eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
567 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
💛| عجله کنید عجلوا عجلوا این کانال باز چالش راه انداخته ژذاب😍✌️ به مناسب روز مادر و ولادت حضرت زهرا س جوایز و هدایای نفیسش دل رو برده😍👇 5 نفر برتر هدیه رو میزنن به جیب😋 ↩️ شرکت کننده‌: بدون محدودیت ✅ 🎁 نفر برتــر سنگ عقیق کبود متبرک بانامِ یافاطمه‌س 🎁|برای شرڪت در این چالش بزرگ👇 💛| https://eitaa.com/joinchat/2754019330C3ded5d8d29 ❣| چالش بزرگ عاشقانه‌های حلال☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔺وقتی مجازی دل بستی، 🔺مجازی وابسته شدی 🔺و مجازی عاشق شدی، ▪️منتظر روزی باش که 🔻واقعی دل بکَنی، 🔻واقعی بغض کنی 🔻و واقعی اشک بریزی... 💔این قانون دنیاے مجازیه😔 چون خدافرموده نامحرم نامحرمه چه در دنیای حقیقی چه درمجازی ✿ฺکانـــال🍃 خــدا✿ฺ ‌❥↷eitaa.com/joinchat/227999768C8717e4fd20 🔺
ميگن هركي رفته تو اين كانال ديگه نکرده 😳😳 فكر كنم امتحانش ارزششو داره انقدر كه نکته هاش ناب و خاص و چشمگيره😱 ديدنش ضرر نداره 👇👇👇 eitaa.com/joinchat/227999768C8717e4fd20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ به امروز توجه کنید: لغزش‌های دیروز را فراموش کنید و از نگرانی‌های گذشته چشم بپوشید . معیار،امروز شماست . سعی‌کنید هیچگاه تحت تاثیر ناکامی‌های گذشته قرار نگیرید . هر روز فرصت جدیدی است برای مبارزه و تلاش ، و شما باید با تمام قوا در این مبارزه شرکت کنید . ✅محدودیت‌ها و توانایی‌هایتان را شناسایی کنید: مانند کسی عمل کنید که نقشه‌ای بسیار دقیق در دست دارد و هر گام را آنجایی بگذارید که باید بگذارید . ✅شجاعت: بدون شجاعت هرگز به هدف‌هایتان نخواهید رسید . فرض کنید که در کاری موفق نشده‌اید،حال باید چه کرد؟چه اتفاقی می‌افتد؟ جواب این است،اگر موفق نشدید باید خود را با سلاح شجاعت تقویت کرده و بار دیگر راهی میدان شوید و مبارزه از نو را شروع کنید .
👆 چگونه در رحمت خاصه خدا باز میشه و ما میشیم؟
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_بدون_تو_هرگز ❤️ #قسمت_دهم مادرم پاي تلفن خشکش زده بود و زيرچشمي با چشمهاي پراشک بهم نگاه مي ک
❤️ بچه اوله و اين همه زحمت کشيدي... حق خودته که اسمش رو بذاري؛ اما من ميخوام پيش دستي کنم... مکث کوتاهي کرد... زينب يعني زينت پدر... پيشونيش روبوسيد. خوش آمدي زينب خانم و من هنوز گريه مي کردم؛ اما نه از غصه، ترس و نگراني... بعد از تولد زينب و بي حرمتي اي که از طرف خانواده خودم بهم شده بود... علي همه رو بيرون کرد؛ حتي اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه؛ حتي اصرارهاي مادر علي هم فايده اي نداشت. خودش توي خونه ايستاد. تک تک کارها رو به تنهايي انجام ميداد... مثل پرستار و گاهي کارگر دم دستم بود... تا تکان مي خوردم از خواب مي پريد... اونقدر که از خودم خجالت مي کشيدم. اونقدر روش فشار بود که نشسته... پشت ميز کوچيک و ساده طلبگيش، خوابش مي برد. بعد از اينکه حالم خوب شد با اون حجم درس و کار بازم دست بردار نبود. اون روز، همون جا توي در ايستادم، فقط نگاهش مي کردم. با اون دست هاي زخم و پوست کن شده داشت کهنه هاي زينب رو مي شست... ديگه دلم طاقت نياورد... همين طور که سر تشت نشسته بود. با چشمهاي پر اشک رفتم نشستم کنارش... چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد. – چي شده؟ چرا گريه مي کني؟ تا اينو گفت خم شدم و دست هاي خيسش رو بوسيدم... خودش رو کشيد کنار... – چي کار مي کني هانيه؟ دست هام نجسه... نمي تونستم جلوي اشک هام رو بگيرم... مثل سيل از چشمم پايين مي اومد. – تو عين طهارتي علي... عين طهارت... هر چي بهت بخوره پاک ميشه... آب هم اگه نجس بشه توي دست تو پاک ميشه... من گريه مي کردم... علي متحير، سعي در آروم کردن من داشت؛ اما هيچ چيز حريف اشکهاي من نمي شد. زينب، شش هفت ماهه بود. علي رفته بود بيرون، داشتم تندتند همه چيز رو تميز مي کردم که تا نيومدنش همه جا برق بزنه. نشستم روي زمين... .... : به نقل از همسر شهید و فرزند شهید سید علی حسینی 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
❤️ پشت ميز کوچيک چوبيش. چشمم که به کتابهاش افتاد، ياد گذشته افتادم... عشق کتاب و دفتر و گچ خوردنهاي پاي تخته، توي افکار خودم غرق شده بودم که يهو ديدم خم شده بالاي سرم. حسابي از ديدنش جا خوردم و ترسيدم، چنان از جا پريدم که محکم سرم خورد توي صورتش... حالش که بهتر شد با خنده گفت... عجب غرقي شده بودي. نيم ساعت بيشتر بالاي سرت ايستاده بودم... منم که دل شکسته... همهداستان رو براش تعريف کردم. چهرهاش رفت توي هم، همين طور که زينب توي بغلش بود و داشت باهاش بازي مي کرد... يه نيم نگاهي بهم انداخت. – چرا زودتر نگفتي؟ من فکر مي کردم خودت درس رو ول کردي، يهو حالتش جدي شد. سکوت عميقي کرد. مي خواي بازم درس بخوني؟ از خوشحالي گريهام گرفته بود باورم! نمي شد يه لحظه به خودم اومدم. – اما من بچه دارم، زينب رو چي کارش کنم؟ – نگران زينب نباش... بخواي کمکت مي کنم. ايستاده توي در آشپزخونه، ماتم برد. چيزهايي رو که مي شنيدم باور نميکردم. گريه ام گرفته بود. برگشتم توي آشپزخونه که علي اشکم رو نبينه. علي همون طور با زينب بازي مي کرد و صداي خندههاي زينب، کل خونه رو برداشته بود. خودش پيگير کارهاي من شد. بعد از سه سال، پروندهها رو هم که پدرم سوزونده بود. کلي دوندگي کرد تاسوابقم رو از ته بايگاني آموزش و پرورش منطقه در آورد و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد؛ اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند. هانيه داره برميگرده مدرسه... ساعت نه و ده شب وسط ساعت حکومت نظامي، يهو سروکله پدرم پيدا شد... صورت سرخ با چشمهاي پف کرده! از نگاهش خون ميباريد... اومد تو... .... : به نقل از همسر شهید و فرزند شهید سید علی حسینی 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat