eitaa logo
🌷شُـهَـدا زِنـده انـد🌷
77 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
989 ویدیو
2 فایل
♻️امروزفضلیت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی شهداکمترازشهادت نیست زندگی زیباست اماشهادت زیباترست. "سیدعلی خامنه ای" ما سینه زدیم ، بی صدا باریدند🌹 از هرچه که دم زدیم ، آنها دیدند🌷 ما مدعیان صف اول بودیم🌹 از آخر مجلس شهدا را چیدند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
⃟🤍⚘⃝🕊˼ ᭄ꪆ.• 🔥...نسل سوخته👨🏿 اول 🌷نوشته ی شهید مدافع حرم، سید طاها ایمانی ✍هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا به ما میگن نسل سوخته... ما نسلی بودیم که هر چند کوچیک، اما تو هوایی نفس کشیدیم که شهدا هنوز توش نفس می کشیدن...ما نسل جنگ بودیم ... آتش جنگ شاید شهرها رو سوزوند ... دل خانواده ها رو سوزوند ... جان عزیزان مون رو سوزوند ... اما انسان هایی توش نفس کشیدن که وجودشون بیش از تمام آسمان و زمین ارزش داشت ... بی ریا ... مخلص ... با اخلاق ... متواضع ... جسور ... شجاع ... پاک ... انسان هایی که برای توصیف عظمت وجودشون ... تمام لغات زیبا و عمیق این زبان ... کوچیکه و کم میاره ... و من یک دهه شصتی هستم ... یکی که توی اون هوا به دنیا اومد. توی کوچه هایی که هنوز شهدا توش راه می رفتن و نفس می کشیدن ... کسی که زندگیش پای یه تصویر ساده شهید رقم خورد ... من از نسل سوخته ام ... اما سوختن من ... از آتش جنگ نبود ... داشتم از پله ها می اومدم بالا که چشمم بهش افتاد ... غرق خون ... با چهره ای آرام ... زیرش نوشته بودن ... "بعد از شهدا چه کردیم؟ ... شهدا شرمنده ایم" ... چه مدت پای اون تصویر ایستادم و بهش نگاه کردم؟ ... نمی دونم ... اما زمان برای من ایستاد ... محو تصویر شهیدی شدم که حتی اسمش رو هم نمی دونستم ... مادرم فرزند شهیده. همیشه می گفت. روزهای بارداری من از خدا یه بچه می خواسته مثل شهدا. دست روی سرم می کشید و اینها رو کنار گوشم می گفت ... اون روزها کی می دونست ... نفس مادر، چقدر روی جنین تاثیرگذاره ... حسش ... فکرش ... آرزوهاش ... و جنین همه رو احساس می کنه ... ایستاده بودم و به اون تصویر نگاه می کردم ... مثل شهدا ... اون روز ... فقط 9 سالم بود ... . ✅ادامه دارد.... 🌷 ⚘⃝🕊˼ ᭄ꪆ.@shohadazendeaand🇮🇷          ⚘شهــدا زنـده اند⚘
⃟🤍⚘⃝🕊˼ ᭄ꪆ.• 🔥 ...نسل سوخته👨🏿 ✅قسمت دوم ✍نوشته ی شهید مدافع حرم، سید طاها ایمانی 🔴غرور یا عزت نفس اون روز، پای اون تصویر ... احساس عجیبی داشتم ... که بعد از گذشت 19 سال، هنوز برای من زنده است ... مدام به اون جمله فکر می کردم. منم دلم می خواست مثل اون شهید باشم. اما بیشتر از هر چیزی، قسمت دوم جمله اذیتم می کرد... بعضی ها می گفتن مهران خیلی مغروره. مادرم می گفت: عزت نفس داره ... غرور یا عزت نفس ... کاری نمی کردم که مجبور بشم سرم رو جلوی کسی خم کنم و بگم ... - ببخشید ... عذرمی خوام ... شرمنده ام ... هر بچه ای شیطنت های خودش رو داره. منم همین طور. اما هر کسی با دو تا برخورد می تونست این خصلت رو توی وجود من ببینه ...خصلتی که اون شب ... خواب رو از چشمم گرفت ... صبح، تصمیمم رو گرفته بودم ... - من هرگز ... کاری نمی کنم که شرمنده شهدا بشم ... دفتر برداشتم و شروع کردم به لیست درست کردن. به هر کی می رسیدم ازش می پرسیدم: - دوست شهید داشتید؟ شهیدی رو می شناختید؟ شهدا چطور بودن؟ یه دفتر شد پر از خصلت های اخلاقی شهدا. خاطرات کوچیک یا بزرگ ... رفتارها و منش شون ... بیشتر از همه مادرم کمکم کرد. می نشستم و ازش می خواستم از پدربزرگ برام بگه. اخلاقش ... خصوصیاتش ... رفتارش ... برخوردش با بقیه ... و مادرم ساعت ها برام تعریف می کرد ... خیلی ها بهم می خندیدن. مسخره ام می کردن ... ولی برام مهم نبود ... گاهی بدجور دلم می سوخت؛ اما من برای خودم هدف داشتم ... هدفی که بهم یاد داد؛ توی رفتارها دقت کنم ....شهدا ... خودم ... اطرافیانم ... بچه های مدرسه ... و ... پدرم ... . . ✅ادامه دارد..... 🌷⃟ ⚘⃝🕊˼ ᭄ꪆ.@shohadazendeaand🇮🇷           ⚘شهــدا زنـده اند⚘
⃟🤍⚘⃝🕊˼ ᭄ꪆ.• 🔥...نسل سوخته👨🏿 چهارم ✍نوشته ی شهید مدافع حرم، سید طاها ایمانی 🟡حسادت دویدم داخل اتاق و در رو بستم. تپش قلبم شدید تر شده بود. دلم می خواست گریه کنم اما بدجور ترسیده بودم ... الهام و سعید زیاد از بابا کتک می خوردن اما من، نه ... این، اولین بار بود.. دست بزن داشت.زود عصبی می شدو از کوره در می رفت. ولی دستش روی من بلند نشده بود. مادرم همیشه می گفت: - خیالم از تو راحته. و همیشه دل نگران دنبال سعید و الهام بود. منم کمکش می کردم. مخصوصا وقتی بابا از سر کار برمی گشت سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن. حوصله شون رو نداشت. مدیریت شون می کردم تا یه شر و دعوا درست نشه. سخت بود هم خودم درس بخونم؛ هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم. و آخر شب هم بریز و بپاش ها رو جمع کنم ... سخت بود ... اما کاری که می کردم برام مهمتر بود ... هر چند ... هیچ وقت، کسی نمی دید ... این کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم و محیط خونه رو در آرامش نگهدارم. اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم از اون شب باید با وجهه و تصویر جدیدی از زندگی آشنا بشم. حسادت پدرم نسبت به خودم ... حسادتی که نقطه آغازش بود و کم کم شعله هاش زبانه می کشید ... فردا صبح، هنوز چهره اش گرفته بود. عبوس و غضب کرده. الهام، 5 سالش بود و شیرین زبون. سعید هم عین همیشه، بیخیال و توی عالم بچگی؛ و من، دل نگران... زیرچشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم. می ترسیدم بچه ها کاری بکنن بابا از اینی که هست عصبانی تر بشه و مثل آتشفشان یهو فوران کنه. از طرفی هم نگران مادرم بودم ... بالاخره هر طور بود اون لحظات تمام شد ... من و سعید راهی مدرسه شدیم. دوید سمت در و سوار ماشین شد. منم پشت سرش، به در ماشین که نزدیک شدم. پدرم در رو بست. - تو دیگه بچه نیستی که برسونمت. خودت برو مدرسه. سوار ماشین شد و رفت. و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم ... من و سعید هر دو به یک مدرسه می رفتیم. مسیر هر دومون یکی بود ... . . ✅ادامه دارد... 🌷⃟ ⚘⃝🕊˼ ᭄ꪆ.•@shohadazendeaand🇮🇷           ⚘شهــدا زنـده اند⚘
