eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
568 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
کاش آن کس که به تو حق قضاوت می‌داد به من سوخته دل فرصت صحبت می‌داد چه نیازی است به خون‌خواهی دشمن وقتی به گنه‌کاری ما دوست شهادت می‌داد. دل بریدی ز من و عهد شکستی، آری عشق هرجا که نباید به تو جرات می‌داد. تا پر و بال بگیری و به جایی برسی چه کسی بیشتر از من به تو فرصت می‌داد؟ هر که از نام تو پرسید همین را گفتم: گل سرخی که فقط بوی نجابت می‌داد. 🌟@shohda_shadat💫
•|بِنتَ أَلــــزَهــــــــــــ🌙ـــــــــــرا|•: ‍ ‍ ؟ که ارزش عاشق شدن رو داشته باشه عشق نه.....زمینت میزنه.... عـــــشق یعنے: تو دل شب آروم زمزمه ڪنے العـــفو عـــــشق یعنے: چشماتو ببندے و بری عـــــشق یعنے: شب ڪه همه خوابن تو آروم سر سجاده بگی خدایا عـــــشق یعنے: اعتراف ڪنے منو بڪِش سمت خودت ... عشق یعنے: یاد و ڪلے حسرت دیدار روی ماهشون ❤️ عـــــشق یعنے: هرچیز و هرکجایی که بری یاد معشوق بیفتی و دلگیر شی عـــــشق یعنے: حسرت یه بار دیدار با عـــــشق یعنے: آرامش شبهای جمعه کنار عـــــشق یعنے: عـــــشق یعنے: داشتن شــــــــــهادت ودر آخر عشق یعنی روسفیدی پیش (س) ....... التماس دعای شدن 🥀❤️ • •@shohda_shadat
رمضان گشته ولے حالِ مُحرّم داریم ... آری ؛ با هر عطشی یادِ حسین می افتیم روزیازدهـم روضه دگـر لازم نیست، شصـت و نه بـآر امــان از دل زینب بنویس 🥀🍃@shohda_shadat
♥️ دل من گم شده گر پیداشود...:) بسپاریدامانات رضا(ع)..🌸 واگرازتپش افتاد دلم💕 ببریدش به ملاقات رضا(ع)...💚 از رضا(ع)خواسته بودم شاید.... •°• بگذاردغلامش بشوم... همه گفتندمحال است اما... دلخوشم به محالات رضا(ع) 💓 🎀@shohda_shadat
•|بِنتَ أَلــــزَهــــــــــــ🌙ـــــــــــرا|•: 👩:ببخشید اقا یه سوال داشتم 👱‍♂️:بفرمایید👂 👩:راست میگن که شماها از بچه چادریا بیشتر خوشتون میاد؟؟؟🎗 👱‍♂️:بله�� 👩:پس چرا هر موقع من از کناره یک پسر رد میشم با تمام وجود به من نگاه میکند ولی وقتی شماها از کناره یک دختره چادری رد میشید سرتونو پایین میندازید و از کنارش رد میشید؟ 👱‍♂️:راست میگی سر پایین انداختن کمه! 👩:بله ؟ متوجه نمیشم؟!😳 👱‍♂️:مقابله چادر زهرا(س)سرپایین انداختن کمه باید سجده کرد😊 💜💜خواهرم ارزشت را با چادرت حفظ کن💜💜 ❤️😍 • 🥀| @shohda_shadat
❤شھیدجوادمحمدی❤: 💔 وقتی با حسین آقا ازدواج کردم آن فکری که نسبت به یک پاسدار داشتم با رفتارش به یقین مبدل کرده بود. این شش سال زندگی با حسین آقا بهترین روز های عمر خود را سپری کردم و همیشه خودم را خوشبخترین آدم می دانستم. نه اینکه من همسرش باشم بخواهم ازش تعریف کنم بلکه همه ی همکارها و  کسانی که با حسین آقا برخورد داشتند تا اسم حسین آقا را میشنوند اولین عکس العملشان لبخند است چون خوشرویی حسین آقا زبانزد همه بود وتشیع جنازه پرشکوهش این را ثابت کرد که در شهر ما بی نظیر و بی سابقه بود. حسین آقا در ۱۶ اردیبهشت ماه ۹۵مصادف بود با روز مبعث به شهادت رسید که بعد از چهل روز مفقودالاثر بودن از طریق دی ان ای شناسایی شد و پیکر مطهرش در روز یکم تیرماه مصادف با پانزده رمضان ولادت امام حسن مجتبی (علیه السلام) به خاک سپرده شد. ... 💞 @shohda_shadat🌙
. گنبَد وَقتے کہ روبِرومہ، تموم شَهر تو گلومہ..! کی میشه حرم باز بشه😔 🌹| دلتنگ حرم |🌹 🎀@shohda_shadat🎀
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_صد_و_شانزدهم پریناز نگاهی به نگار می اندازد و میگوید: همونه؟ عقیله سری تکان میده
او دختر مغرور در زندگی اش زیاد دیده بود اما جنس غرور این دختر....خوب میدانست فرق دارد!آنقدری تجربه داشت که فرق ادا و واقعیت را بداند.آنقدری میفهمید که تشخیص دهد این غرور از نجابت است که سرچشمه میگیرد! دلش میخواست برود در مغازه را باز کند روبه روی شیوا بنشیند و از او بپرسد: آیا من عاشقت شدم؟ پوزخندی زد!آنقدری هرز رفته بود که حالا نمیتوانست فرق عشق و هر احساس کذایی دیگر را درک کند! اما این را خوب میدانست دلش نمیخواست شماره بدهد شیوا شماره بگیرد شبها ساعتی با هم حرف بزنند بیرون بروند و هزار جور تفریح سالم و ناسالم دیگر با او داشته باشد.فقط میخواست شیوا باشد آن هم در بطن زندگی اش! معادله ای روبه رویش بود که فقط یک معلوم داشت و هزار مجهول. معلوم بود که او (شیوا) رامیخواهد و این مجهول بود که چرا او را میخواهد؟ چرا او را جور دیگری میخواهد و چرا و چرا و چرا؟ شیوا را دید که برقهای مغازه را خاموش کرد و بیرون آمد و مغازه را بست.در یک آن تصمیم گرفت و آنی دیگر آن را عملی کرد.سوار ماشین شد و کنار پای شیوا نگه داشت: _ببخشید خانم... شیوا اما عکس العملی نشان نداد. مهران دوباره بوق زد و گفت: خانم... شیوا گویی تازه صدایش را شنیده باشد به سمت صدا بر میگردد و لحظه ای جا میخورد. کنار ماشین می آید: بفرماید مهران لبخندی میزند و میگوید: _سلام شیوا جدی تر از قبل پاسخش را میدهد: _سلام کاری داشتید؟ مهران دنبال توضیح برای کاری که نداشت میگشت بی هوا گفت: _ببخشید ابوذر امروز نیومده؟ شیوا با خودش گفت: _گوشی مگه نداره این ابوذرشما؟ . نویسنده: ** 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
جواب داد: _خیر نیومدن مهران حالت حق به جانبی گرفت و گفت: _بهم گفته بود میاد که! شیوا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: _اگه کاری ندارید من برم؟ مهران نمیخواست مکالمه شان اینقدر کوتاه باشد . هول گفت: _فرمایید برسونمتون. شیوا حس میکرد کم کم دارد عصبی میشود اخمی کرد و گفت: _ممنونم از لطفتون مهران اصرار کرد: تعارف نکنید خانمِ... _مبارکی هستم...ممنونم خداحافظ و به سرعت از کنار ماشین مهران دور شد.مهران به رفتنش نگاه میکرد و با خود می اندیشید این دختر درست مثل یک صخره نفوذ ناپذیر است! فصل هشتم( آیات ) مثل جوجه اردک ها دنبال خانم صالحی سوپر وایزر بخش راه میوفتم و میگویم: آخه چرا خانم صالحی مگه من کاری کردم؟جایی از من کم کاری دیدین؟به جز اتفاق دیروز؟ کلافه میگوید: _خانم سعیدی با من بحث نکن عزیزم تصمیمیه که گرفته شده! من از او کالفه تر و عصبی تر میگویم: _خب شما به من بگید چرا؟ خانم صالحی برمیگردد و جدی میگوید: _به خاطر اینکه جلسه تشکیل شد سرپرستار بخش این پیشنهاد رو مطرح کرد و همه موافقت کردیم! از منم کاری بر نمیاد خیلی ناراحتی برو پیش مترون دلم میخواست جیغ بکشم. _خو بابا محض رضای خدا به من بگید چرااااا _برای اینکه قرار باشه همه مثل تو باشن و با مرگ یه بچه دو روز راندمانکاریشون بیاد پایین بیمارستان میره رو هوا!آیه تو چرا متوجه نیستی؟ دیروز اگه نسرین حواسش نبود تو دارو رو اشتباهی به مریض میدادی!ما مسئول جون آدمایی هستیم که زیر دستمونن. به خودم لعنت میفرستم و میگویم: _من که قول دادم دیگه تکرار نمیشه خسته از سرو کله زدن با من میگوید: _آیه بخش بزرگساال اینقدرا هم بد نیست با من بحث نکن. میبنی که چقدر کار رو سرم ریخته. این را میگوید و میرود.بی حوصله به ایستگاه میروم و نسرین کنجکاو میپرسد:چی شد؟ سرم را بالا میدهم و میگویم:هیچی قبول نمیکنه میگه برو با مترون حرف بزن! نسرین هم پکر میشود و میگوید: _عیبی نداره آیه جان... اصلا من جات بودم با کله میرفتم!خدایی چی داره بخش اطفال جز زر زر شنیدن بچه ها؟ لبخندی میزنم و هیچ نمیگویم. نسرین جای من نبود تا بفهمد چه روحی به زندگی ام میبخشند این کوچک های دوست داشتنی. اینکه نازشان را بخری و با تیزی سوزن آمپول آشتیشان بدهی.صادقانه عشق بدهی و صادقانه تر عشق بگیری! تصمیم شورای پزشکی بود.هفته پیش که جسله ی سه ماه درمیانشان برقرار شد تصمیم گرفته بودند به بخش بزرگسالان منتقل شوم.ظالمها را هرچه اصرار کردم گوششان بدهکار نبود. آهی میکشم و به این فکر میکنم از فردا چقدر کارم سخت تر میشود! صبح علی الطلوع از بیمارستان بیرون میزنم. باران میبارید و من چتر همراهم نبود کیفم را بالای سرم میگریم و پا تند میکنم تا ایستگاه اتوبوس.زیر سایبان ایستگاه می ایستم و منتظر اتوبوس میمانم. همیشه باران را دوست داشتم اما خیس شدن را نه.باران را باید در ایوانی دنج با پتویی پیچیده به خود فقط نگاه کنی! گوشی موبایلم زنگ میخورد و تصویر مامان عمه روی صفحه نقشمیبندد : _سلام مامان عمه _سلام عمه جان کجایی؟ _آلان از بیمارستان زدم بیرون _خب پس بیا خونه بابات ناله میکنم: _اونجا چیکار میکنی عمه؟ _از دیشب همینجا موندم دیگه تو هم بیا اینجا برای ناهار . نویسنده: 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat