eitaa logo
شهدای ملایر
307 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
399 ویدیو
30 فایل
عکس، زندگینامه، خاطرات و وصیت نامه شهدای ملایر🍃🌷🍃 ارتباط با ما و ارسال عکس و خاطرات و وصیت نامه و ......به کانال شهدای ملایر 🍃🌷🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
شهدای ملایر
مادر شهیدان #مظفر @shohadayemalayer
شهدای از معدود شهدایی‌ هستند که هر سه در یک روز، یکی پس از دیگری به شهادت رسیده‌اند و پیکر پاکشان نیز همزمان به مادر و پدر دلیرشان تقدیم شد. با اینکه سال‌های زیادی در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل حاضر بودند، اما گویا عملیات مرصاد فرصتی برای عشق‌بازی آنها بود. در حد تصور هم از دست‌دادن سه فرزند آن‌هم در یک زمان ساده نیست. اما هستند کسانی که چنین جوانانی را در طبق اخلاص تقدیم اهداف والای اسلام کرده‌اند و حتی ادعا دارند اگر خدایی ناخواسته چنین زمانی تکرار شود باز هم دریغ نخواهند کرد. از مادر شهیدان مظفر پرسیدم اگر زمان بازگردد یا در جای دیگری از دنیا به پسرهایتان نیاز بود، باز هم اجازه می‌دادید به جبهه بروند؟ بسیار قاطع ‌پاسخم را داد: "چرا که نه! مگر اسلام فقط اینجاست؟ همه‌جا هست. ما از هیچ‌چیز نمی‌ترسیم. ما اهل جنگیم علیه دشمنان اسلام". خانواده‌ای پرشور که تقریباً تمام اعضای آن سهم بسزایی در ایام انقلاب داشته‌اند. شاید اگر حتی 3 فرزند این خانواده نیز شهید نمی‌شدند، باز هم خاطرات این خانواده به نوبه خود بسیار خواندنی می‌نمود. خود این شیرزن، 17 ماه سابقه کمک در جبهه دارد. صبح یک روز پاییزی میهمان خانه باصفای شهدای مظفر بودیم. با اینکه از ترافیک معمول شهر خبری نبود، اما با اندک تأخیری به پاکدشت رسیدیم. یافتن منزل شهدا تاحدی سخت بود. دریغ از یک پلاکارد، اسم کوچه یا بلوار و ... . با خود کلنجار می‌رفتم که چرا باید خانه‌ای که 3 شهید تقدیم انقلاب کرده، آنقدر گمنام باشد که حتی با راهنمایی تلفن و آدرس کتبی سخت بتوان آن را یافت. بگذریم... البته سر در خانه شهدا، عکس 3 شهید نصب شده بود. "پیر مظاهر جبهه‌ها" لقبی‌ است که به پدر شهدا نسبت داده‌اند. به گفته همسرش هر بار جبهه می‌رفت 6 ماه از او خبری نمی‌شد، هر جا که کاری از دستش بر می‌آمد می‌رفت؛ خط مقدم، ستاد تخلیه شهدا یا معراج شهدا. پدر سال‌ها قبل به رحمت خدا رفته بود. «کوکب اسکندری»، مادر شهدا به استقبالمان آمد. مرور خاطرات شهدا از زبان مادری که خود پسرانش را راهی جبهه‌ها کرده بسیار شنیدنی است. آنچه در ادامه می‌آید گزیده‌ای از این میهمانی شیرین 2 ساعته است. @shohadayemalayer *************جوانی‌مان را پای تربیت بچه‌ها گذاشتیم اصالتاً هستیم. 50 سال قبل به پاکدشت آمده‌ایم و همه فرزندانم اینجا به دنیا آمده‌اند، 6 پسر و 2 دختر؛ حسین، حسن، فاطمه، علی، رضا، زهرا و دو قلوها محمود و احمد. با پسر بزرگم 15 سال اختلاف سنی دارم و بچه‌ها با هر کدام 2 سال با هم فاصله سنی دارند. جوانی‌ام را برای تربیت بچه‌ها گذاشتم. بچه‌ها از پنج سالگی نماز می‌خواندند و روزه می‌گرفتند. البته خیلی سعی می‌کردیم که روزه نگیرند، اما با شیرین‌زبانی می‌گفتند "ما ثوابش را به شما می‌دهیم، اجازه بدهید روزه بگیریم". پدر بچه‌ها اهل خمس و سهم امام بود. بچه‌ها نان