⃟🤍⚘⃝🕊˼ ᭄ꪆ.• 🔥...نسل سوخته👨🏿 ششم ✍نوشته ی شهید مدافع حرم، سید طاها ایمانی : 🔵نمك زخم نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه. ناظم با ناراحتی بهم نگاه کرد. - فضلی ... این چه ساعت مدرسه اومدنه؟ از تو بعیده. با شرمندگی سرم رو انداختم پایین. چی می تونستم بگم؟ ... راستش رو می گفتم شخصیت پدرم خورد می شد. دروغ می گفتم شخصیت خودم جلوی خدا. جوابی جز سکوت نداشتم. چند دقیقه بهم نگاه کرد ... - هر کی جای تو بود الان یه پس گردنی ازم خورده بود. زود برو سر کلاست. برگه ورود به کلاس نوشت و داد دستم . - دیگه تاخیر نکنی ها ... - چشم آقا ... و دویدم سمت راه پله ها. اون روز توی مدرسه اصلا حالم دست خودم نبود. با بداخلاقی ها و تندی های پدرم کنار اومده بودم، دعوا و بدرفتاریش با مادرم و ما یک طرف، این سوژه جدید رو باید چی کار می کردم؟ ... مدرسه که تعطیل شد پدرم سر کوچه، توی ماشین منتظر بود. سعید رو جلوی چشم من سوار کرد ... اما من... وقتی رسیدم خونه پدر و سعید خیلی وقت بود رسیده بودن. زنگ در رو که زدم مادرم با نگرانی اومد دم در ... - تا حالا کجا بودی مهران؟ دلم هزار راه رفت. نمی دونستم باید چه جوابی بدم. اصلا پدرم برای اینکه من همراهش نبودم چی گفته و چه بهانه ای آورده. سرم رو انداختم پایین - شرمنده ... اومدم توو پدرم سر سفره نشسته بود. سرش رو آورد بالا و نگاه معناداری بهم کرد. به زحمت خودم رو کنترل کردم ... - سلام بابا. خسته نباشی ... جواب سلامم رو نداد. لباسم رو عوض کردم. دستم رو شستم و نشستم سر سفره. دوباره مادرم با نگرانی بهم نگاه کرد. - کجا بودی مهران؟ چرا با پدرت برنگشتی؟ از پدرت که هر چی می پرسم هیچی نمیگه؛ فقط ساکت نگام می کنه ... چند لحظه بهش نگاه کردم. دل خودم بدجور سوخته بود. اما چی می تونستم بگم؟ روی زخم دلش نمک بپاشم. یا یه زخم به درد و غصه هاش اضافه کنم؟ از حالت فتح الفتوح کرده پدرم مطمئن بودم این تازه شروع ماجراست و از این به بعد باید خودم برم و برگردم. - خدایا! مهم نیست سر من چی میاد. خودت هوای دل مادرم رو داشته باش. . ✅ادامه دارد.... ⃟🌷 ⚘⃝🕊˼ ᭄ꪆ.•@shohadazendeaand🇮🇷           ⚘شهــدا زنـده اند⚘
⃟🤍⚘⃝🕊˼ ᭄ꪆ.• 🔥...نسل سوخته👨🏿 ✍نوشته ی شهید مدافع حرم، سید طاها ایمانی 🟣شروع ماجرا سینه سپر کردم و گفتم: - همه پسرهای هم سن و سال من خودشون میرن و میان. منم بزرگ شدم. اگر اجازه بدید می خوام از این به بعد خودم برم مدرسه و برگردم. تا این رو گفتم، دوباره صورت پدرم گر گرفت. با چشم های برافروخته اش بهم نگاه کرد ... - اگر اجازه بدید؟؟!! ... باز واسه من آدم شد. مرتیکه بگو... زیر چشمی یه نگاه به مادرم انداخت و بقیه حرفش رو خورد. مادرم با ناراحتی  و در حالی که گیج می خورد و نمی فهمید چه خبره، سر چرخوند سمت پدرم .. - حمید آقا ... این چه حرفیه؟همه مردم آرزوی داشتن یه بچه شبیه مهران رو دارن. قاشقش رو محکم پرت کرد وسط بشقاب. - پس ببر ... بده به همون ها که آرزوش رو دارن؛ سگ خور... صورتش رو چرخوند سمت من. - تو هم هر گهی می خوای بخوری بخور. مرتیکه واسه من آدم شده ... و بلند شد رفت توی اتاق. گیج می خوردم. نمی دونستم چه اشتباهی کردم که دارم به خاطرش دعوا میشم. بچه ها هم خیلی ترسیده بودن. مامان روی سر الهام دست کشید و اون رو گرفت توی بغلش. از حالت نگاهش معلوم بود خوب فهمیده چه خبره. یه نگاهی به من و سعید کرد: - اشکالی نداره ... چیزی نیست. شما غذاتون رو بخورید... اما هر دوی ما می دونستیم این تازه شروع ماجراست. . . ✅ادامه دارد... 🌷⃟ ⚘⃝🕊˼ ᭄ꪆ.•@shohadazendeaand🇮🇷     ⚘شهــدا زنـده اند⚘
