دوست دارم این حرفها را همه بدانند. جان، عمر و مال این خانواده تا الآن در اختیار اسلام بوده، انشاءالله بعد از این هم خدا عاقبتمان را بخیر کند.
*حرف آخر
فقط یک کلام مانده که میخواهم بگویم؛ آنهم اینکه اگر دعایم کردید، فقط بگویید حاج خانم عاقبت بخیر بمیرد. زیر دست هیچکس هم نیفتد. پسرهایم فوقالعاده نترس و شجاع بودند. خوشحالم که چنین شیرمردانی برای جامعه اسلامی تربیت کردهام.
گفتوگو از مریم اختری @shohadayemalayer
شهدای ملایر
مادر شهیدان #مظفر @shohadayemalayer
یک سال و نیم قبل از عملیات مرصاد رؤیای صادقهای دیدم که از ترس انکار، آن را برای افراد زیادی کسی تعریف نمیکردهام. یکی از اتاقها که وسایل اضافی را در آن نگهداری میکردیم منتهی به حیاط بود. بخاطر سرمای هوا دَرِ آن را بستیم و حتی با چسب نواری محکم کردیم که هیچ سرمایی داخل نشود. میز سماور و چای را هم جلوی آن گذاشتم که کسی در را باز نکند. برای عبور مرور از دَرِ دیگری استفاده میکردیم. یک شب در خواب دیدم دَر میزنند و من از جا بلند شدم و از آن سمت که درها بسته بود، میز سماور را کنار گذاشتم و دَر را باز کردم.
سیدی روحانی با قد بلند و بسیار زیبا پشت دَر ایستاده بود. پرسیدم "چه میخواهی؟" تا خواست صحبت کند، فکر کردم زیاد مناسب نیست که در کوچه صحبت کنیم. تعارف کردم داخل بیاید. آمد به دَر حیاط تکیه داد. گفت "آمدهام از شما امضاء بگیرم." گفتم "من سواد ندارم که امضاء داشته باشم." گفت "هرچه میتوانید." گفتم "کاغذ و قلم هم ندارم." گفت "من هم کاغذ دارم، هم خودکار."
آن زمان دفترهای سیمی وجود داشت که کاغذ را از لای آنها برمیداشتند. خودکار آبی به من داد و گفت "هرطور که بلدی امضاء کن." من 3 تا خط کشیدم." او رفت و من به خانه برگشتم و خوابیدم. صبح دیدم میز و سماور و همه وسایل وسط خانه است، دَر هم باز مانده! با عصبانیت به همسرم گفتم "این همه زحمت کشیدم که سرما داخل نیاید چرا از این در بیرون رفتی؟" همسرم مظلومیت خاصی داشت، دائم میگفت "حاجخانم من نرفتم." گفتم "هیچکس از این در بیرون نمیرود، شما رفتید." گفت "حاج خانم یکبار دیگر میگویم من نرفتم." کمی که فکر کردم، یادم آمد خودم از این در بیرون رفتم تا در را برای آن سید روحانی باز کنم...
بعد از آن همیشه با خودم میگفتم یا 3 تا از بچهها شهید میشوند یا همهشان. این خواب ماند تا عملیات مرصاد که بچهها به شهادت رسیدند. به خوبی در خاطرم مانده که آن روحانی عبای مشکی و عمامه سیاه داشت، با پیراهن سفیدِ سفید. همه زندگی ما از اجداد سادات است وگرنه مگر میشود جنازه 3 جوان را مقابل مادرش بگذارند و خودکشی نکند؟ از توان اسلام و یاری اهل بیت است که پابرجاییم.
*آرزویی که در کربلا از گوشه دلم گذشت و برآورده شد
عید سال 55 با خانواده آقای قمی به قصد سوریه از شهر خارج شدیم اما قسمت شد و از آنجا به کربلا رفتیم. کنار ضریح امام حسین (ع) نشستیم و یک دل سیر گریه کردیم. شاید بار قرنها دلتنگی را با خود آورده بودیم. یادم هست که آنجا به امام حسین(ع) گفتیم، ما که از زنان بنی اسد کمتر نیستیم! کربلا نبودیم تا یاریت کنیم اما حالا جوانان رشیدی داریم که دلمان میخواهد برایت قربانی کنیم. آن زمان حتی انقلاب هم نشده بود! وقتی بچهها شهید شدند عهدم یادم آمد و قبل از گریه و بیتابی، اول سجده شکر بجا آوردم. شکر کردم که قربانیهایم پذیرفته شد. خانواده قمی هم 5 شهید تقدیم اسلام کردند که حاج خانم خودش هم جزء شهدا بود. محرم 2 سال قبل به کربلا مشرف شدم. یک روز همانطور که روبروی حرم اباعبدالله الحسین(ع) نشسته بودم، گفتم "حسین جان(ع)، همه میگویند شهدا با امام حسین(ع) هستند. اما من ندیدم شهدای من با شما باشند! دوست دارم ببینم..."
همینطور که حرم را نگاه میکردم و این حرفها از دلم میگذشت، یک وقت دیدم "شهید رضا" با همان لباس رزمی که هنگام شهادت به تن داشت، روبروی ضریح امام حسین(ع) دراز کشیده! با همان حالت که پیکرش را برایم آورده بودند. همینطور که نگاهش میکردم، یکدفعه سرم به سمت دیگری افتاد. گفت خواب رفتی؟ گفتم نه، رضا را دیدم. رو کردم به حرم امام حسین(ع) و گفتم "حسین جان(ع)، خیلی ممنونتم. دیگر شکایت نمیکنم." هنوز آن صحنه مقابل چشمانم است. @shohadayemalayer
* داغ پسرها پشت پدرشان را خم کرد
بعد از شهادت بچهها، تقریباً پدرشان خانهنشین شد. تا حدی از مشکل دیابت اذیت میشد اما برای شهادت پسرها خیلی ناراحتی میکرد. نه برای از دست دادنشان، برای اینکه چرا خودش شهید نشده. میگفت ما اینهمه جبهه رفتیم ولی توفیق شهادت نداشتیم. گاهی شعرهایی هم با خود زمزمه میکرد. البته در این فراق گاهی شعر هم میسرود. یکی از این شعرها را حاج حسین نوشته
الهی در رهت هستی گذاشتم
به راهت از عزیزانم گذشتم
شدم راضی "حسن" جان کشته گردد
تن پاکش به خون آغشته گردد
شدم راضی "علی" شیر دلاور
شود مغزش فدا از ظلم کافر
شدم راضی "رضا" جان عزیزم
به خون غلتان به پیش دیدهگانم
شما رفتید و پشت من شکسته
همه راه امیدم گشته بسته
حسن جانم بیا جای تو خالی
تو بر مستکبران همواره دشمن
تو بر مستضعفان همواره مأمن
همه مستکبران شادان و خندان
همه مستضعفان نالان و گریان
علی جانم بیا جای تو خالی
امید من بُدی با حکم اسلام
نمایی ریشهکن ظلم و فساد را
تو بودی حافظ قرآن و اسلام
تو بودی حامی خون شهیدان
رضا جانم بیا جای تو خالی
رضا جانم نظر بر خانه خویش
شهدای ملایر
مادر شهیدان #مظفر @shohadayemalayer
آن زمان حسین، یکی از مسئولان آموزش و پرورش بود و کمتر به جبهه میرفت. اما هروقت عملیات بود خودش را میرساند. شهید حسن، رئیس امور تربیتی دانشکده ابوریحان دانشگاه تهران بود. شهید علی، شاغل امورتربیتی ورامین و شهید حاج رضا که معمم بود، حاکم شرع 3 شهر شد. هر ماه یکبار هم به کردستان میرفت. 2 قلوها هم عادت داشتند با هم به جبهه بروند. یکی از آنها در عملیات والفجر 8 جانباز شده که الآن 50 درصد شیمیایی است.@shohadayemalayer
حاج حسین در فتح خرمشهر روی مین رفت که هنوز ترکشهای آن در کمرش مانده است. احمد در عملیات فاو شیمیایی شد. شهید حسن هم زمانی که به یکی از کاخهای شاه حمله کردند به پایش تیر خورده بود.
همه عروسهایم هم در انقلاب فعال بودند. آن زمان از ترس ساواک، شبها مقنعه بلند میپوشیدیم، گالش به پا، کنار هم میخوابیدیم که اگر یک زمان حمله کردند بدون لباس نباشیم. به خاطر دارم از روزیهایی که هنوز شعار مرگ بر شاه شروع نشده بود، ایام انقلاب بچهها خیلی به خود سخت میگرفتند تا در موقعیتهای حساس به دلیل ضعف جسمی کم نیاورند.
حاج حسین میگفت "حتی اگر شده فرشها را جمع کنید و روی زمین بخوابید تا اگر مجبور شدیم در کوهها بمانیم، بتوانید روی سنگ هم بخوابید و دوام بیاوریم." بسیاری از امثال حاج حسین در آبراهها و زیرزمینهای تهران به دست ساواک شکنجه شدند. این بچهها اینطور روی خود کار میکردند.
*از خدمت به خلق لذت میبردند
بچهها دوست داشتند به همه بندههای خدا محبت کنند. انگار از خدمت به خلق لذت میبردند. این حرفها را نمیگویم به دلیل اینکه بچههای من هستند، چرا که ما از خودمان چیزی نداریم و هرچه داریم از لطف خداوند است. حتی آنچه متعلق به خودشان بود را نیز میبخشیدند. یادم هست یکبار به علی گفتم "علی جان، من پایم درد میکند، کوپنها را ببر روغن بخر." گفت "نمیروم!" گفتم "ما چند خانوادهایم. مغازهمان را هم که دادهایم." گفت "من نمیتوانم روغن بگیرم. اگر کوپنها را بدهی پاره میکنم." گفتم "چرا؟" گفت "اگر یک پیپ روغن 10 کیلویی روغن بگیرم، شاید برخی بگویند علی مظفر آمد همه روغنها را دزدید و برد!"
*روزه وقت و بیوقت!
گاهی که از محل کار بازمیگشتند، دلم میخواست آب یا شربت برایشان ببرم. اما اکثراً میگفتند "روزهایم!" یکبار عصبانی شدم. گفتم "چه روزهای؟ چرا شما اینقدر روزه میگیرید؟" گفتند "چون از صبح مشغول کاریم، نمیتوانیم تا ظهر چیزی بخوریم. برای همین نیت روزه میکنیم."
*ما زنده باشیم و امام(ره) جام زهر بنوشد؟
آخرینبار هنوز ساکهایشان را باز نکرده بودند که امام قطعنامه را پذیرفتند. آن شب شام، پسرها و دخترها با همسرانشان خانه ما بودند. حاج آقا هم تازه از جبهه برگشته بود. من زودتر از حاج آقا آمده بودم. بچهها هنوز ساکهایشان را باز نکرده بودند. سر سفره شام پیام امام را شنیدیم. دیگر هیچکس شام نخورد. میگفتیم ما زنده باشیم و امام چنین حرفی بزند؟ همه با هم مشورت کردند و چندتایشان شبانه از تهران رفتند. حاج رضا تهران بود، تماس گرفت و گفت به منطقه میرود. حاج حسین صبح زود پرواز داشت. همسرم هم رفت پادگان دوکوهه. قرار بود من هم بروم. ساکم را بستم اما فکر کردم حالا که پسرها نیستند بمانم تا برگردند.
*اول حسن به شهادت رسید، بعد علی و در آخر رضا
بچهها همان شب به عملیات مرصاد رسیدند و تا مرحله پاکسازی آنجا ماندند. از همرزمانشان شنیدم در حین عملیات گردانی که بچهها در آن بودند محاصره میشود. اما بچهها تا جایی که توان و سلاح داشتند جنگیدند. اول با خمپاره منافقین، حسن به شهادت میرسد. علی و رضا، حسن را با بوسهای رها میکنند و کار خود را ادامه میدهند. بعد از مدتی کوتاه علی نیز با ترکش خمپارهای که به سنگرش زدند به شهادت میرسد.
رضا بعد از همه شهید شده. انگار منافقین دستهایش را بسته بودند و او را سوزانده بودند و دست آخر هم به گلویش تیر خلاص زدند. نمیدانم عمامه بر سر داشته یا نه، ولی احتمالاً با عمامه دستانش را بسته بودند. @shohadayemalayer
پدر همسر پسرم رضا، حاج حسین را پیدا میکند و از او میخواهد که برگردد. گویا در یکی از آن مناطق شیطان پرستان ساکن بودند که حاج حسین راضی نمیشود برگردد. آرام به او گفته بود که بچهها شهید شدند و دیگر اجازه نمیدهند بماند. فردای آن روز رفتند دوکوهه دنبال پدرش و با 3 شهید برمیگشتند به تهران. یادم هست که آن روز کمی ناخوش بودم. تصمیم داشتم بروم دکتر. تا در خانه را باز کردم، دیدم اتومبیل حاج حسین جلوی در پارک شده! او باید آن زمان منطقه میبود، به همین دلیل تعجب کردم.
شهدای ملایر
مادر شهیدان #مظفر @shohadayemalayer
دیدم همسایهها به حسین میگویند کار خوبی کردی آمدی! حسین سریع پیاده شد. برخلاف همیشه که به او میگفتم چه خوب شد آمدی، گفتم "حسین جان، چرا آمدی؟ مگر جنگ تمام شده"؟ گفت "بله، بچههای خوب جنگ را تمام کردند". باورم شد. اما دیدم پدرش از در دیگر ماشین پیاده شد. کمی شک کردم ولی چیزی نگفتم. حاج حسین نزدیکم آمد و مرا از کنار عقب زد. یقه حسین را گرفتم و گفتم "حسین جان تا مردم به من چیزی نگفتند شما بگو چند تا از بچهها به شهادت رسیدند"؟
دوباره گفتم تا مردم چیزی نگفتند خودت بگو چند تا از بچهها به شهادت رسیدند؟ گفت کسی شهید نشده ولی رضا سخت مجروح شده، آمدم با هم به بیمارستان برویم. رضا از بقیه کوچکتر بود. روی این حساب خیلی دوستش داشتیم. تا گفت رضا مجروح شده، ناخودآگاه گفتم "بگو به شهادت رسیده دیگه بیمارستان چیه" جرأتش را پیدا کرد و گفت "بله! تا این را گفت"، پرسیدم حسین چی؟ به شهادت رسیده؟ علی چطور؟...
*من با امام حسین در کربلا عهد بستم
حسین بعدها به من گفت تصور کردم دیوانه شدهای! چون هرچه میگفت مادر جان، گریه کن. گریه نمیکردم. میگفتم "من با امام حسین(ع) در کربلا عهد بستهام که اول سجده کنم".ـ وقتی که از مرز اردن به کربلا رفتیم، با امام حسین(ع) پیمان بستم که اگر در چنین شرایطی قرار گرفتم، اول سجده کنم ـ سجده کردم گفتم یا حسین(ع) یا زینب(س) من روی حرفم ماندم! شکراًلله گفتم و آرام نشستم. بعداً به من گفتند علی قمی (که مادرش در مکه شهید شده بود) هم به شهادت رسیده. تا این را گفت بنا کردم به اشک ریختن... گفتم خوب شد مادرش نیست، وگرنه خودکشی میکرد...
شهید حسن وقت شهادت 30 ساله بود. شاید 8 سال جنگ را در جبههها بوده، علاوه بر ایام انقلاب که گاهی 2 ماه، 3 ماه همسر و فرزندانش را نمیدید. علی هم وقتی شهید شد 25 ساله بود و رضا 26 ساله. زن و بچههایشان با من بودند. شهید رضا یک پسر و یک دختر داشت. حسن هم 2 تا دختر و یک پسر، پسرم علی هم 2 دختر داشت. وقتی بچهها شهید شدند 3 زن و 6 بچه برایم ماند.
*تپهای در مرصاد که سنگر فرزندانم بود
گاهی به تپه مرصاد میروم. یک وقتهایی هم که با کاروان به کربلا میروم، از مسئول کاروان میخواهم اتوبوس را پایین تپه مرصاد نگه دارد. همه برای زیارت پیاده میشوند. 2 بار هم با سپاه کرمانشاه به آنجا رفتم. فاصله کوتاهی بعد از کرمانشاه نرسیده به اسلام آباد، تپهای هست که گویا سنگر بچهها آنجا بوده. آنجا برایشان نمای مزاری را هم ساختهاند. مزار بچهها کنار هم است. همانطور که حسن وصیت کرده بود، به ترتیب شهادتشان؛ اول حسن، بعد علی و آخرین مزار، مزار رضاست. با پدرشان و حاج حسین بچهها را یکی یکی بوسیدیم و دفن کردیم. بچههایم همه دار و ندارم بودند...
*ماجرای دیدار سرزده رهبر به خانواده شهیدان مظفر
ناراحتم از اینکه گاهی از باندبازی و پارتیبازیها میشنوم. همه سرگرم کار خوداند. کسی از خانواده شهدا احوالی نمیپرسد. کاش جای سفر کربلا سری به خانواده شهدا میزدند. هرچند شهدا تنها برای رضای خدا رفتهاند و هدفشان فقط اسلام بود.
حدوداً 10 سال قبل، حاج حسین به رهبر انقلاب گفته بود "آقاجون مادرم خیلی دوست دارد شما منزل ما بیایید". حضرت آقا هم گفته بودند همین الآن هماهنگ کنید تا برویم. حسین زنگ زد و گفت آقا قرار است تشریف بیاورند خانه شما. به هیچکس، حتی عروسها نگو. هوا سرد و بارانی بود. نزدیک غروب تماس گرفت و گفت به عروسها هم بگو سریع بیایند. آقا که آمدند به زور از زیر دست محافظین جلو رفتم، خم شدم و عبای آقا را بوسیدم و کنار آقا نشستم. آقا از بچهها سوأل کردند و نحوه شهادتشان. در لحظه آخر به آقا گفتم "هر چه شما دستور بدهید ما اطاعت میکنیم. همه فرزندانم متعلق به اسلام است. ما خاک زیر پای رهبریم."
*روایت عکس معروف یک شهید در آغوش سید حسین مظفر
عکس شهیدی که در آغوش حاج حسین منتشر شده، شهید «جانمحمدی» است نه برادرهایش. گویا در شلمچه نزدیک هم بودهاند. وقتی خمپاره به سنگرش اصابت میکند، حسین سریع برای کمک خود را به او رسانده که با پیکر خونینش مواجه میشود. انگار عکاس در آنجا حاضر بوده که ناغافل از آنها عکس گرفته است. آن زمان آقای هاشمی رفسنجانی رئیس جمهور بود. این عکس را چاپ کرد و به همه خارجیها داد تا بدانند رؤسای ادارههای ما هم رزمندهاند و میز طلب نیستند. @shohadayemalayer
*رؤیای صادقانه و شهادتنامههایی که به امضای مادر تأیید میشود