eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
564 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
⃣ به پشتی صندلی ام تکیه می دهم و به فکر فرو می روم. رفاقت من و سحر و ایسان از کلاس زبان شروع شد. سن کم من باعث می شد جذب حرکات عجیب و غریبشان شوم. باهجده سال سن، کوچکترین فرد گروه چهارنفره مان بودم. یک چیز همیشه در دیدم غیر ممکن به نظر می امد. آن هم این بود هرهفته را مثل لباس عوض می کردند. 🔹🔹🔹 طعم توت فرنگی🍓 رژ لبم💄 در دهانم احساس خوشایندی😌 را به مذاقم می دهد. امروز اولین جلسه ی آموزش گیتارم🎸 خواهد بود. بعداز پنج دقیقه باصدای آرام، راننده را مخاطب قرار می دهم که: همین جا پیاده میشم. و اسکناس پنح تومنی💰 را دستش میدهم. از ماشین پیاده می شوم و به اطرافم نگاه می کنم. مهسا گفت همین جا پیاده شو. تقاطع چهارراه... یه. یه.. تابلو...امم. چانه ام را می خارانم و چشمانم را تنگ می کنم خداروشکر کورم شدم! به پشت سرم نگاه می کنم. مردی که روی شانه اش کیف آویز شده، به طرف خیابان می رود، سمتش می روم و صدایش می زنم: ببخشید آقا! لبخند نیمه ای می زنم🙂 و می پرسم: میدونید این اطراف آموزشگاه گیتار کجاس؟ جواب می دهد: بله! منم همون جا میرم، می تونیم باهم بریم! تشکر می کنم🙏 و باهم از خیابان عبور می کنیم. عینک پلیس🕶 روی چهره ی هفت و استخوانی اش خیلی است. پیراهن مردانه ی سورمه ای و شلوار کتان مشکی اش خبر از خوش سلیقه بودنش می دهد. زیر چشمی نگاه و با هر قدمش حرکت می کنم. آستین هایش را بالا زده و دستهایش را درجیب های شلوارش فرو برده. به ساعت صفحه گرد و براقش خیره می شوم، صدایی درذهنم می پیچد: ینی میشه هم کلاسیم باشه؟ به خودم می آیم و لب پایینم را می گزم -ای خاک تو سر ندید بدیدت😒! بدبخت!😏 در خیابان غربی چهار راه می پیچد و بعداز بیست قدم مقابل در یک ساختمان بزرگ🏢 می ایستد. بدون آنکه نگاهم کند می گوید: بفرمایید اینجاست. ممنون! 🔹🔹🔹 همه منتظر آمدن استاد سرجایمان نشسته ایم. بعد ازچند دقیقه چند تق به در 🚪می خورد و همان مردی که درخیابان مرا راهنمایی کرد، وارد کلاس می شود. بدون عینک دودی یک چهره ی معمولی دارد. گیتارش را از داخل کیفش بیرون می آورد و خودش را معرفی می کند: -رستمی هستم. استاد فعلی شما. البته می تونید محمد هم صدام کنید، مثل اینکه قراره درهفته سه جلسه در خدمتتون باشم. حرفش که تمام می شود. یکی یکی اسم و سن هنرجوها را می پرسد و یادداشت می کند. به من که می رسد لبخند عمیق و معنی داری😊 می زند و می پرسد: و اسم شما؟ ازنگاه مستقیم و نافذش فرار می کنم، به زمین خیره می شوم و جواب می دهم: محیا...محیا ایران منش هستم، هجده سالمه. نمی دانم چرا لحن صحبتش را دوست ندارم. باهمه گرم می گیرد و برای همه نیشش را باز می کند. میان دختران هنرجو، من ساده ترین تیپ را داشتم. درارتباط با آقای رستمی ازهمان اول راحت بودند و حتی چند نفر آخر کلاس برای خداحافظی به او دست دادند! که احساس خفگی می کردم. شک داشتم مسیری که میروم اشتباه است یا نه. ته دلم می لرزید، اما من مثل اسبی سرکش🐴 با وجدان و لکه های سفید و امید دلم به راحتی می جنگیدم. احساس خوب کلاس تنها زمانی بود که رستمی گیتار می زد 🎼و هم زمان شعر می خواند🎤! گیتارم را هر بار به مهسا می دادم تا با خودش به خانه ببرد و خودم با وسایل خطاطی به خانه می رفتم. یک چادر ملی خریدم و به جای چادر ساده و سنتی سر کردم. دیگر ساق دست برایم معنا و مفهومی نداشت. بندهای رنگی خریدم و به کتونی ام 👟بستم. به ناخن های بلندم برق ناخن می زدم 💅و ساعت های بزرگ به مچ دستم می بستم. مادرم هر بار با دیدن یک چیز جدید در پوشش و چهره ام، عصبی می شد😠 و سوال های پی در پی اش را برایم ردیف می کرد. اما من با محض پیش می رفتم و روی خواسته ام پافشاری می کردم. زمان کمک کرد تا جرئت پیدا کنم که با آرایش کامل ولی نسبتا مالیم به خانه بروم و این برای خانواده ی من نهایت آبروریزی بود. 🔹🔹🔹 تنها یک هفته به مهر مانده بود و من بدون داشتن آمادگی ذهنی برای درس📚 خواندن روزها را پشت سر می گذاشتم. سحر سینی را روی میز دراورش می گذارد و کنار من روی زمین می نشیند. مهسا روی تخت دراز کشیده و ژورنال های سحر را تماشا می کند. پریا یک لیوان شربت برمیدارد و می پرسد: خب کی راه بیفتیم؟ پرستو از جا بلند می شود و جواب میدهد: فک کنم تا شربتامون رو بخوریم و حاضر شیم ساعت سه شه! آیسان تایید می کند و یک حلقه ی دودی🌪 دیگر می سازد. همگی به منزل پدری سحر آمده ایم و قرار است رأس ساعت چهار به خانه ی استاد برویم. درجلسه ی آخر کلاس گیتار همه را در روز چهارشنبه یعنی امروز به منزلش🏡 برای صرف عصرانه دعوت کرد.... باماهمراه باشید🌹 @shohda_shadat