حلال خورده‌اند. *اگر تظاهرات نروید، غذا نمی‌دهم! تمام خاطرات زندگی بچه‌هایم طی انقلاب و جنگ شکل گرفته. هر 6 پسرم جبهه بودند. دوقلوها که سنشان کم بود هم با دستکاری شناسنامه به جبهه رفتند. احمد و محمود کلاس دوم بودند که انقلاب پیروز شد. وسط کوچه کیف‌های‌ مدرسه‌شان را می‌گرفتم تا به راهپیمایی بروند. می‌گفتم به هر کس نرود راهپیمایی غذا نمی‌دهم! البته خودشان هم دوست داشتند که بروند. *نان داغ برای صبحانه به ازای مرگ بر شاه گفتن! ایام انقلاب که شاه آب، بنزین و نانوائی‌ها را بست، حاج حسین با وانت از تهران آرد می‌آورد، پدر بچه‌ها چون در نانوایی کار می‌کرد با خمیرگیر، خمیر درست می‌کرد، شهید حسن وردنه می‌زد و می‌پخت. صبح نان‌ها را با وانت می‌بردند و بین مردم تقسیم می‌کردند و می‌گفتند "نان‌ها را امام خمینی(ره) از پاریس فرستاده"! به ازای مرگ بر شاه گفتن نان گرم برای صبحانه به مردم می‌دادند. البته برخی نیز نمی‌گرفتند تا مرگ بر شاه نگویند! برای به ثمر رسیدن انقلاب زحمت‌های زیادی کشیده شده اما بسیاری از مردم نمی‌دانند. هرچند خدا همه را می‌داند. آن زمان حاج حسین برای مسجد امیرالمؤمنین(ع) شهر، روحانی دعوت می‌کرد. بعد روحانی را وادار می‌کرد بالای منبر پشت بلندگو رو به پاسگاه بگوید "مرگ بر شاه". *دوقلوها باهم به جبهه می‌رفتند هروقت بچه‌ها از جبهه برمی‌گشتند و خیالم از بابت خانواده‌هایشان راحت می‌شد، من نیز به پادگان شهید حسین علم‌الهدی در اهواز می‌رفتم. آنجا کارهایی مثل شستشو، رفو و بسته‌بندی لباس، درست کردن بالش و دیگر کارهای ضروری را انجام می‌دادیم.
شهید محمود . گردان حمزه(ع) @shohadayemalayer
شهید محمود . گردان حمزه(ع) @shohadayemalayer
شهید محمود . گردان حمزه(ع) @shohadayemalayer
شهید محمود . گردان حمزه(ع) @shohadayemalayer
شهدای ملایر
شهید محمود #حسینی #ملایری . گردان حمزه(ع) @shohadayemalayer
زندگینامه شهید محمود یک روز بهاری دل انگیز با مادر شهید "محمود حسینی ملایری" با منی هر جا که هستم "هیچ وقت نگفتم حیف از پسر من.اسلام مهم تر است یا پسر من؟امام حسین(ع) بالاتر است یا ما؟او علی اکبرش(ع) را برای اسلام داد.پسر من که خاک پای علی اکبر(ع) هم نمی شود..." این بار میهمان ضیافت خاطره های حاج خانم "حشمت نورایی"،مادر شهید "محمود حسینی ملایری" بودیم. 1362 فکر کردی بچه بازیه؟! "سرم به کارهای آشپزخانه بود که با صدای مشت هایی که به در حیاط کوبیده می شد،از جا پریدم.در را که باز کردم،مادرِ «علی»،دوست محمود،که صورتش گلوله آتش شده بود،بی مقدمه گفت:این رسمشه؟ چرا مراقب کارای پسرتون نیستید؟اومده پسر منو هوایی کرده و برده جبهه...دیگر صدای کبری خانم را نمی شنیدم.تازه داشتم دلیل غیبت چند ساعته محمود را می فهمیدم.در همین گیر و دار بود که عروسم سراسیمه آمد و گفت:مامان!اینو ببین!روی طاقچه بود.محمود نامه نوشته که من رفتم جبهه...گفتم:کبری خانم!علی از شما رضایت گرفت برای ثبت نام؟گفت:نه.گفتم:محمود هم حرفی از ثبت نام و رضایتنامه نزد.خیالت راحت!تا خودِ اهواز هم رفته باشن،خیلی زود برمی گردن،یعنی برشون می گردونن..."مادر با لبخند در ادامه می گوید:"خیلی طول نکشید که با قیافه درهم برگشت.اصلأ به محدوده منطقه جنگی راهشان نداده بودند.