eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
568 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷💗کانالی از جنس مهدویت 🌸 🌻💫احادیث و روایات مهدوی 🌸 🌿 🌻 بشارت های نزدیکی ظهور 🌸 ❤️ 🌹 اخبار از نشانه های ظهور 🌸 سخن بزرگان در مورد منجی(عج) 🌸 💫🕌باز ای دلبراکه دلم بی قرار توست وین جان برلب آمده در انتظار توست... 💚 سعی می‌کنیم گلچینی از زیباترین مطالب، عکس، نوشته هاو کلیپهای مذهبی به خصوص در وصف امام زمان (عج) در اختیار شما عزیزان قرار دهیم💚🌸🌿 بیایید به جای فعال مجازی بودن فعال مهدوی باشیم 🌹💗✨ http://eitaa.com/joinchat/3857842179C90cde6e650 آیدی کانال👇🏻👇🏻 @Mawud12 🌹 ❤️ به عشق امام زمانت عضو شو👆🏻👆🏻👆🏻
🌹🍃بِسْمِ رَبِّ الْشُّهَداءِ وَالْصِّدّیقینْ🍃🌹 بـاشـهـــــــ❤️ــــدا بـودن سـخـت نـیـسـت؛ بـاشـــهــــدا مـانـدن سـخـت اسـت...🕊 مـثـلِ شـــهــــدا بـودن سـخـت نـیـسـت؛🌸 مـثـلِ شــــهـــــدا✨ مـانـدن سـخـت اسـت... راهِ شـــهـــدا یـعـنـی نـگـه داشـتـنِ « آتـش »🔥 در دسـتـانـت...✋ 👈اینجا پایگاهِ مـا بـرای آشـنـا شـدن بـا سـیـره‌ی #شـــهـــداســت...🌙 شــــهــــیــــدانــــه زنـدگـی کـن...🌷👉 مـا هـم کـمـکـت مـی‌کـنـیـم...🥀 🌈⭐️این یه دعوتنامه از طرفِ آقامحمدرضاست...💌 ممنون میشیم مارو همراهی کنین..🙏 http://eitaa.com/joinchat/860618756C693fe2563b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بر عاشــ❤️ــقانی ڪه مشق عشــ❤️ــق و شهـادت را بر سنگر مدرسه مقدم دانستند . #سیزده_آبان #روز_دانش_آموز_گرامی‌_باد 📌یادمان نرود ڪه آمریڪا همان یزید زمان است . #مرگ_بر_آمریڪا ♥️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
🇺🇸 لانه‌ای برای جاسوسی... (قسمت اوّل) 🔺چرا «سفارت آمریکا در ایران» توسّط جمهوری اسلامی ایران، «لانه‌ی جاسوسی» نام گرفت⁉️ 📂در جریان اشغال سفارت آمریکا، کارمندانش تلاش کردند اطلاعات محرمانه را از بین ببرند، اما دانشجویان تسخیرکننده‌ی #لانه_جاسوسی ، بخش اعظمی از این اطلاعات را بازیافت کرده و حدود ۷۰ سند محرمانه‌ که حاکی از خباثت های آمریکا علیه ایران بود را فاش کردند. امام خمینی (ره) از این اقدام دانشجویان به عنوان انقلاب دوم یاد کردند. در صفحه‌ی 10 کتاب «اسناد لانه‌ جاسوسی آمریکا» بخشی از این اسناد مکشوف، نامبرده شده‌اند؛ از جمله هدایا و مدال‌هایی برای نظامیان رژیم پهلوی ، اشیاء شخصی دربار شاه با آرم سفارت آمریکا و نیز چارت سازمانی سپاه پاسداران و جمهوری اسلامی با شرح جزئیات و آن هم با درج کلمه‌ی «سرّی» در ابتدای متن...؛ امام (ره‌) رهبری حركت دانشجويان را شخصاً برعهده گرفت. #سیزده_آبان #انقلاب_دوم 📚اسناد لانه جاسوسی _ دفتر انتشارات اسلامی( جامعه مدرّسین حوزه علمیّه‌ی قم ) ♥️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
🇺🇸 لانه‌ای برای جاسوسی... (قسمت اوّل) 🔺چرا «سفارت آمریکا در ایران» توسّط جمهوری اسلامی ایران، «لانه
🇺🇸 لانه‌ای برای جاسوسی... (قسمت دوم) 🔸 به راستی یک سفارت‌خانه برخلاف قوانین بین‌المللی، چرا برای کشور میزبان خود این چنین طرح‌های براندازانه‌ داشته باشد؟ آیا نام این اقدامات، چیزی جز جاسوسی است⁉️ 📂 مقامات #سفارت_آمریکا در تهران، با کاردارهای ایرانی طرف‌دار شاه مرتبط بودند. در صفحه‌ی 75 جلد اوّل کتاب «اسناد لانه جاسوسی» اسناد این رابطه، منتشر شده است. دو ایرانی به نام‌های علی شاهپوریان و دکتر انوشیروان افراسیابی، اطلاعات خود را به سفارت ارائه دادند و کارداران و رابطین سفارت براساس آن، با یکدیگر به تبادل پاسخ می‌پردازند و موافقت خود را با فعّالیت «تشکیلات میانه‌رو» جهت تحرّکات آینده علیه جمهوری اسلامی و طرح «نجات ایرانِ طرف‌دار غرب» به یکدیگر خبر می‌دهند. #انقلاب_دوم #مرگ_بر_آمریکا 📚اسناد لانه جاسوسی _ دفتر انتشارات اسلامی( جامعه مدرّسین حوزه علمیّه‌ی قم ) ♥️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
#برگی_از_یاد💚 کارت عروسی که برایش می آمد. می خندید و می گفت: بازم #شبی_با_شهدا! با رقص و آهنگ و شلوغ بازی های عروسی میانه ای نداشت. بیرون تالار خودش را به خانواده عروس و داماد نشان می داد و می رفت #گلزار_شهدا. همه فکر و ذکرش پیش شهدا بود. می رفتیم روستا برای سمنوپزان. وسط تفریح و گشت و گذار مثل کسی که گم شده ای دارد. می پرسید:حاج آقا سید این دور و بر شهید نیست بریم پیشش؟ 🖋 راوی:سید اصغر عظیمی،دوست شهید . ♥️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 #قسمت_پانزدهم . #هوالحـــق . تو راه برگشت همه ساکت بودن کسی حر
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 . وضو گرفتم و کم کم آماده شدم برای اومدن مهمونا، سعی کردم آروم باشم و با طمانینه کارامو انجام بدم باید خودمو قوی تر می کردم من که به هر حال باید جواب منفی میدادم پس نباید این همه استرس الکی رو به خودم وارد می کردم، لباس ساده و مناسبی رو تن کردم بعد هم روسری صورتیم رو رو لبنانی با یه گیره بستم، صدای گوشیم بلند شد، از رو میز برداشتمش، یه پیام از طرف سمیرا "عروس خانم خاستم بگم یهو هُل نکنی بوی یاس بوخوره بت سینی چای رو خالی کنی رو دوماده خخخخ" لبخندی رو لبم نشست، از دست این سمیرا در این لحظاتم دست از نمک ریختن بر نمیداره، جواب دادم "دیوونه ای سمیرا، کم نمک بریز😃" پیام که فرستاده شد لبخندی دیگه رو لبم نشست مطمئنا سمیرا پیامم رو بی جواب نمیذاره، منتظر پیامش بودم که زنگ خونه به صدا دراومد، چشمامو بستم و زیر لب صلوات فرستادم و زمزمه کردم"خدایا خودت پشت و پناهم باش" . همه اومدن تو صدای سلام و احوال پرسی اومد بعدشم که مطمئن شدم نشستن، آروم دراتاق رو باز کردم و رفتم بیرون، با دیدنم عموجواد و ملیحه خانم سلام کردن و ملیحه خانم یه عروس گلمی بهم گفت که دلم یه جوری شد، از خوشحالیشون نمیدونستم چی بگم، ای کاش میدونستن من عروسشون نمیشم، یه کم به اطراف نگاه کردم پس عباس کجاست؟! هنوز این سوال از ذهنم کامل نگذشته بود که مامان پرسید: راستی آقا عباس کجاست؟! ملیحه خانم درحالی که چادرشو درست می کرد گفت: الاناس که پیداش بشه، ما از شمال اومدیم اما عباس تهران کاری داشت گفت از اونجا خودشو میرسونه تو ذهنم یه علامت سوال بزرگ ایجاد شد، عباس تهران چیکار داره، سریع به خودم نهیب زدم که به تو چه آخه تو سرپیازی یا تهش!! چند دقیقه ای حرف زدیم و البته بیشترشم بازجویی از من بود!! یعنی همون سوال پرسیدن از درس و دانشگاه و اینجورچیزا، با صدای زنگ، محمد سریع بلند شد بره در و باز کنه، بعد چند دقیقه صدای سلام عباس پیچید تو خونه، همه جوابشو دادن ولی من چشمامو بستم و سعی کردم فقط عطرشو به ریه هام بکشم، وقتی عباس اومد ترجیح دادم بدون نگاه کردن بهش برم آشپزخونه پیش مهسا، وارد آشپزخونه شدم، مهسا لبخندی بهم زد، دلم سوخت به حال همه، همه ای که خوشحال بودن و فقط فکر کنم منو عباس بودیم که تو بدحال ترین حالت ممکن بودیم آهی کشیدم که مهسا گفت: عروس خانم به جای آه کشیدن چای بریز ببر یه کم دومادو ببینی روت باز شه 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ♥️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: هنوز نه به داره نه به بار، شاید من ایشونو نپسندیدم و ردش کردم خنده ی کوتاهی کرد و گفت: ولی من اینطور فکر نمی کنم، مطمئنا تو از عباس آقا خوشت میاد از روی تاسف سری تکون دادم و مشغول ریختن چای شدم،با صدای مامان که گفت چای رو بیارم، چادرمو مرتب کردم و سینی رو بردم تو هال، اول به عموجواد تعارف کردم، لبخند رضایت مندی رو لبش بود، بیچاره عمو جواد حتما خیلی از این وصلت خوشحال میشد، ملیحه خانم هم با لبخندی چای رو برداشت، جرئت نزدیک شدن به عباس رو نداشتم اما چاره ای نبود سینی رو جلوش گرفتم، احساس میکردم امروز بیشتر از همیشه عطر یاسش رو حس میکنم، بدون نگاه کردن به من چای رو برداشت، نیم نگاهی بهش انداختم خیلی جدی و خشک نشسته بود، اینم از این یکی واقعا نمیدونم دقیقا دلم باید برای کی بسوزه شاید خودم، خود من که یار کنارمه و من ازش هیچ سهمی ندارم هیچ سهمی شاید سهم من فقط همون یاسه!! به مامان و محمد چای تعارف کردم و نشستم کنار مامان، باز بحث خاستگاری و مهریه و چرت وپرت، همه ی دخترا این جور وقتا پر از هیجان و استرس و خوشحالی ان اما من اونموقع هیچ حسی نداشتم، فقط ناراحت بودم ناراحته همه، همه که انقدر جدی بودن و نمی دونستن این عروس خانم عروس نشده جوابش منفیه ... تو فکر وحال خودم بودم نمیدونم چند دقیقه گذشت که ملیحه خانم گفت: خب اگه اشکالی نداره و اجازه بدین معصومه جون و عباس اگه حرفی دارن باهم بزنن گوشه چادرمو تو مشت گرفتم، جای بدش تازه رسید..آه خـــدا! ... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ♥️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 . . با اجازه ای که از ناحیه ی مامان صادر شد بلند شدم و به سمت حیاط حرکت کردم عباس هم به دنبالم اومد، بی توجه به عباس دمپایی پام کردم و از سه تا پله ی حیاط اومدم پایین، جایی برای نشستن نبود برای همین لب حوض نشستم، عباس بعد ور رفتن با کفشاش اومد پایین و با فاصله از من لب حوض نشست، نگاهم به آب داخل حوض بود اونم نگاهش تو آسمونا ، من تو حوض دنبال ماهی ای می گشتم که نبود، عباس هم دنبال ماهی تو آسمون می گشت که از شانس بدش اونم نبود!! زیر لب زمزمه وار گفتم"چرا حوضمون ماهی نداره! " عباس تک سرفه ای کرد و بالاخره انگار از سکوت ناراضی بود که گفت: عجیبه که امشب ماه تو آسمون نیست یه چیزی از قلبم گذشت چرا هر دومون باید مثل هم فکر کنیم!! چادرمو کمی جلوی صورتم اوردم تا رومو بگیرم آروم گفتم: حتما دلش نخواسته امشب باشه😔 - چی؟ - ماه دیگه! نگاهش به روبرو بود سرشو تکون داد که مثلا چه میدونم تایید کنه حرفمو بازم سکوت ..چه سکوت درداوری بود، بوی گلای یاسم دو برابر شده بود انگار، دلم میخاست کاش میتونستم ازش بپرسم چرا همیشه انقدر عطر یاس خالی میکنی رو خودت نمیدونی یه نفر طاقت نداره، اصلا دلم میخاست بزنمش و بگم چرا من باید از تو خوشم بیاد .. آه!!😔 بعد از کمی سکوت نگاهی به یاس ها انداخت و گفت: چه بوی یاسی پیچیده اینجا، الان فصل یاسه، من یاس خیلی دوست دارم لبخندی رو لبم نشست،، خاستم بگم چه تفاهمی داریم، اما یادم اومد این که جلسه ی خاستگاری نیست فقط یه نمایشه همین!! از لب حوض بلند شد مشخص بود این موقعیت رو دوست نداره، منم دوست نداشتم این سکوت و باهم بودن اجباری رو، یه کم قدم زد اطراف حوض و باخودش آروم گفت: بالاخره تموم میشه .. سرمو گذاشتم رو زانوهام، منم دلم میخواست تموم شه، تموم شه این کابوس 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ♥️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫 💬یِـک چـادُر🗣 اَز مـادَرمـ~ن بــِه اِرثیـهِ دُختــرانِمـانـ👱♀ رِسیدھِ همـان هَـم لِـیاقت ِنـِگهداریـش را نَـَدارندـ😔 #شَهید دِهقــان👤 😍#1⃣عَکـسِـ~🌠ِ پــرُوفایـٌل😉 ☺️#2⃣جُــملـھ~ دُختـرُونـھ😘 😊#3⃣بــےیـو ✨هاےِ زٍیبـا 😋 😄#4⃣رُمـانِ هاےِ ✒️عاشـِقانھ🙈 😍#5⃣بـَکـ گِـرانـد هـ~ےِ عــالے☮ هَمــِه وُ هــَمه طُ❣ ایٍن کــانـاِل مادَرِمـون ❗️♥️ ِ بدُو💍🏃♀ #🔱دیٍر بیاے🏃♀ بـَرِش مےدارَمـ!😱 @yadegar_madar