eitaa logo
شهدای ملایر
360 دنبال‌کننده
5هزار عکس
454 ویدیو
49 فایل
عکس، زندگینامه، خاطرات و وصیت نامه شهدای ملایر🍃🌷🍃 ارتباط با ما و ارسال عکس و خاطرات و وصیت نامه و ......به کانال شهدای ملایر 🍃🌷🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید محمود . گردان حمزه(ع) @shohadayemalayer
شهید محمود . گردان حمزه(ع) @shohadayemalayer
شهید محمود . گردان حمزه(ع) @shohadayemalayer
شهید محمود . گردان حمزه(ع) @shohadayemalayer
شهدای ملایر
شهید محمود #حسینی #ملایری . گردان حمزه(ع) @shohadayemalayer
زندگینامه شهید محمود یک روز بهاری دل انگیز با مادر شهید "محمود حسینی ملایری" با منی هر جا که هستم "هیچ وقت نگفتم حیف از پسر من.اسلام مهم تر است یا پسر من؟امام حسین(ع) بالاتر است یا ما؟او علی اکبرش(ع) را برای اسلام داد.پسر من که خاک پای علی اکبر(ع) هم نمی شود..." این بار میهمان ضیافت خاطره های حاج خانم "حشمت نورایی"،مادر شهید "محمود حسینی ملایری" بودیم. 1362 فکر کردی بچه بازیه؟! "سرم به کارهای آشپزخانه بود که با صدای مشت هایی که به در حیاط کوبیده می شد،از جا پریدم.در را که باز کردم،مادرِ «علی»،دوست محمود،که صورتش گلوله آتش شده بود،بی مقدمه گفت:این رسمشه؟ چرا مراقب کارای پسرتون نیستید؟اومده پسر منو هوایی کرده و برده جبهه...دیگر صدای کبری خانم را نمی شنیدم.تازه داشتم دلیل غیبت چند ساعته محمود را می فهمیدم.در همین گیر و دار بود که عروسم سراسیمه آمد و گفت:مامان!اینو ببین!روی طاقچه بود.محمود نامه نوشته که من رفتم جبهه...گفتم:کبری خانم!علی از شما رضایت گرفت برای ثبت نام؟گفت:نه.گفتم:محمود هم حرفی از ثبت نام و رضایتنامه نزد.خیالت راحت!تا خودِ اهواز هم رفته باشن،خیلی زود برمی گردن،یعنی برشون می گردونن..."مادر با لبخند در ادامه می گوید:"خیلی طول نکشید که با قیافه درهم برگشت.اصلأ به محدوده منطقه جنگی راهشان نداده بودند.گفته بودند باید در قالب کاروان های مورد تأیید مساجد و پایگاه های بسیج به منطقه اعزام شوند.تا دیدمش،نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم و گفتم:خیال کردی جبهه رفتن،بچه بازیه؟همین جوری سرتو انداختی پایین و یه بلیط برای اهواز گرفتی و رفتی که بری خط مقدم؟...در مقابل خنده هایم،همان طور که سرش پایین بود،گفت:بالأخره می رم،یه کم صبر کن...انتظار من و او زیاد طولانی نشد و بالأخره محمود آن لباس خاکی محبوبش را پوشید اما این بار قانونی و رسمی..." 1362 دانشگاهی به نام جبهه "نتایج کنکور که اعلام شد،آنقدر که ما ذوق زده بودیم،محمود اظهار خوشحالی نمی کرد.رشته اقتصاد دانشگاه اصفهان قبول شده بود.برادر بزرگترش گفت:برو دانشگاه ثبت نام کن،هزینه تحصیلت با من. محمود بلافاصله گفت:نه داداش!دانشگاه من،جای دیگه ست..."مادر مکثی می کند و می گوید:"مسافر دائمی جاده تهران-اندیمشک شده بود.مرخصی که می آمد،4-3روز بیشتر مهمانمان نبود و دوباره راهی می شد.خستگی منطقه و راه،باعث نمی شد خلق و خوی همیشگی اش را فراموش کند.تا می رسید،مرا می فرستاد مرخصی!ظرف می شست،خرید می کرد،و خلاصه نمی گذاشت به من سخت بگذرد.در دو سال حضورش در جبهه،هیچ وقت از سختی های منطقه چیزی نگفت،جز یک مورد.یکبار که با برادر کوچکش که سرباز بود،با هم مرخصی آمده بودند،پنهانی رفتم و برایشان کباب خریدم.اما چون در خانه نان داشتیم،دیگر سراغ نانوایی نرفتم.سفره را که پهن کردم،پسر کوچکم گفت:مامان!دستت درد نکنه اما شما که زحمت کشیده بودی،نون تازه هم می خریدی،با کباب...اما تا نگاه غضبناک محمود را دید،جمله اش را ناتمام گذاشت.محمود رو به من کرد و گفت:وقتی ما بودیم،چرا شما رفتی خرید؟و بعد خطاب به برادرش گفت:تو هم دست از ناشکری بردار.باورت نمی شه یک بار تو جبهه کردستان،به دلیل شدت درگیری و نرسیدن غذا به منطقه،به نون خشک هایی که مدتها قبل دور ریخته شده بود متوسل شدیم.حالا تو قدر اینهمه نعمت رو نمی دونی..." 1363 وقت ندارم برم سربازی! "روزها را می شمردم که بیاید مرخصی و سیر ببینمش و تلافی دوری چند ماهه را دربیاورم اما با دل درد شدیدی آمد که مستقیم روانه بیمارستانش کرد.گفتند روده اش با آب آلوده منطقه عفونی شده و باید عمل شود.15روز در بیمارستان بستری بود و کار هر روز من این بود که از صبح تا شب کنار تختش بنشینم.از تبعات آن عمل جراحی این بود که از خدمت سربازی معافش کردند اما محمود آنقدر داوطلبانه و به عنوان نیروی بسیجی جبهه می رفت که اصلأ فرصت سربازی رفتن نداشت که حالا بخواهد معاف شود!با وجود آن عمل سنگین،تا کمی حالش بهتر شد،دوباره ساکش را بست و برگشت جبهه کنار همرزمانش..." 1364 زنده باد مادر مقاوم! "عکس های مراسم شهادت مجتبی،یکی از اقوام،را که خودش گرفته بود،به دستم داد و سفارش کرد به دست خانواده اش برسانم و بعد مِن مِن کنان گفت:مامان!یه سئوال:فرض کن بهت خبر بدن من شهید شدم.چی کار می کنی؟گفتم:اولأ مگه لازمه همه شهید بشن؟چرا به این فکر نمی کنی که بمونی و به اسلام خدمت کنی؟در ثانی،خانم موسوی،مادر دوستت که 2پسر و یک نوه ش شهید شدن،چی کار کرد؟منم همون کار رو می کنم.تا این را شنید،چند بار بالا و پایین پرید و با خوشحالی گفت:خدایا شکرت به خاطر این مادر مقاوم.خدا رو شکر که آمادگی شهادتم رو داری..."
شهید سید علی اصغر #حسینی @shohadayemalayer
📝خاطره و روایت شهادت شهید هادی از زبان دوست و هم رزم ایشان؛ علی بیاتانی ☘☘☘☘☘☘هادی بسیجی باحال و شوخ‌طبعی بود. بعد از عملیات مسلم بن عقیل سلام الله علیه در آبان 1361. یک گردان از بچه‌های استان همدان به فرماندهی شهید نوروزی به عنوان گردان کمیل و جمعی تیپ محمد رسول الله صل الله علیه و آله جایگزین بچه‌های تیپ ده سیدالشهدا علیه السلام شد؛ محل استقرار گردان ما جایی حدود یک کیلومتر جلوتر از خط مقدم بود؛ سه تا تپه به نام‌های پاسگاه سفید، تپه تدارکات و تپه شهدا محل استقرار گردان ما بود؛ این تپه‌ها تقریبا حالت کمین و روبروی شهر مندلی عراق قرار داشت. بچه‌های سنگر ما عبارت بودند از: بنده حقیر، شهید عباس ، شهید سید مصطفی ، شهید علیار ، شهید هادی ، محمود سیف، سعید مومیوند و صدرالله کرمی؛ موقعیت سنگر اصلاً خوب نبود؛ زیر یک سخره قرار داشت که جلوی آن چند تا گونی قرار داده بودیم تا از ترکش در امان باشیم؛ بخشی از سقف سنگر صخره بود؛ بخش کوچکی از آن را هم با پلیت پوشانده بودیم؛ محمود سیف به خاطر پاهای بلندی که داشت دردسری بود؛ چندین بار نصف شب با لگدهای ناخواسته سنگر را خراب کرد؛ به همین خاطر شهید مصطفی و شهید جعفریان از سنگر بیرونش کردند و بنده خدا مجبور شد به تپه تدارکات برود؛ وضعیت جوری بود که شهید حسین سماوات به عنوان فرمانده گروهان و بعد هم شهید چیت ساز که جایگزین شهید سماوات شد، به بچه‌ها گفته بودند حتما باید با پوتین و آماده باش بخوابید؛ به همین خاطر تا آخر مأموریت حدود دو ماهه بچه‌ها همیشه آماده و با پوتین