گفته بودند باید در قالب کاروان های مورد تأیید مساجد و پایگاه های بسیج به منطقه اعزام شوند.تا دیدمش،نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم و گفتم:خیال کردی جبهه رفتن،بچه بازیه؟همین جوری سرتو انداختی پایین و یه بلیط برای اهواز گرفتی و رفتی که بری خط مقدم؟...در مقابل خنده هایم،همان طور که سرش پایین بود،گفت:بالأخره می رم،یه کم صبر کن...انتظار من و او زیاد طولانی نشد و بالأخره محمود آن لباس خاکی محبوبش را پوشید اما این بار قانونی و رسمی..." 1362 دانشگاهی به نام جبهه "نتایج کنکور که اعلام شد،آنقدر که ما ذوق زده بودیم،محمود اظهار خوشحالی نمی کرد.رشته اقتصاد دانشگاه اصفهان قبول شده بود.برادر بزرگترش گفت:برو دانشگاه ثبت نام کن،هزینه تحصیلت با من. محمود بلافاصله گفت:نه داداش!دانشگاه من،جای دیگه ست..."مادر مکثی می کند و می گوید:"مسافر دائمی جاده تهران-اندیمشک شده بود.مرخصی که می آمد،4-3روز بیشتر مهمانمان نبود و دوباره راهی می شد.خستگی منطقه و راه،باعث نمی شد خلق و خوی همیشگی اش را فراموش کند.تا می رسید،مرا می فرستاد مرخصی!ظرف می شست،خرید می کرد،و خلاصه نمی گذاشت به من سخت بگذرد.در دو سال حضورش در جبهه،هیچ وقت از سختی های منطقه چیزی نگفت،جز یک مورد.یکبار که با برادر کوچکش که سرباز بود،با هم مرخصی آمده بودند،پنهانی رفتم و برایشان کباب خریدم.اما چون در خانه نان داشتیم،دیگر سراغ نانوایی نرفتم.سفره را که پهن کردم،پسر کوچکم گفت:مامان!دستت درد نکنه اما شما که زحمت کشیده بودی،نون تازه هم می خریدی،با کباب...اما تا نگاه غضبناک محمود را دید،جمله اش را ناتمام گذاشت.محمود رو به من کرد و گفت:وقتی ما بودیم،چرا شما رفتی خرید؟و بعد خطاب به برادرش گفت:تو هم دست از ناشکری بردار.باورت نمی شه یک بار تو جبهه کردستان،به دلیل شدت درگیری و نرسیدن غذا به منطقه،به نون خشک هایی که مدتها قبل دور ریخته شده بود متوسل شدیم.حالا تو قدر اینهمه نعمت رو نمی دونی..." 1363 وقت ندارم برم سربازی! "روزها را می شمردم که بیاید مرخصی و سیر ببینمش و تلافی دوری چند ماهه را دربیاورم اما با دل درد شدیدی آمد که مستقیم روانه بیمارستانش کرد.گفتند روده اش با آب آلوده منطقه عفونی شده و باید عمل شود.15روز در بیمارستان بستری بود و کار هر روز من این بود که از صبح تا شب کنار تختش بنشینم.از تبعات آن عمل جراحی این بود که از خدمت سربازی معافش کردند اما محمود آنقدر داوطلبانه و به عنوان نیروی بسیجی جبهه می رفت که اصلأ فرصت سربازی رفتن نداشت که حالا بخواهد معاف شود!با وجود آن عمل سنگین،تا کمی حالش بهتر شد،دوباره ساکش را بست و برگشت جبهه کنار همرزمانش..." 1364 زنده باد مادر مقاوم! "عکس های مراسم شهادت مجتبی،یکی از اقوام،را که خودش گرفته بود،به دستم داد و سفارش کرد به دست خانواده اش برسانم و بعد مِن مِن کنان گفت:مامان!یه سئوال:فرض کن بهت خبر بدن من شهید شدم.چی کار می کنی؟گفتم:اولأ مگه لازمه همه شهید بشن؟چرا به این فکر نمی کنی که بمونی و به اسلام خدمت کنی؟در ثانی،خانم موسوی،مادر دوستت که 2پسر و یک نوه ش شهید شدن،چی کار کرد؟منم همون کار رو می کنم.تا این را شنید،چند بار بالا و پایین پرید و با خوشحالی گفت:خدایا شکرت به خاطر این مادر مقاوم.خدا رو شکر که آمادگی شهادتم رو داری..."