📌رای در وقت اضافه
_وَخیز برو رای بِده!
_تو چه کارُدِ مَنِه؟
هر موقع حرف از انتخابات میشد داداشم سکوت میکرد ولی سکوتش علامت رضایت نبود. ساعت نزدیک نُه شب بود. یقین داشتم که رای نداده. از من اصرار از او انکار. بحثِ بینمان بالا گرفت. اصولا وقتی کم میآورم پای مامان را میکشم وسط. صدایم را بلند کردم تا هم خودش و هم مامان که توی آشپزخانه بود بشنوند.
_ممد نَمُخواد رای بده.
بلافاصله در جوابم گفت:
_هیچتاشون دردشون درد ماها نیست. شما هم خوددون رو مسخره کردید که رای مِدید.
و رفت بیرون. نگذاشت مامان حتی یک کلمه باهاش حرف بزند. تا اعلام پایان رایگیری هم برنگشت خانه...
****
از در که آمد تو، بدون سلام، بلافاصله گفتم:
_ممد شِنُفتی رییسی شهید شده؟
از تعجب داشت شاخ در میآورد، گفت:
_این رو هم ترور کردن!؟
من اصولا به مزه دادن خبرها معروف هستم. البته توقع چنین عکسالعملی هم ازش نداشتم. دیدم کُپ کرده با چشمهای درشت همینطوری دارد بهم نگاه میکند و منتظر تایید است.
_نِه فعلا گمشده.
_ینی چی گمشده؟ درست بگو چطو شده!
گوشیم را گرفتم مقابلش و یکییکی خبرها را بهش نشان دادم.
دیگر یا پای تلویزیون بودم یا گوشی به دست پیگیر اخبار. فکر میکردم قلبم دارد از جایش کنده میشود. چند دقیقهای مینشستم، باز دوباره بلند میشدم اتاق را دور میزدم و صلوات و ذکرهایی که توی گروهها منتشر شده بود را میخواندم.
بعد از اذان مغرب همه پایه تلویزیون میخکوب شده بودیم. هر مطلب جدیدی در فضای مجازی منتشر میشد، یکی بلند میخواند؛ لحظهای امید در دلمان زنده میشد و لحظهای ناامیدِ ناامید بودیم.
محمد تا آخرشب چندباری از مغازهاش برگشت خانه. تا چشمش به من میافتاد، میپرسید:
_خبری نی؟
البته معطل پاسخ هم نمیماند. از چهرههای نگران و چشمهای پر از اشک خانواده، جوابش را میگرفت.
فردای همان روز بعد از اذان ظهر از در که آمدم تو، ازم پرسید:
_این پوسترای روی طاقچه برای خودته؟
_ها!
_اضافی نداری؟ مُخوام بزنم به دُکونُم.
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسان ایتا با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @TSH_Ardakan
#شهید_جمهور #شهدای_خدمت
#دفتر_تاریخ_شفاهی_شهید_محمدعلی_قانعی_اردکان
@Tarikh_SHafahi_Ardakan
https://eitaa.com/shohadayeshahed
وقتی عاشقانه به مردم خدمت کنی، محبوب قلبها میشوی!❤️
#شهدای_خدمت
🌸
https://eitaa.com/shohadayeshahed