می‌خوابیدند؛ وضعیت طوری بود که کف پای بعضی بچه‌ها و از جمله شهید عباس کبیری سوراخ سوراخ شده بود و شکل کپک زده گرفته بود؛ در این بین تنها شهید هادی بوش بود که شب‌ها با زیر پیراهن و پیژامه می‌خوابید و هرچه هم می‌گفتیم نباید اینطوری بخوابی گوش نمی‌داد؛ جای هادی آخر سنگر بود و یک سوراخ هم داشت؛ هادی با خنده می‌گفت اگه عراقی‌ها از در سنگر آمدند من از این سوراخ فرار می‌کنم؛ ☘روزهای آخر حدود یک هفته قبل از عملیات به خاطر تنگی جا، من و هادی و علیار عبدالکریمی پایین‌تر از سنگری که داشتیم شروع کردیم به ساخت یک سنگر سه نفره که به خاطر سختی جنس خاک منطقه، ساخت این سنگر کوچک یک هفته طول کشید؛ بالاخره بعد از یک هفته یک سنگری که فقط سه نفر آن هم درازکش جا داشت، درست کردیم؛ اولین شبی که قرار شد برویم داخل سنگر بخوابیم درست شب عملیات بود؛ شهید علی چیت‌ساز اعلام کرد تا ساعت یازده شب استراحت کنید؛ ما سه نفر هم با چه شوق و ذوقی رفتیم داخل سنگری که با کلی زحمت درست کرده بودیم و دراز کشیدیم؛ من وسط بودم، علیار سمت راست و هادی سمت چپ راز کشیدند؛ این دو عزیز شروع کردند به تعریف کردن از خاطراتشان برای حقیر؛ به قدری گرم خاطره‌گویی بودند که اصلا متوجه گذر زمان نشدیم؛ وقتی به خود آمدیم که گروهان حرکت کرده بود و ما با عجله به آخر ستون رسیدیم که داشت از تپه خارج می‌شد. من و هادی کمک آرپی‌جی‌زن محمود سیف بودیم؛ از تپه و سنگرهایمان خارج شدیم و به یکی از تپه‌های جلوی عراقی‌ها رسیدیم و در خط الرأس نظامی تپه به صورت ستونی، نشسته و درازکش موضع گرفتیم و منتظر فرمان حمله بودیم؛ شهید عباس سمت راست من قرار داشت و شهید هادی بوش هم سمت راست عباس کبیری؛ شاید حدود ده دقیقه یا یک ربع به همین وضعیت بودیم؛ بعضی تپه‌های مجاور درگیری شروع شد؛ در همین لحظات بود که عباس رو به من کرد و گفت: هادی خوابش برده؛ ما هم چون هادی بچه شوخی بود اول فکر کردیم واقعا گرفته خوابیده، ولی بعد وقتی عباس برگه کوله آرپی‌جی هادی را کنار زد دیدیم دو تا سوراخ که جای تیر بود توی سر هادی جا خوش کرده و هادی شهید شده است؛ شاید به بیست ثانیه نکشید که دیدم عباس کبیری هم مثل کسی که چُرتش برده باشد سرش افتاد پایین؛ اول فکر کردم عباس هم چرتش برده؛ ولی بلافاصله صدای شُرشُر خون از بغل گوش عباس به گوشم رسید و فهمیدم که عباس چرت نزده؛ او هم مثل هادی بدون سروصدا شهید شده؛ به دقیقه نکشید که شهید چیت‌ساز فریادزنان فرمان حمله داد و از آن موقعیت حرکت کردیم و لیاقت شهادت نصیب این بنده سراپاتقصیر نشد. خدایا! هادی‌ها و عباس‌ها را در راه خودت و به تبعیت از هادیان و بزرگان دین، روزی و زندگی جاویدان دادی و به آرزویشان رساندی و جایگاهی بس بزرگ عطا فرمودی؛ خداوندا! به ما هم توفیقی عطا فرما که روز محشر شرمنده شهیدان راهت نباشیم. @shohadayemalayer
هشت شهید در یک قاب: بالا ازراست: سعید رادپور. سردارشهیدحاج حسن . شهید سید حسین . ؟. شهید . شهید عبدالله . نشسته از راست : شهید رحمت الله . سردار شهید حاج مصطفی . شهید رستگار . شهید حسین @shohadayemalayer
شهدای دانشجو معلم ملایری که در کلاس عاشقی شاگرد اول بودند و در امتحان الهی سربلند به قله شهادت رسیدند و بالاترین نمره را گرفتند، شهیدان: 🌷محمدرضا مانیزانی 🌷ایرج 🌷اسماعیل 🌷سید ناصرالدین 🌷وحید صارمی 🌷محمدحسن 🌷محسن 🌷مرتضی کسبی @shohadayemalayer
شهید جاویدالاثر سید ناصرالدین @shohadayemalayer