eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
567 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
شما یـک تماس 📲از دارید‼️ جــــانم حسین جان؟ ⇦هـل من ناصر ینصرنی؟! ⇦گفتـم اگـر در کربـــلا بـودم تا پاے جـان براے حسـین(ع) تلاش میکردم... ⇦گفت،یـک حسـین‌‌(ع) زنـده داریم؛ نامـش (عج) است‼️ تـاحالـا برایـش چہ کرده‌اے؟ عجــیب کردم...😔 ✍ پےنوشت‌‌: حسـین(ع) امام زمـان کوفیان بود و مہدی فاطمہ (ع)،امام زمـان ما!!! ☝️ ...💚 @shohda_shadat
📚 قاطی جمعیتـــ شدم _زندگی واقعی دوکوهه از سر شب به بعد آغاز میشد و وقتی شبا تو محوطه ی پادگان قدم میزدی میدیدی تو اون سوز و سرما تو هر گوشهه پادگان مخصوصا زمین میدان صبحگاه و حسینیه بچه ها در حال اقامه ی نماز شب و ادعیه ماثوره از حضرات معصومین هستند . اون دلاورا... اون بسیجیا... اون مردای مرد .... اونقدر تو آتیش عشق معبود و راز و نیاز با خداشون گداخته شده بودن که سوز و سرمای منجمد کننده ی شب رو اصلا حس نمیکردن . نصف شب انگار بچه ها نماز جماعت میخوندن . همـه بیدار بودن. آدم تعجب میکرد اینا کی استراحت میکنن !البته فضای دوکوهه هم با این کار ها خیلی ی مناسب بود . بعضی شبا اونقدر صاف و پر ستاره بود که شما نمیتونستی بی تفاوت بمونی . واقعا من این حالت های معنوی رو از بچه ها میدیدم از خودم خجالت می کشیدم .😢 اون آقا که " آقای حسینی " خطابش میکردن ، مکثی کرد و ادامه داد : ان شاء الله نیم ساعت دیگه اذانه و. بنده یه نکته ای رو عرض کنم و بعد ان شاء الله تو حسینیه نماز جماعت برقراره،خواهرا ، برادرا این ساختمونای گردانا ، روزای غمناک زیادی رو دیدن،بعد عملیات ها وقتی اتوبوس های استتار کننده سر میرسیدن همه دور تا دور گردان حلقه میزدن. اشک از چشم همه سرازیر بود . یکی از بسیجیا میگفت ، وقتی از عملیاتا بر میگشتیم از کنار هر اتاقی که میگذشتی جز صدای شیون و روز کنار هم بودیم حالا همه رفته بودن اون روزا دلگیر ترین روزای زندگیمون بود. عزیزان ، قدر خودتون بدونید که شهدا طلبیدنتون از همتون التماس دعا داریم یاعلی جمعیت آروم آروم پراکنده شد . به حسینیه که رسیدم دیدم یه حوض کوچیک آبی رنگ جلوشه و بالاش کلی سربند آویزونه . توی حوض هم روی یه سری مربع های قرمز رنگ عبارات قشنگی مثل : سلام بر شهدای گمنام نوشته شده بود💚 وارد حسینیه شدم . باورم نمیشد یه روز شهدا اینجا رفت و آمد میکردن این حسینیه شاهد سجده های عارفانه ی شهدا بوده😭 فضای حسینیه خیلی بزرگ و البته معنوی بود. رو دیوارای حسینیه عکس شهدا به چشم میخورد که خیلی قشنگ بودن . ته حسینیه هم یه ماکت بزرگ از پادگان درست کرده بودن . توی صفوفی که تشکیل شده بود یه جا اختیار کردم چند لحظه بعد صدای ملکوتی و دلنشین اذان فضا رو پر کرد . با صدای اذان انگار حسینیه زنده شدو با آدم حرف میزد .. شده بود . آخه شاهد خیلی چیزا بود،خیلی چیزا. از حسینیه که اومدم بیرون ساعت8:15 بود. یه ربع تا ساعت حرکت ماشین مونده بود. نزدیکای ماشین که رسیدم بارون قطره قطره شروع کرد به باریدن،آسمونم مثه دله من غمگین بود. بوی اسپند تو هوا پیچیده بود برگشتم عقب تا همه چیو یبار دیگه توذهنم بسپارم اما با صدایی که از پشتم شنیدم با تعجب برگشتم . یه آقا که تو تاریکی چهره اش مشخص نبود گفت : خواهر ، شما واسه ماشین شماره یک هستید ، به علامت مثبت سرمو تکون دادم لطف کنید سوار ماشین بشید میخوایم حرکت کنیم . برای بار آخر برگشتم و پادگان قشنگ دوکوهه رو نگاه کردم . انگار یکی تو دفترچه ی ذهنم نوشت : 😋 @shohda_shadat
📚✒️ 👨✈️ 📖 _البته همش من نیستا😔 میدونی مامانی؟ خدا بعضی وقتا بنده هاشو میکنه😭 آدما باید باشن و از این امتحان ✌️ بیرون بیان،میگن خدا بعضی وقتا داره بندش هی بزنه😍من مطمئنم🙏 که کمکمون میکنه صدای زنگ در بلند شد مامان بود،همیشه این موقع میومد خونمون... دستی به کشیدم و آیفونو زدم.در 🚪پذیرایی تا نصفه گذاشتم مامان 👩💼با قابلمه واردشد پشت سرش 👨💼 هم وارد شد کارشون شده بود غذا آوردن برای من😁انگار خودم بلد نبودم ☹️غذا درست کنم. به قول هنوز کاملا 😍 نشده بودم تا احساساتشو درک کنم بابا و مامان پذیرایی شدن وسلام دادن با خوش رویی😇 جوابشونو دادم،مامان تو آشپزخونه👩🍳 مشغول آماده کردن غذا شد،بابا هم پیشم نشست و با شروع کرد به از من بابا گاه امنی بود برای گریه😭 کردن،درد و دل کردن من از نگاه های مامان و بابا هم چیز احساس میکردم بی مقدمه گفتم:بابا؟ شما همتون یه طوری شدید امروز🙁اون از صدای خسته اون،از صدای الود مامان رعنا اینم از چهره غم زده شما فقط من نامحرمم؟🤔 به منم بگید چی شده؟😐بابا با خاصی گرفت و گفت:چیزی نشده دخترم چرا الکی شدی؟همه چی خوبه حسامم که بر میگرده🚖 دیگه چی از این مامان اومد کنارم نشست. سرخ بودعصبانی شدم😡 با گفتم:بخدا اگه نگید چی شده یه بلایی سر خودم میارم😔 سرم گیج می رفت از جام بلند شدم و اروم اروم وارد شدم دستمو کشیدم رو شکمم و اروم گفتم: ببین 👶 من میخوام باشما اما نمی ذارن اروم لگد میزد👣 لپام گـ🌺ـل انداخت اهسته قربون اش رفتم و گفتم: ولی من که تا اینجا کردم یه چند ساعت دیگه ام که ات اومد صبر میکنم کردم ❤️بشدت می تپید نی نی👶 اروم شده بود دیگه لگد👣 نمیزد با شدت میخواست بشکافه ضربه ی ارومی ب شکمم زدمو... ... 👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫 منبع👇🏻 instagram:basij_shahid_hemat @shohda_shadat
📚✒️ 👮 📖 ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅ ❥• شب از نیمه گذشته و خیابان ها خلوت اند زمین است هم دلش دارد . به ورودی میرسیم ،داخل کهف میشویم کنار شهدا می نشینیم بر سر میکشی و کمی بعد شانه هایت میلرزند ،مرد من عجیب سفر میگیری را روی زمین پهن میکنی و از جیبت دو تا مهر در میاوری یکی را به من میدهی می ایستیم به عاشقانه نماز میخوانی گویی نمازت است، نماز تمام میشود همه جا است این مرا خواهد ،این سکوت مراا خواهد کرد. ❥• من از الان باید را تمرین کنم .میگویم : راستی بلاخره تصمیم نگرفتی اسم پسرمونو چی بذاریم؟؟؟ هرچی بذاری قشنگه به شرطی که توش داشته باشه چرا میگویی "بذاری"؟ چرا نمیگویی "بذاریم" ؟ میبینی؟ هایت هم دم از رفتن میزند ؟ صدای میآید ، رحمت الهی ،با اذان ، الهی آمیخته شده موقع دعاست دستانت را رو به آسمان میبری والتماس گونه میگویی : ... ❥• دیدگان دریاییت را میبندی انگار حرف زدن نداری اذان و اقامه میگویی به تو اقتدا میکنم نماز صبحمان را میخوانیم قرار است ساعت شش بیایند دنبالت از بیرون می آییم و پیاده میرویم بند آمده است. به ماشین که میرسیم هوا روشن تر شده و گرگ میش است .سوار میشویم و به سمت حرکت میکنیم . میگویی : هر کسی "قدری داره ، دیشب شب قدر من و تو بود ... من بی توجه به حرفت میگویم : چقدر شدی ... ❥• نگاهم میکنی و لبخند میزنی در ژرفای غرق میشوم شاید برای آخرین بار به در خانه میرسیم وارد خانه میشویم میروی توی اتاق لباس های چریکی ات را می پوشی به سمتم می آیی .تا دکمه هایت را ببندم،انگار شدهتمام و فکر ذکرم فیروزه ایت است هنوز توی دستت است از پایین ترین دکمه شروع میکنم تا به اولینشان میرسم را میبندم را روی ات میگذارم، صدای را به جان می سپارم به چشم هایت نمیکنم آخر اورند از تو میشوم مراقب هایم هستند تا نریزند صدای بوق ماشین میآید،انگار لحظه ای می ایستد ساکت را برمیداری و به سمت در میروی میدوم توی آشپزخانه و کاسه را پر از آب میکنم ... ... ✍ 👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫 منبع👇🏻 instagram:basij_shahid_hemat @shohda_shadat ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش😍💝 💢از زبان همسر شهید💢 #قسمت۲ … فردا یا پس فرداش رفتم بابل برای ثبت
😍💝 💢از زبان همسر شهید💢 ٣ … تا اینکه یک روز به سرم زد و زنگ زدم ۱۱۸😯 به هر طریقی بود شماره بابای محسن را ازشان گرفتم. بعد بدون آن که فکر کنم این کار خوب است یا نه تماس گرفتم منزلشان. 😮 گوشی را جواب داد. 😌 گفتم: " آقا محسن هست؟" گفت: "نه شما؟" گفتم: "عباسی هستم. از . لطفاً بهشون بگید با من تماس بگیرن! " یک ساعت بعد محسن تماس گرفت. صدایش را که شنیدم پشت تلفن و شروع کردم به 😭 . پرسیدم:"خوبی؟"😢 گفت: "بله." گفتم: "همین برام مهم بود. دیگه به من زنگ نزن! " گوشی را . یک لحظه با خودم گفتم: "وای خدایا!من چی کردم!! 😲 ‼️ چه کار اشتباهی انجام دادم! با این وجود،بیش از هر موقع دلم برایش لک می زد.😭 محسن شروع کرد به زنگ زدم به من. گوشی را جواب نمی دادم. پیام داد: "زهرا خانم تورو خدا بردارین." آنقدر زنگ زد و زنگ زد که بالاخره گوشی را برداشتم🙂 . گفت: "حقیقتش من حس می کنم این تماس های ما داره میشه. " . لحظه ای کرد و گفت: "برای همین می خوام بیام خواستگاری تون. "😌 . اشک و خنده هام توی هم قاطی شده بود. از خوشحالی داشتم بال درمی‌آوردم داشتم از ذوق می مردم می خواستم داد بزنم. 😭😍 . . زهرا عباسی: از زهرایم شنیدم که محسن می‌خواهد بیاید خواستگاری. می دانستم توی "کتاب شهر" کار می کند. چادرم را سر کردم و به بهانه خرید کتاب رفتم آنجا. . می خواستم ببینمش. براندازش کنم. اخلاق و رفتار و برخوردش را ببینم. 