eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
567 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡ اِعتقادداشتن‌بھ‌خدا‌کافی‌نیست! باید‌بھ‌‌خدا‌اعتماد‌داشت...(:🌿 🦋 •| @shohda_shadat |•
🕊 •• -فرازےازوصیتنامہ💌 اگر‌دخترے"حجابش"را‌رعایٺ‌ڪند،ۅ پسرے"غیرتش"راحفظ ڪند، و‌هر‌جوانۍکھ "نما‌ز‌اول‌وقت‌" را درحدتوان شرو‌ع‌ڪند؛ اگر‌دستم‌برسد‌سفارشش‌رابھ مولایم امام‌حسین‌«؏»خواهم‌ڪردو اورا دعا‌مے‌کنم. 🌱 @shohda_shadat💚
❤️•~ خدایا دستم به آسمانت نمی رسد اما تو که دستت به زمین می رسد “ بلندم کن@shohda_shadat 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام از امشب ساعت راس ۲۱ رمان گذاشته میشه❤️
. +عزرائیل ڪه آمد دنبالمان،تمام آنچه یڪ عمردنبالش میدویدیم،پنبه میشود… ومامے مانیم ودستهایے خالے… ‌← نام وشهرٺ ← لباس ← خانه مدرن و... _درزندگے،دنبال چیزےباشیم ڪه بماندبرایمان! @shohda_shadat🍀
. گــاهے دستـــــ " پدر و مادرت" را ببوس این بوسه معجزه اے مے ڪند ڪه وصف ناشدنے ست گاهے همین بوسه گره گشایت مے شود شک نڪن❣ 👇 اگه میبینے دست به هر ڪارے میزنے موفق نمیشے مالت برڪت نداره دوتا دلیل داره ✨ خدا رو فراموش ڪردی ✨ پدر مادرت ازت راضے نیستن . @shohda_shadat💕
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 بی حوصله روی تخت دراز میکشم و ساعدم را روی چشم هایم می‌گزارم. بخاطر فکر کردن زیاد شقیقه هایم تیر می کشند . از صبح که خبر را شنیده ام ، فقط مشغول فکر کردن هستم. دیشب عمو محمود با پدرم تماس گرفت و از جانب خودش و عمو محسن اظهار پشیمانی کرد و خواستار رابطه ی دوبارهل شد به همین دلیل از ما دعوت کرد تا برای نهار مهمانش باشیم. پدرم هم بعد از مشورت با مادرم دعوتش را قبول کرد . با صدای در اتاق از فکر بیرون می آیم . دستم را از روی چشم هایم پایین می اورم قبل از اینکه چشم هایم را باز کنم صدای عصبی مادرم به گوشم میرسد _ای بابا تو که هنوز اماده نشدی. باید نیم ساعت دیگه اونجا باشیم ، من فکر کردم زودتر از من اماده میشی. با آرامش چشم هایم را باز میکنم و روی تخت می‌نشینم . به چهره عصبی مادرم چشم میدوزم +اونوقت چرا فکر کردید من باید مشتاق رفتن باشم؟ اخم هایش را باز میکند و با لحنی که سعی دارد مهربان باشد می گوید _مشکلت با این بنده های خدا چیه؟انسان جایز الخطاست. این ها هم یه اشتباهی کردن الانم پشیمونن. پوزخندی میزنم و سرم را به نشانه تاسف تکان میدهم +مادر من چقدر ساده ای آخه.من که میگم اینا یه کاسه ای زیر نیم کاسشونه . وگرنه چرا این همه سال حتی یه زنگم بهمون نزدن؟ دوباره ابروهایش را در هم میکشد _تو چرا انقدر نسبت به همه بد بین شدی؟انشا الله که قصد بدی ندارن شانه بالا می اندازم +من که بعید میدونم اینا قصدشون خیر باشه مادر بی توجه به حرفم به سمت کمد میرود _بسه دیگه پاشو بیا لباستو بپوش دیر شد بنده های خدا منتظرن. بعد در کمد شروع به جست و جو میکند. کاش میتوانستم به این مهمانی نروم. 🌿🌸🌿 《دل از من برد روی از من نهان کرد خدارا با که این بازی توان کرد؟》 حافظ &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿 @shohda_shadat❤️
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 مادرم مانتوی کالباسی رنگی را از کمد بیرون میکشد . مانتوی ساده ای است که فقط در قسمت بالاتنه اش گل های کوچک سفید رنگی دارد و لب آستین هایش تور های سفید رنگ نازکی دوخته شده اند. لباس را از دست مادرم میگیرم و همزمان بلند میشوم +الان آماده میشم شما برید . مادر مردد نگاهی به من می اندازد و به سمت در میرود _پس عجله کن بعد از بسته شدن در نفسم را محکم فوت میکنم . نگاهی به ساعت می اندازم . ١٢ و ٤٥ دقیقه را نشان میدهد . از کمد شلوار سفید رنگی بیرون میکشم و همراه مانتو روی تخت می اندازم . روسری صورتی ساده ام را بر میدارم و مشغول پوشیدن لباس هایم میشوم . عطر گل مریم را به چادرم میزنم و ان را روی ساعدم می اندازم . وقتی وارد حیاط میشوم با چهره درهم مادرم رو به رو میشوم _کجایی تو پس دختر . مثلا قرار بود ساعت ١ اونجا باشیم الان ١ و ١٠ دقیقه هست هنوز راه نیوفتادم . لبخند عمیقی میزنم +حرص نخور مامانی وگرنه زود پیر میشی مادر سری به نشانه تاسف تکان میدهد و از در خارج میشود . خنده ریزی میکنم و چادرم را روی سرم می اندازم . به سرعت سوار ماشین میشوم . با بسم اللهی پدر استارت میزند و به سمت خانه ای که معلوم نیست چه در آن انتظارمان را میکشد حرکت میکنیم . در تمام مسیر ذهنم غرق در اتفاقات ٩سال پیش میشود : روز های اول مهر ماه بود که متوجه شدم بابا رضا تصادف کرده و به خاطر ضربه مغزی فوت کرده است . مهر آن سال شد بدترین مهر ماه زندگی ام . 🌿🌸🌿 《دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس سند عشق به امضا شندنش می ارزد》 علی اصغر داوری &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿 @shohda_shadat❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا