دعای فرج اقا #امام_زمان🌹
#الهی_عظم_البلاء
به نیت تعجیل در فرج امام زمان و رفع گرفتاری از مردم
پویش همگانی
❤️ یا مهدی ادرکنی ❤️
✨ #اللهم_عجل_لولیک_الفرج✨
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_شصت_و_ششم آرام و بی صدا به اتاقش میروم... روی تخت معصومانه مثل همیشه خوابیده بود.
#رمان_عقیق
#قسمت_شصت_و_هفتم
نماز صبح را که خواندم دیگر نا برایم نمانده بود!
تازگی ها خیلی خسته میشدم و میدانستم که کم خونی گرفته ام... کنج نماز خانه دراز کشیدم و به
سقف خیره شدم ... سکوت سردی در بیمارستان حاکم بود ... زیرلب ذکر میگفتم و سعی داشتم به
فکر آشفته ام سر و سامان دهم .
بی اختیار دست بردم و گردنبندی را که عقیق انگشتری به آن آویز بود در آوردم ...
خیره عقیق انگشتری بودم... آقاجان همیشه وقت نماز دستش می انداخت...میگفت عقیق انداختن
ثواب دارد!
طرح ساده اما زیبایش را از نظر گذراندم... یادم می آید خان جون مادر بزرگم را میگویم ...میگفت
این انگشتری برای پدر شوهرش بوده که به آقا جان رسیده
و این انگشتری یک جفت کمی تا قسمتی زنانه هم دارد...
میگفت بابا محمد که با ما...با همسر سابقش ازدواج کرد آقاجان این انگشتری را به او داد و جفت
زنانه اش را به آن زن... که البته بعد از طلاق از بابا محمد همه چیز را پس داد جز آن انگشتری...
بی اختیار یاد آن زن افتادم! دست خودم نبود هر از چند گاهی یادش مونس تنهایی هایم میشد! او
را اگر به قیافه ببینم نمیشانسمش!
هیچگاه نخواستم ببینمش! نه اینکه از من سراغی گرفته باشد ها! نه! از میان عکسهای قدیمی هم
نخواسته بودم ببینمش!
گه گاهی که یادش می افتم با خودم میگویم او هم گه گاهی یادم می افتد؟
نمیدانم شاید ایراد از خود خواهی و غرور بیش از اندازه من بود! البته که من حتی در یاد کردن از
او هم جوانب ادب را رعایت میکنم اما دلم صاف نمیشود با یادش!
یادم می آید از وقتی که میخواستم باشد نبود!
یک روز که خیلی پاپیچ مامان عمه شدم ماجرا را تعریف کرد!
دوست مامان عمه بود... با بابامحمد که ازدواج کرد چند ماهی خوب بودند! اما میگفتند همه چیز از
بارداری من شروع شد!
#ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
****
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#رمان_عقیق
#قسمت_شصت_و_هشتم
خنده ام گرفته بود! راستی من چه پا قدم نحسی داشتم!
مامان عمه میگفت بعد از به دنیا آمدنت یک ماه هم نشد که از پدرت جدا شد!
میگفت ازدواجش از اول هم اشتباه بوده! او میخواست یک زن اجتماعی باشد و من با خود می
اندیشم مگر پدرم با اجتماعی بودنش مخالفت کرده بود؟
مامان عمه میگفت گفته کنار محمد و یک بچه دست و پا گیر نمیتواند!
من هیچگاه این ضرب المثل خواستن توانستن است را باور نکردم!
مثال نقضی داشتم به بزرگی جای خالی مادرم!!!!
با خود می اندیشم پس این حس مادر و فرزندی که میگویند افسانه است؟
خب البته که او حق داشت!
مگر زور بود؟ نمیخواست آروغ بچه بگیرد!
یا شب و نصفه شب بلند شود از خواب نازش بزند بچه غذا بدهد!
صبح تا شب مراقب بچه باشد و بزرگش کند!
او میخواسته از پله های ترقی اش بالا برود! و خب بابا محمد و من بارهای سنگینی بودیم!
گور بابای هرچه حس مادر و فرزندی است! او میخواست پیشرفت کند!
آه آیه بس کن! او مادر است و احترامش واجب!
ولی خدا خوب خدایی کرد این میان! پریناز بیست ساله بود که عروس پدرم شد من آن موقع ها
یک ساله بودم و مامان عمه میگفت آن اوایل قدری نارضایتی که در چشمنانش مبنی بر نگهداری
از تو دیدم گفتم خودم بزرگش میکنم!
میگفت بابا محمد نمیگذاشت!آخر سر هم با وساطت آقا جان بود که اجازه داد پیش آنها باشم!
هرچند به پریناز حق میدهم شاید اگر من هم جای او بودم نق و نوق هایی بس واضح تر از این
حرفها میکردم!
خب تازه عروس بود بنده ی خدا...
ولی الحق که کم نگذاشت!
الحق که نگذاشت من فرقی میان خود و ابوذر پیش چشمهایش حس کنم!
اعتراف میکنم پریناز را بیشتر از مادر نادیده ام دوست دارم و البته که او مادر است و احترامش
واجب!
یادم می آید یک بار اتفاقی شنیدم بعد از جدایی از بابا محمد با یک پزشک ازدواج کرده و دیگر
کسی خبری از او نداشت!
و خب
خب...
اعتراف میکنم انتخاب رشته تحصیلی ام بی ربط با او نبوده!
احمقانه است خیلی هم احمقانه است اما من آن روز ها فکر میکردم اگر پرستار شوم ممکن است
روزی جایی میاد همین دکتر بازی ها اورا ببینم!
و خب
خب....
من یک اعتراف دیگر به خودم بدهکار بودم.... من هنوز هم او را دوست دارم! با تمام نبودن
هایش!
با تمام ترجیح های مزخرف و مسخره اش!
با تمام نفرتی که نسبت به هرچه جایگاه اجتماعی و هر کوفت دیگری که دارد به آن افتخار میکند
دوستش دارم!
آیه مودب باش! او مادر است و احترامش واجب!
عقیق را میبوسم ...
یک سنگ چند گرمی تا کجاها که مرا نبرد!
دوباره آن را به گردنم میبندم....
#ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
****
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
میگفت:
"سر نماز مثل حرم امام رضاست،"
کفشاتو میدۍ به کفشداری تا برۍ
#زیارت،
بدونِ فکرِ کفش، برۍ دیدار!
[فَاخلَع نَعلَیک]
سر نماز کفشاتو یعنی
#غصههاۍ دنیاتو از ذهنت دربیار بده به
#خدا♥️، فقط دیــــدار!
بعد از نماز میبینی خدا کفشاتو واکس
زده بهت تحویل داده!
#استادپناهیـــان 🧔🏻♡
#هَــواے_تُـــو...🌱
🌸🍃•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
ابراهیم مےگفت:
اگه جایے بمانی ڪہ
دست احدے بهت نرسہ
کسے تو رو نشناسہ
خودت باشے و آقا
مولا هم بیاد سرتو روی دامن بگیره،
این خوشگلترین شهـادتہ...
یازهرا س 🌙
شهید ابراهیم هادی ♡🌹
🌸🍃•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat