💥💥یه داستان داغ هیجانی💥💥
❌⭕️داستان داغ، داغ ⭕️❌
🔥چند پسر با فاصله کمی دورتر از او ایستاده بودند
با خودش گفت به تیپ و قیافه اشان نمی آید که مزاحم باشن
اما با نزدیک شدنشان یکی از همان پسرها با حالتی چندش آور رو به مهیا گفت
➖چرا تنها تنها😏 میگفتی بیایم پیشت
دوستانش شروع کردن به خندیدن
مهیا با اخم گفت
ــ مزاحم نشید
و به طرف خروجی پارک حرکت کرد
آن ها پشت سرش حرکت می ڪردن
به تیکه های پسرها اهمیتی نداد و کمی سرعتش را بیشتر کرد ناگهان دستی را روی بازویش احساس کرد 😱😱🙈
و به طرف مخالف کشیده شد با دیدن دست یکی از اون پسرا که محکم دستش را گرفته شوکه شد😢😰
ترس تمام وجودش را گرفت هر چقدر تقلا می کرد نمی توانست از دست آن ها خالص شود
مهیا روی دست پسره خم شد .....
👻😱😱😱😱😰😰👻
http://eitaa.com/joinchat/1868824596Cc2d4850591
اگر دنبال ادامه #رمان_جانم_میرود ویا دنبال #رمانهای_مذهبی ، #حکایت ، #خاطره هستی بیاین به #کانال ما☝️
💥💥یه داستان داغ هیجانی💥💥
❌⭕️داستان داغ، داغ ⭕️❌
🔥چند پسر با فاصله کمی دورتر از او ایستاده بودند
با خودش گفت به تیپ و قیافه اشان نمی آید که مزاحم باشن
اما با نزدیک شدنشان یکی از همان پسرها با حالتی چندش آور رو به مهیا گفت
➖چرا تنها تنها😏 میگفتی بیایم پیشت
دوستانش شروع کردن به خندیدن
مهیا با اخم گفت
ــ مزاحم نشید
و به طرف خروجی پارک حرکت کرد
آن ها پشت سرش حرکت می ڪردن
به تیکه های پسرها اهمیتی نداد و کمی سرعتش را بیشتر کرد ناگهان دستی را روی بازویش احساس کرد 😱😱🙈
و به طرف مخالف کشیده شد با دیدن دست یکی از اون پسرا که محکم دستش را گرفته شوکه شد😢😰
ترس تمام وجودش را گرفت هر چقدر تقلا می کرد نمی توانست از دست آن ها خالص شود
مهیا روی دست پسره خم شد .....
👻😱😱😱😱😰😰👻
http://eitaa.com/joinchat/1868824596Cc2d4850591
اگر دنبال ادامه #رمان_جانم_میرود ویا دنبال #رمانهای_مذهبی ، #حکایت ، #خاطره هستی بیاین به #کانال ما☝️
💥💥یه داستان داغ هیجانی💥💥
❌⭕️داستان داغ، داغ ⭕️❌
🔥چند پسر با فاصله کمی دورتر از او ایستاده بودند
با خودش گفت به تیپ و قیافه اشان نمی آید که مزاحم باشن
اما با نزدیک شدنشان یکی از همان پسرها با حالتی چندش آور رو به مهیا گفت
➖چرا تنها تنها😏 میگفتی بیایم پیشت
دوستانش شروع کردن به خندیدن
مهیا با اخم گفت
ــ مزاحم نشید
و به طرف خروجی پارک حرکت کرد
آن ها پشت سرش حرکت می ڪردن
به تیکه های پسرها اهمیتی نداد و کمی سرعتش را بیشتر کرد ناگهان دستی را روی بازویش احساس کرد 😱😱🙈
و به طرف مخالف کشیده شد با دیدن دست یکی از اون پسرا که محکم دستش را گرفته شوکه شد😢😰
ترس تمام وجودش را گرفت هر چقدر تقلا می کرد نمی توانست از دست آن ها خالص شود
مهیا روی دست پسره خم شد .....
👻😱😱😱😱😰😰👻
http://eitaa.com/joinchat/1868824596Cc2d4850591
اگر دنبال ادامه #رمان_جانم_میرود ویا دنبال #رمانهای_مذهبی ، #حکایت ، #خاطره هستی بیاین به #کانال ما☝️