🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هشتاد_یکم
همه میدانستند که قسم راست روهام، جان من است و او تا مجبور نشود جان مرا قسم نمیخورد.
با خیال راحت در را باز کردم و قبل از اینکه عکس العملی نشان دهد گونه اش را بوسیدم
_سلام داداشی جونم
او هم گونه ام را بوسید
_سلام آتیش پاره داداش .چه عجب این ورا پیدات شد .
در دل قربان صدقه صدای خشدار و موهای بهم ریخته اش رفتم
_دلم برای داداشی جونم تنگ شده .بریم پایین عصرونه بخوریم ؟
یه نگاهی به لباسهای خیسش کرد
_تا تو بری عصرونه رو ببری تو آلاچیق، منم دستی گلی که به آب دادی رو درست کنم اومدم
چشم بلند بالایی نثارش کردم و با لبخند به سمت آشپزخانه سرازیر شدم
تو آلاچیق نشسته بودم و غرق شده بودم در خیال کیان .به یادآوردم که یک روز کیان به محسن گفته بود مرید حاج قاسم است.
آن روزها دلم میخواست حاج قاسم را بشناسم ولی انقدر درگیر کیان بودم که به فراموشی سپردم.
حالا با شنیدن دوباره نامش، به یاد آوردم.
با خودم فکرمیکردم چرا تا نامش آمد آرامش به چهره سردار و زهرا برگشت ؟
حاج قاسم کیست که اسمش آرامش به ارمغان می آورد؟
با عقب کشیده شدن صندلی روبه رویم، از فکر بیرون آمدم.
نگاهی به روهام انداختم لباس هایش را مرتب کرده بود
_خوشتیپ ندیدی خوشگله؟
_خوشتیپ که دیدم ولی خودشیفته ندیده بودم.
روهام موهایم را با دست بهم ریخت و خندید.جدی به صورتش نگاه کردم
_روهام
_جونم
_یه سوال بپرسم
_شما دوتا بپرس
_تو سردار سلیمانی رو میشناسی؟
_خیلی کم ،چطور؟
_بگو میخوام بشناسمش
_من فقط میدونم که فرمانده سپاه قدس هستش.یه فرمانده خیلی قدرتمند و باهوش.داعشی ها و آمریکایی ها خیلی ازش میترسند.میگن داعشیا هرجا با سردار سلیمانی جنگیدند شکست خوردند.میدونی روژان با اینکه من ادم معتقدی نیستم ولی خب سردار سلیمانی رو خیلی دوست دارم .باورت میشه یه بار از نزدیک دیدمش؟
با چشمانی از حدقه درآمده به روهام زل زدم
_چیه مثل باباقوری نگام میکنی؟
_منو دست انداختی؟ اگه راست میگی بگو ببینم کجا دیدیش؟
_راستش یه سال با بچه ها میخواستیم بریم ترکیه.
وقتی رفتیم فرودگاه اونجا دیدمشون .مردم دورش جمع شده بودند و عکس میگرفتند کسی رو نا امید نمیکرد با همه عکس مینداخت.میدونی روژان وقتی نگاهت میکرد یه حس آرامش و امنیتی رو بهت انتقال میداد.
نمیدونم فرودگاه چیکار میکردند
.یکی از بچه ها گفت بیاید بریم ماهم عکس بگیریم.من که خیلی مشتاق شدم ولی یکی از دوستام که اسمش امیر بود مخالفت کرد.وقتی دلیلش رو پرسیدم یه نگاه به لباسش انداخت و گفت من روم نمیشه با این وضع منو ببینه ممکنه خوشش نیاد.
_مگه تیپش چطوری بود
_به نظر من که تیپش مشکلی نداشت یه تیشرت پوشیده بود با شلوار لی .البته شلوار لی که پوشیده بود یکم پاره پوره بود تاز اون مدل مد شده بود.
وقتی دیدم هم دوست داره سردار رو ببینه و هم نگرانه .دستش رو گرفتم و به سمت سردار بردمش بقیه بچه ها هم اومدن.یکی از بچه ها به سردار گفت اگه ایرادی نداره با ماهم عکس بگیره.
سردار نگاهی بهمون کرد و نگاهش رو چشمان خجالت زده امیر موند .بهش لبخندی زد وگفت حتما.
خلاصه اونجا باهاش عکس گرفتیم وقتی میخواستیم بریم امیر به ما گفت شما برید من میام .چنددقیقه بعد با لبخند برگشت و ما رفتیم ترکیه.
بعد از برگشت از ترکیه کم کم امیر از ما فاصله گرفت .همون روزا چندباری تو دانشگاه دیدمش خیلی تغییر کرده بود. بار آخری که دیدمش...
روهام ساکت شد.با تعجب نگاهش کردم ،مردمک چشماش دو دو میزد.
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هشتاد_دوم
_بار آخر چی شد؟
با صدای که بغض داشت،گفت
_بار آخر که دیدمش خیلی خوشحال بود دلیلش رو که پرسیدم گفت هفته دیگه راهی یه سفره.بهش گفتم به سلامتی کجا میخوای بری که انقدر خوشحالی .
خندید و گفت میخوام برم سوریه. اولش فکرکردم شوخی میکنه کلی بهش خندیدم بعد که دیدم جدی نگام میکنه گفتم واقعا میخوای بری؟گفت اره .گفتم نمیترسی بلایی سرت بیاد .گفت هدفم باارزشتر از جونمه
همونجا ازش پرسیدم بگو سردار اون روز بهت تو فرودگاه چی گفت .
امیر ولی فقط خندید و گفت مگه تو دختری که فضولی میکنی .به حرفش کلی خندیدم ،فهمیدم دلش نمیخواد چیزی بگه و می پیچونه واسه همین دیگه اصرار نکردم .بغلش کردم و باهم خدا حافظی کردیم.
اشکش چکید
_سه ماه بعد خبر شهادتش اومد گفتن داعشیا سرش رو بریدن و بدنش رو سوزوندن .جنازه اش هیچ وقت برنگشت
تا حرفش تمام شد با ناراحتی بلند شد وبه سمت خانه رفت.بغض بیخ گلویم را گرفت و راه نفسم را بست.باصدای بلند زیر گریه زدم تا کمی سبک شوم .با شنیدن سرگذشت امیر دلم هوای کیان را کرد و قلبم بیشتر بنای بیقراری گذاشت.
دوهفته گذشت و خبری از کیان نشد .
کارم شده بود اشک و دعا به درگاه خدا تا کیان برگردد .کلی نذر و نیاز کردم تا کیان برگردد.
روزی چندبار به زهرا زنگ میزدم و خبر میگرفتم و هربار ناامیدتر میَ شدم.
دوهفته بود که بخاطر فشار عصبی دچار معده دردهای شدید شده بودم.
شب ها با کابوس از خواب میپریدم و تا ساعت ها برای کیان گریه میکردم .نگرانی در چشمان پدر و مادرم موج میزد .
روهام سعی میکرد آرامم کند شب ها کنارم روی تخت مینشست تا بخوابم.او بیشتر از همه نگرانم بود ،بارها دلیل این پریشان حالی ام را پرسید ولی توان گفتن حقیقت را نداشتم
چند روزی از بستری شدنم گذشته بود.
صبح مشغول خوردن صبحانه بودم که روهام آمد و رو به رویم نشست
_سلام صبح بخیر خوشگله
_سلام.صبح تو هم بخیر
_روژان جان میخواستم چنددقیقه باهات صحبت کنم
_جانم بگو ،گوش میدم
_روژان تو چند وقته از این رو به اون رو شدی .همش تو اتاقت نشستی .
حوصله هیچ کاری رو نداری،نگرانی،بی قراری .من نگرانتم عزیزم .نمیخوای بگی چی باعث شده تو به این حال روز دربیای؟
چرا هرشب کابوس میبینی ؟چی اذیتت میکنه.روژان من و تو همیشه باهم مثل دوست بودیم و هراتفاقی میفتاد به هم میگفتیم .تو سختی ها کنارهم بودیم .الان چی شده که انقدر غریبه شدم.
_ببخشید که نگرانت کردم.اتفاق خاصی نیفتاده .نگران نباش
_نمیخوای به من بگی
_اخه چیز خاصی نیست که بگم
_باشه.پس اگه چیز خاصی نیست آماده شو بریم دانشگاهت
_دانشگاه چرا؟
_واسه انتخاب واحد ترم تابستانه.زیبا تماس گرفت ،گفت بهت زنگ زده جواب ندادی واسه همین بامن تماس گرفت ،انگار امروز آخرین مهلته گفت بری دانشگاه باهم انتخاب واحد کنید
_باشه خودم میرم دانشگاه
_میخوای من برسونمت بعد بیام دنبالت؟
_نه داداشی نگرانم نباش من حالم خوبه .
_باشه عزیزم هرطور راحتی...
&ادامه دارد...
🌻بـــســــــم رب الشهدا و الصدیقین 🌻
آنـ ـکَسـ ـکِہـ ـتو ـرا ـشِناـختـ ـجانـ
ـرا ـچہـ ـکُنَد ؟
ـفَرزَنـد و ـعَیالـ و ـخاندانـ ـرا ـچہـ ـکُنَد؟
ـنابـ ـترینـ ـپستـ ـہاے ایــــــــتا رو اینجـــا ـپیدا ـکنید
کانالی آـغشتہـ از عشقـ ـخدا😍
@atre_eshg
"تشنــہخداباش؛
تاآرامشِبعدازعطشراببینۍ! :) "
-اللہ-
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
😌هر کسی با یکــ #شهـیــــــــــدی خو گرفت😌
روز محشر آبـــــــــرو از او گرفت...😍💔
#شهدا_منتظرن
#یا_زینب_سلام_الله_علیها
🍃🌹اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت زینب سلام الله علیها🌹🍃
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی...🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــــ..🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
#ساعت_تبادل_کانال_یازینب...
👇🌺👇
🍃🌹۲۲ تا ۸ صبح میباشد🌹🍃
هدایت شده از گسترده رایگان سجـیل 🚀
یہ ڪانال ویژه ے عاشقان شهادت🙂✌️
پسران علوے و دختران زهرایـے💓•••
#معرفےشهدا🕊
#دلنوشته🗒•°
#پروفایل_شهدایـے📲
#به_وقت_مدافعان_حریم🌷•••
ڪدوم شهید؟😱😍
شهــــیدے کہ با ذڪرے کہ گفت کلے حاجت داده😢
🛑حاجت دارے؟بسم الله...
بہ محفل #داداشحسیݧ خوش اومدی↓
http://eitaa.com/joinchat/3336437777Cb45ff4382c
حاجت دارا جانمونن♥👆
هدایت شده از گسترده رایگان سجـیل 🚀
یه محفل بہ نام شهید حسین معز غلامے
.
.
♥•••
اگہ عاشقے بیا 🙃🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/3336437777Cb45ff4382c
:)
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین....
حسین (علیه السلام)معنای زندگی است💞
@shohda_shadat🌷