میگفت:
"سر نماز مثل حرم امام رضاست،"
کفشاتو میدۍ به کفشداری تا برۍ
#زیارت،
بدونِ فکرِ کفش، برۍ دیدار!
[فَاخلَع نَعلَیک]
سر نماز کفشاتو یعنی
#غصههاۍ دنیاتو از ذهنت دربیار بده به
#خدا♥️، فقط دیــــدار!
بعد از نماز میبینی خدا کفشاتو واکس
زده بهت تحویل داده!
#استادپناهیـــان 🧔🏻♡
#هَــواے_تُـــو...🌱
🌸🍃•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
ابراهیم مےگفت:
اگه جایے بمانی ڪہ
دست احدے بهت نرسہ
کسے تو رو نشناسہ
خودت باشے و آقا
مولا هم بیاد سرتو روی دامن بگیره،
این خوشگلترین شهـادتہ...
یازهرا س 🌙
شهید ابراهیم هادی ♡🌹
🌸🍃•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
سلام حضرت ارباب
@shohda_shadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللهم الرزقنا کربلا🤲
خدایا شب جمعه ای همه ما رو اربعین کربلا مهمون اقا امام حسین کن🌹☘
اللهم عجل لولیک الفرج✨🍀
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_شصت_و_هشتم خنده ام گرفته بود! راستی من چه پا قدم نحسی داشتم! مامان عمه میگفت بع
#رمان_عقیق
#قسمت_شصت_و_نهم
یاعلی میگویم و از جایم بلند میشوم...لبخند میزنم... من آیه ام...
کسی که نیمه پر لیوان را نگاه نمیکند!بلکه یکجا و یک نفس آن را سر میکشد!
چه خیال که نیست!
بابا محمد که هست!
مامان عمه که هست...
پریناز و نگاه های عین مادرش که هست!
ابوذر و دردسرهایش که هستند!
کمیل و اعترافات تاریخ انتقضاء گذشته اش که هستند!
سامره و شیرین کاری هایش که هستند!
من این همه هست در زندگی دارم و نشسته ام و غصه یک نیستی که خودش خواسته نباشد را
میخورم؟
سرش سالمت!!
چه خیال نباشد!!!
داشتم لیست دارو های بیماران بخش را کنترل میکردم ...دلم کباب مینای کوچک بود.دوز دارو
هایش بالا رفته بود و این بچه مگر چقدر بنیه و توان داشت؟
دکتر واال و رزیدنت های سال آخری به سمت بخش می آمدند با دیدنش لبخندی روی لبهایم
نشست .با آرامش به سوالات پی در پی این رزیدنت های که خدا میدانست چقدر سمج هستند
جواب میداد و برای هر کدام وقت میگذاشت
از کنار ایستگاه پرستاری که رد شد با سر سلامی داد و من هم با لبخند جوابش را دادم ...
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید... میخواستم تنها گیرش بیاورم و با او صحبت کنم میخواستم
شخصا از مراحل درمانش مطلع شوم خصوصا اینکه شب عملش نبودم
#ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
****
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#رمان_عقیق
#قسمت_هفتاد_ام
ویزیت را تمام کرد و به اتاق خودش رفت .کارهایم را مرتب کردم مطمئن شدم که کسی پیشش
نیست
دستی به مقنعه ام کشیدم و آن را مرتب کردم
بعد به آرامی چند تقه به در زدم و صدای مردانه و مهربانش را شنیدم:بفرمایید
باآرامش در را گشودم:سلام دکتر....
سرش را از پرونده های مطالعاتی اش بالا آورد و با دیدنم لبخندی زد و با انرژی گفت :سلام خانم
آیه...احوال شما؟
شرمزده گفتم :خوبم ممنونم ...شما خوبید؟
تشکری کرد و دعوت کرد تا بنشینم و بعد با همان لحن مخصوص به خودش گفت:
_خب چی باعث شده که خاله مهربون بچه های این بیمارستان اینجا روبه روی من بشینه؟
من این تواضع این فروتنی رو دوست داشتم اینکه کسی وابسته به بیچاره القاب نبود! بیچاره
جایگاه اجتماعی اش نبود!
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:اولا اینکه شکسته نفسی شما ستودنیه!
اما راستیتش من بابت مینا اومدم! دکتر من واقعا نگران این بچه ام تو این چند هفته واقعا اذیت
شده!هم خودش هم خانواده اش، دکتر من در حد شما و رزیدنتاتون نمی تونم سر دربیارم که دقیقا چشه ولی میخوام بدونم امیدی
هست؟
با لبخند داشت نگاهم میکرد ... چند دقیقه ای بینمان سکوت ایجاد شد عینکش را برداشت و
گفت:
بیماریه سختیه! عملی هم که پیش رو داره یه عمل با ریسک بالا...
بی رحمی به این مرد نمی آمد اما جدی تر ادامه داد: علمی بخوای در نظر بگیری زنده موندن و
زنده بیرون اومدنش 50درصد شاید هم کمتره اما امید همیشه هست!
چشمهایم را بستم...
#ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
****
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat