eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
568 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_بدون_تو_هرگز #قسمت_چهارم اين رو که گفتم بر ق همه رو گرفت! برق شادي خانواه داماد رو، برق تعج
❤️ هم درد هم فکرهاي مختلف، روي همه چيز فکر کردم... يأس و خلا بزرگي رو درونم حس مي کردم. براي اولين بار کم آورده بودم. اشک، قطره قطره از چشم هام مي اومد و کنترلي براينگهداشتن شون نداشتم. بالاخره خوابم برد اما قبلش يه تصميم مهم گرفته بودم... به چهره نجيب علي نمي خورد اهل زدن باشه، از طرفي اين جملهاش درست بود... من هيچ وقت بدون فکري و تصميمهاي احساسي نمي گرفتم. حداقل تنها کسي بود که يهجمله درست در مورد من گفته بود و توي اين مدت کوتاه، بيشتر از بقيه، من رو شناخته بود. با خودم گفتم، زندگي با يه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه ازاين زندگي بهتره؛ اما چطور مي تونستم پدرم رو راضي کنم؟ چند روز تمام روش فکرکردم تا تنها راهکار رو پيدا کردم. يه روز که مادرم خونه نبود به هواي احوال پرسي به همه دوستها، همسايهها و اقوام زنگ زدم و غير مستقيم حرف رو کشيدم سمتي که مي خواستم و در نهايت – واي يعني شما جدي خبر نداشتيد؟ ما اون شب شيريني خورديم... بله، داماد طلبه است... خيلي پسر خوبيه. کمتر از دو ساعت بعد، سروکله پدرم پيدا شد وقتي مادرم برگشت، من بيهوش روي زمين افتاده بودم؛ اما خيلي زود خطبه عقد من و علي خونده شد؛ البته در اولين زماني که کبودي هاي صورت و بدنم خوب شد. فکر کنم نزديک دو ماه بعد... پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود. بر خلاف داماد قبلي، يه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد با ده نفر از بزرگ هاي فاميل دو طرف، رفتيم محضر... بعد هم که يه عصرانه مختصر به صرف به چاي و شيريني، هر چند مورد استقبال علي قرار گرفت؛ اما آرزوي هر دختري يه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور. هم هرگز به ازدواج فکر نميکردم، هم چنين مراسمي... هر کسي خبر ازدواج ما رو مي شنيد شوکه مي شد! همه بهم مي گفتن: هانيه تو يه احمقي، خواهرت که زن يه افسر متجدد ش*ا*ه*ن*ش*ا*ه*ي شد به اين روز افتاد... تو که زن يه طلبه بي پول شدي ديگه مي خواي چه کار کني؟ هم بدبخت ميشي هم بي پول! به روزگار بدتري از خواهرت .... : به نقل از همسر شهید و فرزند شهید سید علی حسینی 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
❤️ مبتلا ميشي، ديگه رنگ نور خورشيد رو هم نمي بيني... گاهي اوقات که به حرفهاشون فکر مي کردم ته دلم مي لرزيد! گاهي هم پشيمون مي شدم؛ اما بعدش بهخودم مي گفتم ديگه دير شده... من جايي براي برگشت نداشتم. از طرفي هم اون روزها طلاق به شدت کم بود. رسم بود با لباس سفيد مي رفتي و با کفن برميگشتي؛ حتی اگر در فلاکت مطلق زندگي مي کردي؛ بايد همون جا مي مردي! واقعا همين طور بود. اون روز مي خواستيم براي خريد عروسي و جهيزيه بريم بيرون. مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا براي بيرون رفتن اجازه بگيره، اونم با عصبانيت داد زده بود: ازشوهرش بپرس و قطع کرده بود. مادرم به هزار سعي و مکافات و نصف روز تلاش بالاخره تونست علي رو پيدا کنه. صداش بدجور مي لرزيد! با نگراني تمام گفت: سلام علي آقا، مي خواستيم براي خريد جهيزيه بريم بيرون، امکان داره تشريف بياريد؟ – شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطالع مي داديد... من الان بدجور درگيرم و نمي تونم بيام... هر چند، ماشاءلله خود هانيه خانم خوش سليقهست. فکر مي کنم موارد اصلي رو با نظر خودش بخريد بالاخره خونه حيطه ايشونه... اگر کمک هم خواستيد بگيد، هرکاري که مردونه بود، به روي چشم! فقط لطفا طلبگي باشه، اشرافيش نکنيد. مادرم با چشمهاي گرد و متعجب بهم نگاه مي کرد! اشاره کردم چي ميگه ؟ از شوک که در اومد، جلوي دهني گوشي رو گرفت و گفت: ميگه با سليقه خودت بخر، هر چي مي خواي! دوباره خودش رو کنترل کرد. اين بار با شجاعت بيشتري گفت: علي آقا؛ پس اگر اجازهبديد من و هانيه با هم ميريم؛ البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بيان. .... : به نقل از همسر شهید و فرزند شهید سید علی حسینی 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
دَخّتّࢪّاًنّ فْاّطّمُےٌ،ٌپٍسَرٌاْنّ عٌلُوٍ؁♡ خوش اومدے شما دعوݓ شده ۍ حضرته یاسے🕊🌱 کانالے بسیار عالے📿✨ برای تبادل به پیوی مراجعه کنید.♡ @khadmmahdii بیا و به دوستات هم معرفی بکن پـــشیمون نمیشی👑 یک قد🐾ـم برا ظهور اقا بردار☄💫 https://eitaa.com/montzraannnn
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~••🌸••~ ~••🌸••~ 💬کانالی پر از هدایای🎁 قشنگ 😍 شهدایی🌷 برای همه کسانی که دغدغه کار و 🕊رو دارن 🌷 با طرح 💕 و ارسال شهدایی 🌼 و متبرک حرم امام رضا ✨😍 رنگی با ارسال 🤩 …و کلی محصول قشنگ 😍 دیگه برای مبلغین و مربیان 💐 کافیه یه سر بزنید ☺️👇 https://eitaa.com/joinchat/4193517615C3e1b7312b2 حمایت از کالای ایرانی اسلامی👆💐
♨️ 😊 برای روز 🧕 دنبال یه کادو🎁 خیلی قشنگ 😍برا مادرت هستی💐 بیا اینجا یه کادو 🎁قشنگ براتون داریم😍 https://eitaa.com/joinchat/4193517615C3e1b7312b2 فقط زودتر بیایید که طرفدار زیاد داره😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ ولی هيچ کدوم وقت نداشتن... تا عروسي هم وقت کمه و... بعد کلي تشکر، گوشي رو قطع کرد. هنگ کرده بود... چند بار تکانش دادم... مامان چي شد؟ چي گفت؟ بالاخره به خودش اومد: گفت خودتون بريد، دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نيستبراي هر چيز ساده اي اجازه بگيرن و... براي اولين بار واقعا ازش خوشم اومد... تمام خريدها رو خودمون تنها رفتيم؛ فقط خريدهاي بزرگ همراهمون بود. برعکس پدرم، نظر مي داد و نظرش رو تحميل نميکرد؛ حتي اگر از چيزي خوشش نمي اومد اصرار نمي کرد و مي گفت: شما بايد راحتباشي. باورم نمي شد يه روز يه نفر به راحتي من فکر کنه. يه مراسم ساده، يه جهيزيهساده، يه شام ساده حدود شصت نفر مهمون... پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت و براي عروسي نموند؛ ولي من براي اولين بار خوشحال بودم. عليجوان آرام، شوخ طبع و مهرباني بود، اولين روز زندگي مشترک، بلند شدم غذا درستکنم... من هميشه از ازدواج کردن مي ترسيدم و فراري بودم، براي همين هر وقت اسمآموزش آشپزي وسط ميومد از زيرش در مي رفتم. باالخره يکي از معيارهاي سنجش دخترها در اون زمان، ياد داشتن آشپزي و هنر بود، هر چند روزهاي آخر، چند نوع غذا از مادرم ياد گرفته بودم... از هر انگشتم، انگيزه و اعتماد به نفس مي ريخت. غذا تفريبا آماده شده بود که علي از مسجد برگشت... بوي غذا کل خونه رو برداشته بود... از در که اومد تو، يه نفس عميق کشيد. – به به، دستت درد نکنه... عجب بويي راه انداختي. با شنيدن اين جمله، ژست هنرمندانه اي به خودم گرفتم! انگار فتح الفتوح کرده .... : به نقل از همسر شهید و فرزند شهید سید علی حسینی 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
❤️ بودم... رفتم سر خورشت. درش رو برداشتم... آبش خوب جوشيده بود و جا افتاده بود... قاشق رو کردم توش بچشم که... نفسم بند اومد... نه به اون ژست گرفتن هام نه به اين مزه! اولش نمکش اندازه بود؛ اما حالا که جوشيده بود و جا افتاده بود... گريهام گرفت! خاک بر سرت هانيه، مامان صد دفعه گفت بيا غذا پختن ياد بگير، وبعد ترس شديدي به دلم افتاد. خدايا! حالا جواب علي رو چي بدم؟ پدرم هر دفعه طعم غذا حتي يه کم ايراد داشت – کمک مي خواي هانيه خانم؟ با شنيدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسيدم! قاشق توي يه دست... درقابلمه توي دست ديگه... همون طور غرق فکر و خيال خشکم زده بود. با بغض گفتم: نه علي آقا... برو بشين الان سفره رو مي اندازم... يه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد! منم با چشم هاي لرزان منتظر بودم ازآشپزخونه بره بيرون – کاري داري علي جان؟ چيزي مي خواي برات بيارم؟ با خودم گفتم نرم و مهربونبرخورد کن؛ شايد بهت سخت کمتر سخت گرفت. – حالت خوبه؟ – آره، چطور مگه؟ – شبيه آدمي هستي که مي خواد گريه کنه! به زحمت خودم رو کنترل مي کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم: نه اصلا... من و گريه؟ تازه متوجه حالت من شد... هنوز قاشق و در قابلمه توي دستم بود. اومد سمت گاز و يه نگاه به خورشت کرد. چيزي شده؟ به زحمت بغضم رو قورت دادم. قاشق رو از دستم گرفت... خورشت رو که چشيد، رنگ صورتم پريد! م کارت تمومه... چند لحظه مکث کرد. زل زد توي چشم هام: واسه اين ناراحتي، ميخواي گريه کني؟ ديگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زير گريه: آره... افتضاح شده... با صداي بلند زد زير خنده! با صورت خيس، مات و مبهوت خندههاش شده بودم... رفت وسايل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت... غذا کشيد و مشغول خوردن شد... يه طوري غذا مي خورد که اگر يکي مي ديد فکر مي کرد غذاي بهشتيه... يه کم چپ چپ زيرچشمي بهش نگاه کردم – مي توني بخوريش؟ خيلي شوره... چطوري داري قورتش ميدي؟ از هيجان پرسيدن من، دوباره خنده اش گرفت – خيلي عادي... همين طور که مي بيني، تازه خيلي هم عالي شده... دستت درد نکنه – مسخره ام مي کني؟ – نه به خدا... چشمهام رو ريز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم... جدي جدي داشت مي خورد! کم کم شجاعتم رو جمع کردم و يه کم براي خودم کشيدم... گفتم شايد برنجم خيلي بي نمک شده، با هم بخوريم خوب ميشه... قاشق اول رو که توي دهنم گذاشتم غذا از دهنم پاشيد بيرون... سريع خودم رو کنترل کردم و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم، نه تنها برنجش بي نمک نبود که... اصلا درست دم نکشيده بود... مغزش خام بود! دوباره چشم هام رو ريز کردم و زل زدم بهش؛ حتي سرش رو بالا نياورد. – مادر جان گفته بود بلد نيستي حتي املت درست کني... سرش رو آورد بالا با محبت بهم نگاه مي کرد... براي بار اول، کارت عالي بود... .... : به نقل از همسر شهید و فرزند شهید سید علی حسینی 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آیا به دست حضرت مهدی(ع) کشته می‌شود⁉️😳😳 فتنہ آخــــر الزماڹ چیست❓ ایران در آخـــرالزماڹ فتنہ هاے آخرالزمان☠☠ های اخر زمان ڪیا هستن❓😱😱❗️❗️ ترین اتفاقات آخرالزماڹ رسمے با حیوان😲😱 http://eitaa.com/joinchat/1894776834Cd88d3cf6c9 ۞۩۩۩۩۩۩۩۩۩۩۩۩۩۩۩۩۩۩۞
♻️بررسی علائم ظهور ،علائم قیام و آخرالزمان ♻️بررسی دولت مخفی جهانی و نقشه های آنها برای آینده جهان و مردم دنیا و.. ♻️اخبار و مناسبت های و تحلیل های سیاسی به روز ایران و جهان ♻️خودسازی و انسان سازی دینی ♻️مطالب جذاب مهدوی ، دینی ، سیاسی ، اجتماعی و‌‌ بروز با ما همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/1894776834Cd88d3cf6c9 http://eitaa.com/joinchat/1894776834Cd88d3cf6c9 ‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄‌‌‌‌┄