#سلام_امام_زمانم
اگرچه این دل ما کلّ هفته کرب و بلاست
ولی سـه شـنبـه فقـط جمکـران صفا دارد
#سه_شنبه_های_جمکرانی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#چـادراݩہ
بایدبدانۍ...
هیچچیزدرایندنیا...
اتفاقےنیستـ...
همهچیزتحتفرمانخداستـ...
مثلاچادرےبودنطُ...💛🌸
#چادرموصیتشهدا
#شهیدانه🌈
فحش اگر بدهند #ازادی بیان است.
جواب اگر بدهی.... #بی_فرهگی !!
سوال اگر بکنند #ازاد اندیشند.
سوال اگر بکنی #تفتیش عقاید!
تهمد اگر بزنند در جست و جوی #حقیقت اند.
جواب اگر بدهی #دروغگویی؟
مسخره ات بکنند #انتقاد است!
جواب اگر بدهی #بی_جنبه_ای!
اگر تهدیدت کنند #دفاع کرده اند...
اگر از اعقایدت دفاع کنی #خشونت طلبی!
#حزب_اللهی بودن را با همه
تراژدی هایش #دوست دارم🎀
#شهید_اوینی ✨
#شهدا_شرمنده_ایم 🥀
@shohda_shadat🌱
او می بیند
#او_نیم_دیگر_من_است
حیا را می گویم..
#حجاب زمانی زیباست که با حیا عجین شده
باشد..
آهای دختر خانم#چادری
#حیا که نداشته باشی #چادر هم #محجبه ات نمیکند❌
°
°
°
@shohda_shadat🌸🍃
#شهادت_حضرت_رقیه_س
خوش آمدی ای پدر ...
یار سفر کردهی من از سفر آمده
خرابه را زینت کنم که پدر آمده 😭😔
خوش آمدی ای پدر! مرا به همره ببر😭
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_ع
#رمان_من_با_تو 🌈
#قسمت_صد_و_سوم🎀
خالہ فاطمہ جارو،رو برداشت همونطور ڪہ بہ سمتم مے اومد گفت:یعنے میگے من قدیمے ام؟چیزے
حالیم نیست؟
با چشم هاے گرد شدہ و خندہ گفتم:خالہ چرا حرف تو دهنم میذارے؟
جارو،رو گرفت سمتم:یڪم ڪتڪ بخورے حالت جا میاد!
جدے اومد سمتم جیغے ڪشیدم و چادرم رو مثل بغچہ زیر بغلم زدم و وارد خونہ شدم!
عاطفہ با تعجب نگاهم ڪرد،پشتش پناہ گرفتم و گفتم:تو رو خدا عاطے مامانت قصد جونمو ڪردہ!
خالہ فاطمہ و مادرم با خندہ وارد شدن،بعداز سہ ماہ صداے خندہ توے این خونہ پیچید!
مادرم چادر و روسریش رو درآورد،عاطفہ رفت بہ سمتش و باهاش روبوسے ڪرد،بہ شوخے گفتم:اَہ
مامان توام ڪہ چپ میرے راست میرے این عروستو بوس میڪنے بسہ دیگہ!
عاطفہ مادرم رو بغل ڪرد و گفت:حسود!
مادرم عاطفہ رو محڪم بہ خودش فشرد و گفت:خواهر شوهر بازے درنیار دختر!
ازشون رو گرفتم،بہ خالہ فاطمہ گفتم:خالہ احیانا اینجا یہ مظلوم نمیبینے؟
و بہ خودم اشارہ ڪردم،خالہ با لبخند بغلم ڪرد و گونہ م رو بوسید.
زبونم رو بہ سمت مادرم و عاطفہ دراز ڪردم!
صداے گریہ ے هستے اومد،خالہ سریع ازم جدا شد و با گفتن بلند جانم جانم بہ سمت اتاق امین رفت!
چند لحظہ بعد درحالے ڪہ هستے بغلش بود و لب هاش رو غنچہ ڪردہ بود برگشت بہ پذیرایے!
#نویسنده :لیلا سلطانی ✨
@shohda_shadat🌸🍃
#رمان_من_با_تو 🌼
#قسمت_صد_و_چهارم☘
مادرم با دیدن هستے گفت:اے جانم خدا نگاش ڪن،روز بہ روز شبیہ امین میشہ!
صداے باز و بستہ شدن در اومد،مادرم سریع روسریش رو سر ڪرد،امین یااللہ گویان وارد شد!
سریع چادرم رو سر ڪردم!
سلام ڪرد و رفت بہ سمت خالہ فاطمہ،با لبخند هستے رو از بغل خالہ فاطمہ گرفت و چندبار گونہ و
پیشونیش رو بوسید!
هستے هم با دیدن امین میخندید و بہ زبون خودش حرف میزد!
امین نشست روے مبل و هستے رو گرفت بالا،هستے غش غش میخندید!
دلم براش رفت،رو بہ مادرم گفتم:اگہ جاے شهریار یہ دختر بدنیا میاوردے الان منم خالہ شدہ بودم با بچہ
هاش بازے میڪردم!
عاطفہ با اخم مصنوعے گفت:ببینم این شوهر منو ازم میگیرے!
همہ شروع ڪردن بہ خندیدن،امین از روے مبل بلند شد و اومد بہ سمتم!
روے مبل ڪمے خودم رو جا بہ ڪردم!
هستے رو گرفت رو بہ رم و در گوشش گفت:میرے بغل خالہ؟
هستے بهم زل زد و محڪم بہ پدرش چسبید.
امین زل زد توے چشم هام،سریع از روے مبل بلند شدم و همونطور ڪہ بہ سمت در میرفتم گفتم:من برم
یہ دوش بگیرم،احساس میڪنم بوے بیمارستانو گرفتم!
امین صاف ایستاد و با لبخند عجیبے نگاهم ڪرد!
اشتباہ ڪردم،هنوز هم میتونست خطرناڪ باشہ!
خواستم برم ڪہ امین گفت:عاطفہ زنگ بزن بہ شهریار بریم پارڪ!
خالہ فاطمہ گفت:میخوایم عصرونہ بخوریم!
امین نگاهے بہ خالہ انداخت و گفت:شام بذار،میریم یڪم هواخورے،زود میایم!
عاطفہ با خوشحالے اومد ڪنارم و گفت:هانے بعدا دوش میگیرے!
#نویسنده :لیلا سلطانی ✨
@shohda_shadat🌱