⃟🤍⚘⃝🕊˼ ᭄ꪆ.• 🔥...نسل سوخته👨🏿 ✍نوشته ی شهید مدافع حرم، سید طاها ایمانی ⚫️ سوز درد فردا صبح زود از جا بلند شدم و سریع حاضر شدم. مادرم تازه می خواست سفره رو بندازه. تا چشمش بهم افتاد دنبالم دوید - صبح به این زودی کجا میری؟ هوا تازه روشن شده. - هوای صبح خیلی عالیه. آدم 2 بار این هوا بهش بخوره زنده میشه. - وایسا صبحانه بخور و برو . - نه دیرم میشه. معلوم نیست اتوبوس کی بیاد. باید کلی صبر کنم. اول صبح هم اتوبوس خیلی شلوغ میشه. کم کم روزها کوتاه تر و هوا سردتر می شد. بارون ها شدید تر. گاهی برف تا زیر زانوم و بالاتر می رسید. شانس می آوردیم مدارس ابتدایی تعطیل می شد. و الا با اون وضع باید گرگ و میش یا حتی خیلی زودتر می اومدم بیرون. توی برف سنگین یا یخ زدن زمین. اتوبوس ها هم دیرتر می اومدن و باید زمان زیادی رو توی ایستگاه منتظر اتوبوس می شدی و وای به اون روزی که بهش نمی رسیدی، یا به خاطر هجوم بزرگ ترها حتی به زور و فشار هم نمی تونستی سوار شی. بارها تا رسیدن به مدرسه عین موش آب کشیده می شدم. خیسه خیس ... حتی چند بار مجبور شدم چکمه هام رو در بیارم بزارم کنار بخاری. از بالا توش پر برف می شد . جوراب و ساق شلوارم حسابی خیس می خورد و تا مدرسه پام یخ می زد. سخت بود اما ... سخت تر زمانی بود که همزمان با رسیدن من، پدرم هم می رسید و سعید رو سر کوچه مدرسه پیاده می کرد. بدترین لحظه، لحظه ای بود که با هم چشم تو چشم می شدیم. درد جای سوز سرما رو می گرفت ... اون که می رفت بی اختیار اشک از چشمم سرازیر شد. و بعد چشم های پف کرده ام رو می گذاشتم به حساب سوز سرما. دروغ نمی گفتم. فقط در برابر حدس ها، سکوت می کردم ... . . ✅ادامه دارد... ⃟🌷 ⚘⃝🕊˼ ᭄ꪆ.•@shohadazendeaand🇮🇷        ⚘شهــدا زنـده اند⚘
⃟🤍⚘⃝🕊˼ ᭄ꪆ.• 🔥...نسل سوخته👨🏿 ✍نوشته ی شهید مدافع حرم، سید طاها ایمانی🌷 🟤احسان از اون روز به بعد دیگه چکمه هام رو نپوشیدم. دستکش و کلاهم رو هم، فقط تا سر کوچه ... می رسیدم سر کوچه درشون می آوردم و می گذاشتم توی کیفم و همون طوری می رفتم مدرسه. آخر یه روز ناظم، من رو کشید کنار. - مهران ... راست میگن پدرت ورشکست شده؟ برق از سرم پرید. مات و مبهوت بهش نگاه کردم ... - نه آقا ... پدرمون ورشکست نشده. یه نگاهی بهم انداخت و دستم رو گرفت توی دستش. - مهران جان ... خجالت نداره. بین خودمون می مونه . بعضی چیزها رو باید مدرسه بدونه، منم مثل پدرت؛ تو هم مثل پسر خودم. از حالت نگاهش تازه متوجه منظورش شدم. خنده ام گرفت. دست کردم توی کیفم و شال و کلاه و دستکشم رو در آوردم. حالا دیگه نگاه متعجب چند دقیقه پیش من، روی صورت ناظم مون نقش بسته بود. - پس چرا ازشون استفاده نمی کنی؟ ... سرم رو انداختم پایین. - آقا شرمنده این رو می پرسیم. ولی از احسان هم پرسیدید چرا دستکش و شال و کلاه نداره؟ ... چند لحظه ایستاد و بهم نگاه کرد. دستش رو کشید روی سرم ... - قبل از اینکه بشینی سر جات، حتما روی بخاری موهات رو خشک کن ... . . ✅ادامه دارد... 🌷⃟ ⚘⃝˼ ᭄@shohadazendeaand     ⚘شهــدا زنـده اند⚘
⃟🤍⚘⃝🕊˼ ᭄ꪆ.• 🔥...نسل سوخته👨🏿 ✍نوشته ی شهید مدافع حرم، سید طاها ایمانی🌷 🔴دست های کثیف سر کلاس نشسته بودیم که یهو بغل دستی احسان با صدای بلند داد زد ... - دست های کثیف آشغالیت رو به وسیله های من نزن. و هلش داد ... حواس بچه ها رفت سمت اونها. احسان زیرچشمی بهشون نگاه کرد. معلوم بود بغض گلوش رو گرفته . یهو حالتش جدی شد. - کی گفته دست های من کثیف و آشغالیه؟ و پیمان بی پروا ... - تو پدرت آشغالیه. صبح تا شب به آشغال ها دست میزنه، بعد هم میاد توی خونه تون. مادرم گفته هر چی هم دست و لباسش رو بشوره بازم آشغالیه. احسان گریه اش گرفت. حمله کرد سمت پیمان و یقه اش رو گرفت ... - پدر من آشغالی نیست ... خیلیم تمییزه ... هنوز بچه ها توی شوک بودن که اونها با هم گلاویز شدن. رفتم سمت شون و از پشت یقه پیمان رو گرفتم و کشیدمش عقب. احسان دوباره حمله کرد سمتش. رفتم وسط شون ... پشتم رو کردم به احسان و پیمان رو هل دادم عقب تر. خیلی محکم توی چشم هاش زل زدم ... - کثیف و آشغالی، کلماتی بود که از دهن تو در اومد. مشکل داری برو بشین جای من. من، جام رو باهات عوض می کنم ... بی معطلی رفتم سمت میز خودم. همه می دونستن من اهل دعوا نیستم و با کسی درگیر نمیشم. شوک برخورد من هم به شوک حرف های پیمان اضافه شد. بی توجه به همه شون  خیلی سریع وسایلم رو ریختم توی کیفم و برگشتم سمت میز احسان. احسان قدش از من کوتاه تر بود. پشتم رو کردم به پیمان... - تو بشین سر میز. من بشینم پشت سری ها تخته رو نمی بینن. پیمان که تازه به خودش اومده بود یهو از پشت سر، یقه ام رو کشید. - لازم نکرده تو بشینی اینجا ... . . ✅ادامه دارد... 🌷⃟ ⚘⃝˼ ᭄@shohadazendeaand🇮🇷   ⚘شهــدا زنـده اند⚘
⃟🤍⚘⃝🕊˼ ᭄ꪆ.• 🔥... نسل سوخته👨🏿 ✍نوشته ی شهید مدافع حرم، سید طاها ایمانی 🟠شرافت توی همون حالت کیفم رو گذاشتم روی میز و نیم چرخ، چرخیدم سمتش. خیلی جدی توی چشم هاش زل زدم؛ محکم مچش رو گرفتم و با یه ضرب یقه ام رو از دستش کشیدم بیرون ... - بهت گفتم برو بشین جای من. برای اولین بار، پی یه دعوای حسابی رو به تنم مالیده بودم. اما پیمان کپ کرد. کلاس سکوت مطلق شده بود. عین جنگ های گلادیاتوری و فیلم های اکشن. همه ایستاده بودن و بدون پلک زدن، منتظر سکانس بعدی بودن. ضربان قلب خودمم حسابی بالا رفته بود که یهو یکی از بچه ها داد زد ... - برپا ... و همه به خودشون اومدن ... بچه ها دویدن سمت میزهاشون و سریع نشستن . به جز من، پیمان و احسان. ضربان قلبم بیشتر شد. از یه طرف احساس غرور می کردم که اولین دعوای زندگیم برای دفاع از مظلوم بود. از یه طرف، می ترسیدم آقای غیور ما رو بفرسته دفتر و اونم من که تا حالا پام به دفتر باز نشده بود. معلم مون خیلی آروم وارد کلاس شد. بدون توجه به ما وسایلش رو گذاشت روی میز، رفت سمت تخته. رسم بود زنگ ریاضی، صورت تمرین ها رو مبصر کلاس روی تخته می نوشت تا وقت کلاس گرفته نشه. بی توجه به مساله ها تخته پاک کن رو برداشت و مشغول پاک کردن تخته شد. یهو مبصر بلند شد ... - آقا ... اونها تمرین های امروزه ... بدون اینکه برگرده سمت ما، خیلی آروم، فقط گفت. - می دونم ... سکوت عمیق و بی سابقه ای کلاس رو پر کرد و ما سه نفر هنوز ایستاده بودیم. - میرزایی ... - بله آقا ... - پاشو برو جای قبلی فضلی بشین ... قد پیمان از تو کوتاه تره، بشینه پشتت تخته رو درست نمی بینه. بدون اینکه حتی لحظه ای صورتش رو بچرخونه سمت کلاس، گچ رو برداشت ... 🌹 تن آدمی شریف است، به جان آدمیت نه همین لباس زیباست، نشان آدمیت🌹 . . ✅ادامه دارد... 🌷⃟ ⚘⃝🕊˼ ᭄ꪆ.•@shohadazendeaand🇮🇷    ⚘شهــدا زنـده اند⚘
⃟🤍⚘⃝🕊˼ ᭄ꪆ.• 🔥...نسل سوخته👨🏿 ✍نوشته ی شهید مدافع حرم، سید طاها ایمانی 🟡رقابت امتحانات ثلث دوم از راه رسید ... توی دفتر شهدام، از قول مادر یکی از شهدا نوشته بودم - پسرم اعتقاد داشت بچه مسلمون همیشه باید در کار درست، اول و پیش قدم باشه. باید شتاب کنه و برای انجام بهترین ها پیشتاز باشه. خودش همیشه همین طور بود. توی درس و دانشگاه، توی اخلاق، توی کار و نماز. این یکی از شعارهای سرلوحه زندگی من شده بود؛ علی الخصوص که 2 تا شاگرد اول دیگه هم سر کلاس مون بودن. رسما بین ما 3 نفر یه رقابت غیررسمی شکل گرفته بود. رقابتی که همه حسش می کردن؛ حتی بچه های بیخیال و همیشه خوش کلاس ... رقابتی که کم کم باعث شد فراموش کنم، اصلا چرا شروع شده بود ... یک و نیم نمره داشت. همه سوال ها رو نوشته بودم ولی جواب اون اصلا یادم نمی اومد. تقریبا همه برگه هاشون رو داده بودن. در حالی که واقعا اعصابم خورد شده بود با ناامیدی از جا بلند شدم ... - خدا بهت رحم کنه مهران که غلط دیگه نداشته باشی و الا اول و دوم که هیچ، شاگرد سوم کلاس و پایه هم نمیشی ... غرق در سرزنش خودم بلند می شدم که چشمم افتاد روی برگه جلویی و جواب رو دیدم. مراقب اصلا حواسش نبود. هرگز تقلب نکرده بودم. اما حس رقابت و اول بودن، حس اول بودن بین 120 دانش آموز پایه چهارم ... حس برتری ... حس ... نشستم و بدون هیچ فکری، سریع جواب رو نوشتم. با غرور از جا بلند شدم، برگه ام رو تحویل دادم و رفتم توی حیاط ... یهو به خودم اومدم؛ ولی دیگه کار از کار گذشته بود. یاد جمله امام افتادم. اگر تقلب باعث ... روی پله ها نشستم و با ناراحتی سرم رو گرفتم توی دستم... - خاک بر سرت مهران ... چی کار کردی؟ کار حرام انجام دادی ... هنوز آروم نشده بودم که صبحت امام جماعت محل مون نفت رو ریخت رو آتیش. - فردا روز، اگر با همین شرایط، یه قدم بیای جلو، بری مقاطع بالاتر و به جایی برسی. بری سر کار اون لقمه ای هم که در میاری حرامه. خانواده ها به بچه هاتون تذکر بدید ... فردا این بچه میره سر کار حلال و با تلاش و زحمت پول در میاره. اما پولش حلال نیست. لقمه حرام می بره سر سفره زن و بچه اش، تک تک اون لقمه ها حرامه ... گاهی یه غلط کوچیک می کنی، حتی اگر بقیه راه رو هم درست بری، اما سر از ناکجا آباد در میاری. می دونی چرا؟ چون توی اون پیچ، از مسیر زدی بیرون، حالا بقیه مسیر رو هم مستقیم بری ... نتیجه؟باید پیچ رو برگردی ... حالا برید ببینید اثرات لقمه حرام رو چه بلایی سر نسل و آدم ها و آینده میاره. کلمات و جملاتش پشت سر هم به یادم می اومد و هر لحظه حالم خراب تر می شد ... . ✅ادامه دارد... 🌷⃟ ⚘⃝🕊˼ ᭄ꪆ.•@shohadazendeaand🇮🇷           ⚘شهــدا زنـده اند⚘