🤨 باهاش که حرف زدم حتی سرش را بالا نیاورد که نگاهم کند. 😌 همان موقع رفت توی دلم. 😍 با خودم گفتم: "این بهترین شوهر برای زهرای منه. " . وقتی هم مادرش آمد خانه مان که زهرا را ببیند، هی وسوسه شدم که همان موقع جواب بله را بدهم.😮 با خودم گفتم زشته خوبیت نداره الان چه فکری درباره من و زهرا میکنن. . گذاشتم تا آن روز تمام شود فرداش که نماز صبح را خواندم دیگر همان کله صبح زنگ زدم خانه‌شان.!😇 . به مادرش گفتم:" حاج خانوم ما فکر می کردیم استخاره هم خوب اومده. جوابمون بله است. از این لحظه به بعد آقا محسن پسر ما هم هست."😍 . ادامه دارد.. التماس دعا @shohda_shadat
😍💝 💢از زبان همسر شهید💢 ٣ … تا اینکه یک روز به سرم زد و زنگ زدم ۱۱۸😯 به هر طریقی بود شماره بابای محسن را ازشان گرفتم. بعد بدون آن که فکر کنم این کار خوب است یا نه تماس گرفتم منزلشان. 😮 گوشی را جواب داد. 😌 گفتم: " آقا محسن هست؟" گفت: "نه شما؟" گفتم: "عباسی هستم. از . لطفاً بهشون بگید با من تماس بگیرن! " یک ساعت بعد محسن تماس گرفت. صدایش را که شنیدم پشت تلفن و شروع کردم به 😭 . پرسیدم:"خوبی؟"😢 گفت: "بله." گفتم: "همین برام مهم بود. دیگه به من زنگ نزن! " گوشی را . یک لحظه با خودم گفتم: "وای خدایا!من چی کردم!! 😲 ‼️ چه کار اشتباهی انجام دادم! با این وجود،بیش از هر موقع دلم برایش لک می زد.😭 محسن شروع کرد به زنگ زدم به من. گوشی را جواب نمی دادم. پیام داد: "زهرا خانم تورو خدا بردارین." آنقدر زنگ زد و زنگ زد که بالاخره گوشی را برداشتم🙂 . گفت: "حقیقتش من حس می کنم این تماس های ما داره میشه. " . لحظه ای کرد و گفت: "برای همین می خوام بیام خواستگاری تون. "😌 . اشک و خنده هام توی هم قاطی شده بود. از خوشحالی داشتم بال درمی‌آوردم داشتم از ذوق می مردم می خواستم داد بزنم. 😭😍 . . زهرا عباسی: از زهرایم شنیدم که محسن می‌خواهد بیاید خواستگاری. می دانستم توی "کتاب شهر" کار می کند. چادرم را سر کردم و به بهانه خرید کتاب رفتم آنجا. . می خواستم ببینمش. براندازش کنم. اخلاق و رفتار و برخوردش را ببینم. 🤨 باهاش که حرف زدم حتی سرش را بالا نیاورد که نگاهم کند. 😌 همان موقع رفت توی دلم. 😍 با خودم گفتم: "این بهترین شوهر برای زهرای منه. " . وقتی هم مادرش آمد خانه مان که زهرا را ببیند، هی وسوسه شدم که همان موقع جواب بله را بدهم.😮 با خودم گفتم زشته خوبیت نداره الان چه فکری درباره من و زهرا میکنن. . گذاشتم تا آن روز تمام شود فرداش که نماز صبح را خواندم دیگر همان کله صبح زنگ زدم خانه‌شان.!😇 . به مادرش گفتم:" حاج خانوم ما فکر می کردیم استخاره هم خوب اومده. جوابمون بله است. از این لحظه به بعد آقا محسن پسر ما هم هست."😍 . ادامه دارد.. @shohda_shadat
✨🍃 قابل کسایی که بحث های و راه میاندازن و دائما کارشون همینه برادر من خواهر من مهم اینه که همه #الله هستیم!!! مذهب اهمیت زیادی نداره_اصل که برابر_تو فرع با هم مشکل داریم لطفا بر علیه مطالبی که ضد شیعه یا ضد اهل سنت هست نکنید.  | @shohda_shadat 🏴