🌷شُـهَـدا زِنـده انـد🌷
⃟🤍⚘⃝🕊˼ ᭄ꪆ.• 🔥 #دهه_شصت...نسل سوخته👨🏿 ✅قسمت دوم ✍نوشته ی شهید مدافع حرم، سید طاها ایمانی 🔴غرور یا
⃟🤍⚘⃝🕊˼ ᭄ꪆ.•
🔥#دهه شصت...نسل سوخته👨🏿
✅قسمت سوم
✍نوشته ی شهید مدافع حرم، سید طاها ایمانی
🟠 پدر
مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم. خوب و بد می کرد و با اون عقل 9 ساله، سعی می کردم همه چیز رو با رفتار شهدا بسنجم.
اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ ترها شدم آقا مهران ...
این تحسین برام واقعا ارزشمند بود؛ اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد ...
از مهمونی برمی گشتیم. مهمونی مردونه. چهره پدرم به شدت گرفته بود. به حدی که حتی جرات نگاه کردن بهش رو هم نداشتم. خیلی عصبانی بود ...
تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که ...
- چی شده؟یعنی من کار اشتباهی کردم؟ مهمونی که خوب بود ...
و ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود ...
از در که رفتیم تو مادرم با خوشحالی اومد استقبال مون. اما با دیدن چهره پدرم خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد.
- سلام. اتفاقی افتاده؟
پدرم با ناراحتی سرچرخوند سمت من ...
- مهران ... برو توی اتاقت ...
نفهمیدم چطوری با عجله دویدم توی اتاق. قلبم تند تند می زد.. هیچ جور آروم نمی شد و دلم شور می زد. چرا؟ نمی دونم ...
لای در رو باز کردم؛ آروم و چهار دست و پا اومدم سمت حال ...
- مرتیکه عوضی. دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که من رو با این سن و هیکل، به خاطر یه الف بچه دعوت کردن. قدش تازه به کمر من رسیده، اون وقت به خاطر آقا، باباش رو دعوت می کنن ...
وسط حرف ها یهو چشمش افتاد بهم. با عصبانیت نیم خیزحمله کرد سمت قندون و با ضرب پرت کرد سمتم.
- گوساله ... مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟
.
✅ادامه دارد...
#کپی_با_نام_نویسنده 🌷⃟
⚘⃝🕊˼ ᭄ꪆ.•@shohadazendeaand🇮🇷
⚘شهــدا زنـده اند⚘
🌷شُـهَـدا زِنـده انـد🌷
⃟🤍⚘⃝🕊˼ ᭄ꪆ.• 🔥#دهه_شصت...نسل سوخته👨🏿 #قسمت چهارم ✍نوشته ی شهید مدافع حرم، سید طاها ایمانی 🟡حسادت د
⃟🤍⚘⃝🕊˼ ᭄ꪆ.•
🔥#دهه شصت...نسل سوخته👨🏿
#قسمت پنجم
✍نوشته ی شهید مدافع حرم، سید طاها ایمانی
🟢 اولین پله های تنهایی
مات و مبهوت ... پشت در خشکم زده بود.
نیم ساعت دیگه زنگ کلاس بود و من حتی نمی دونستم باید سوار کدوم خط بشم؛ کجا پیاده بشم؛ یا اگر بخوام سوار تاکسی بشم باید ...
همون طور چند لحظه ایستادم ... برگشتم سمت در که زنگ بزنم اما دستم بین زمین و آسمون خشک شد.
- حالا چی می خوای به مامان بگی؟ اگر بهش بگی چی شده که مامان همین طوری هم کلی غصه توی دلش داره. این یکی هم بهش اضافه میشه...
دستم رو آوردم پایین. رفتم سمت خیابون اصلی. پدرم همیشه از کوچه پس کوچه ها می رفت که زودتر برسیم مدرسه و من مسیرهای اصلی رو یاد نگرفته بودم.
مردم با عجله در رفت و آمد بودن. جلوی هر کسی رو که می گرفتم بهم محل نمی گذاشت. ندید گرفته می شدم ... من ... با اون غرورم ...
یهو به ذهنم رسید از مغازه دارها بپرسم. رفتم توی یه مغازه. دو سه دقیقه ای طول کشید؛ اما بالاخره یکی راهنماییم کرد باید کجا بایستم.
با عجله رفتم سمت ایستگاه. دل توی دلم نبود. یه ربع دیگه زنگ رو می زدن و در رو می بستن.
اتوبوس رسید. اما توی هجمه جمعیت رسما بین در گیر کردم و له شدم.
به زحمت از لای در نیمه باز کیفم رو کشیدم داخل . دستم گز گز می کرد. با هر تکان اتوبوس يا یکی روی من می افتاد، یا زانوم کنار پله له می شد.
توی هر ایستگاه هم با باز شدن در پرت می شدم بیرون.
چند بار حس کردم الان بین جمعیت خفه میشم. با اون قدهای بلند و هیکل های بزرگ ... و من ...
بالاخره یکی به دادم رسید. خودش رو حائل من کرد. دستش رو تکیه داد به در اتوبوس و من رو کشید کنار. توی تکان ها فشار جمعیت می افتاد روی اون.
دلم سوخته بود و اشکم به مویی بند بود. سرم رو آوردم بالا.
- متشکرم. خدا خیرتون بده.
اون لبخند زد. اما من با تمام وجود می خواستم گریه کنم...
.
.
✅ادامه دارد...
#کپی_با_نام_نویسنده🌷⃟
⚘⃝🕊˼ ᭄ꪆ.•@shohadazendeaand🇮🇷
⚘شهــدا زنـده اند⚘
🌷شُـهَـدا زِنـده انـد🌷
⃟🤍⚘⃝🕊˼ ᭄ꪆ.• 🔥#دهه_شصت...نسل سوخته👨🏿 #قسمت8 ✍نوشته ی شهید مدافع حرم، سید طاها ایمانی ⚫️ سوز درد فر
⃟🤍⚘⃝🕊˼ ᭄ꪆ.•
🔥#دهه شصت...نسل سوخته👨🏿
#قسمت 9
✍نوشته ی شهید مدافع حرم، سید طاها ایمانی
⚪️چشم های کور من
اون روز یه ایستگاه قبل از مدرسه اتوبوس خراب شد. چی شده بود؛ نمی دونم و درست یادم نمیاد. همه پیاده شدن؛ چاره ای جز پیاده رفتن نبود.
توی برف ها می دویدم و خدا خدا می کردم که به موقع برسم مدرسه و در رو نبسته باشن. دو بار هم توی راه خوردم زمین. جانانه سر خوردم و نقش زمین شدم. و حسابی زانوم پوست کن شد.
یه کوچه به مدرسه، یکی از بچه ها رو با پدرش دیدم. هم کلاسیم بود و من اصلا نمی دونستم پدرش رفتگره.
همیشه شغل پدرش رو مخفی می کرد. نشسته بود روی چرخ دستی پدرش و توی اون هوا، پدرش داشت هلش می داد تا یه جایی که رسید؛ سریع پیاده شد، خداحافظی کرد و رفت و پدرش از همون فاصله برگشت.
کلاه نقابدار داشتم. اون زمان کلاه بافتنی هایی که فقط چشم ها ازش معلوم بود. خیلی بین بچه ها مرسوم شده بود. اما ایستادمثتا پدرش رفت. معلوم بود دلش نمی خواد کسی شغل پدرش رو بفهمه. می ترسیدم متوجه من بشه و نگران که کی اون رو با پدرش دیده.
تمام مدت کلاس حواسم اصلا به درس نبود. مدام از خودم می پرسیدم چرا از شغل پدرش خجالت می کشه؟...
پدرش که کار بدی نمی کنه و هزاران سوال دیگه مدام توی سرم می چرخید.
زنگ تفریح انگار تازه حواسم جمع شده بود؛ عین کوری که تازه بینا شده.
تازه متوجه بچه هایی شدم که دستکش یا کلاه نداشتن. بعضی هاشون حتی چکمه هم نداشتن و با همون کفش های همیشگی توی اون برف و بارون می اومدن مدرسه.
بچه ها توی حیاطذبا همون وضع با هم بازی می کردن و من غرق در فکر. از خودم خجالت می کشیدم. چطور تا قبل متوجه نشده بودم؟ چطور اینقدر کور بودم و ندیدم؟
اون روز موقع برگشتن. کلاهم رو گذاشتم توی کیفم. هر چند مثل صبح، سوز نمی اومد. اما می خواستم حس اونها رو درک کنم.
وقتی رسیدم خونه، مادرم تا چشمش بهم افتاد با نگرانی اومد سمتم . دستش رو گذاشت روی گوش هام .
- کلاهت کو مهران؟ مثل لبو سرخ شدی ...
اون روز چشم هام سرخ و خیس بود. اما نه از سوز سرما ...
اون روز، برای اولین بار، از عمق وجودم ... به خاطر تمام مشکلات اون ایام ... خدا رو شکر کردم.
خدا رو شکر کردم قبل از این که دیر بشه چشم های من رو باز کرده بود ... چشم هایی که خودشون باز نشده بودن.
و اگر هر روز عین همیشه، پدرم من رو به مدرسه می برد. هیچ کس نمی دونست کی باز می شدن؟
... شاید هرگز ...
.
.
✅ادامه دارد...
#کپی_با_نام_نویسنده🌷⃟
⚘⃝🕊˼ ᭄ꪆ.•@shohadazendeaand🇮🇷
⚘شهــدا زنـده اند⚘