#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_صدوپنجاه_وسوم
🌺حالم خیلی بد بود ... برام خواستگار اومده بود ... همه ی شرایطش خوب بود ... هیچ عذری رو خانوادم نمی پذیرفتن ... با اون خواستگاره رفتیم بیرون برای خرید عقد ...توی کوچه نگاهم به مهدی افتاد که با #لباسای_خاکی جلوی درشون بود ... #غریبانه نگاهم کرد ... با ناامیدی نگاهش کردم ... بغض داشتم ....
🌺شب که اومدم خونه مادر مهدی خونمون بود ... سلام دادمو رفتم تو اتاقم . حرفاشونو میشنیدم .به مامانم می گفت : مهدی خیلی وقته که خاطر لیلا رو می خواد ولی بخاطر #جنگ رفت جبهه .
🌺احساس وظیفه می کرد و نمی تونست برگرده ... همیشه تو نامه هاش به مادرش از لیلا جان می پرسه....بچم ازون موقع که برگشته حال و روز خوبی نداره ... پسره ، #غرور داره ولی من می بینم داره آب میشه ...
🌺تو رو خدا ، به لیلا بگید ... مهدی من درس خوندس ... تا اومدیم براش آستین بالا بزنیم ، جنگ شد ...
همچین با مظلوم حرف میزد که منم گریم گرفت ...بیشتر اشک شوق بود ، نمی تونستم تصور کنم که حتی بهم فکر میکنه ... کلی گریه کردم ...
🌺موقع رفتن مادرش ، دوییدم پشت پنجره ، دیدم روبه رو ی پنجره ایستاده و داره نگاه می کنه ... تا منو دید سرشو انداخت پایین ... وقتی مامانم اومدو چشمای سرخمو دید ، لو رفتم ....
با لبخند مهربونی نگاهم کرد ... با ذوق و شوق گفتم : مامان بقیشو بگو دیگه ... خیلی فیلم هندیه ...!
🌺_ ای بابا گلوم خشک شد !
با عجله دوییدم و چای آوردم ...مامان مقداری چای نوشید ...با اعتراض گفتم : مامان بگو دیگه ... بقیش چی شد ؟
_ هیچی نشد دخترم ... خانوادم راضی نمی شدن ... منم که ازین وضع خسته شده بودم یواشکی رفتم خرمشهر...
🌺 وقتی وارد بیمارستان شدم ، دیدم مهدی روی زمین ضرب گرفته و منتظر کسیه ...با کلی تپش قلب و اضطراب جلو رفتم و سلام دادم ... با دیدن من سرشو اورد بالا . نگاهش به رو به رو بود ... خیلی باصلابت و محکم بود ... با جدیت گفت : خانم اصلانی ، لطفا برگردید تهران ... خانوادتون نگرانن ...
🌺حرفی از خواستگاری نزد . فکر کردم منصرف شده ... وقتی داشت می رفت گفت : من تا رضایت پدرتونو بدست نیاورم دست برنمی دارم .فکر می کردم بابام خیلی عصبانی شه بی اجازه اومدم . ولی بابام خدابیامرز مرد خوش قلبی بود و صلاحمو می خواست . با اینکه ازم ناراحت بود ،باهام کنار اومد ...
🌺 البته رایزنیهای مهدی هم بی تاثیر نبود . بابام گفت زود برگردم ... وقتی فهمیدم خواستگارم با یکی دیگه ازدواج کرده خیالم راحت شد و برگشتم ... مهدی کار خودشو کرد و دل بابامو به دست آورد ... سال 64 بود که ازدواج کردیم ...
🌺تازه اونموقع فهمیدم مهدی چه آدم شوخ و خوش برخوردیه ... باهم جنوب بودیم مهدی منطقه بودومنم بیمارستان . زندگیمون خوب بود ... با اینکه همیشه دلم برای مهدی که تو منطقه بود شور میزد ... تا اینکه فهمیدم باردارم ... متعجب نگاهش کردم ... لحنش ناراحت بود .
🌺ادامه داد : مهدی خیلی خوشحال بود ... اصرار داشت برام پیش پدر و مادرم ولی من نمی تونستم از اونجا دل بکنم ... ماه های آخر بارداریم شب تو خونه تنها بودم ... نزدیک خونمون خمپاره زدن .... بچم افتاد ... حالم از لحاظ روحی اصلا خوب نبود ...
🌺دیگه بچه دار نمی شدیم ... خودمو سرزنش می کردم ... مهدی بیچاره هیچی نمی گفت فقط منو دلداری میداد ... جنگ تموم شد ه بود . رفتیم حرم امام رضا ، دخیل بستیم ... تا اینکه سال72 با عنایت امام رضا خدا تو رو بهمون داد ...
🌺واسه همینه که بابات اینقد دوست داره و ازت دلگیره شبا تنها میمونی ... می ترسه اتفاقی واست پیش بیاد ...
سرمو رو شونه ی مامان گذاشتم و گفتم : بابا عجب جنتلمنی بوده ها...
مامان خندید و سرمو نوازش کرد
💠ادامه دارد....
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
@shohda_shadat
#هوالعشق❤️
#خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
حکایت عشق #خانم_خبرنگار و #آقای_طلبه حکایت عشق در #نگاه اول و اعتراف در #لحظه آخره...
#دختر قصه ما اگرچه #چادری و #مذهبیه و #آقا پسرمونم اگرچه #طلبه و #بچه_مثبته ولی #شیطنت و #غرور و #لجبازی این #دونفر درست مثل همه #جوونای همسن و سال خودشونه و #هیچ فرقی با بقیه ندارن و هیچ کدومشون #قدیسه نیستن بلکه اونا وقتی در کنار هم قرار میگیرن برای #تکامل هم دیگه تلاش میکنن تا به معنای واقعی #قداست_چادر_بی_بی و #قداست_عبای_پیامبر برسن
#اینا_توضیحاتی_بود_که_حتما_قبل_از_خوندن_داستان_باید_داده_میشد✅
و اما ذکر چند ❗️نکته❗️
🔴️داستان کاملا تخیلیه و هویت همه ی اشخاص و اماکن چیزی جز #زائیده_ذهن_پریشان_نویسنده_نیست😊
🔴️لطفا از همین اول داستان شروع به قضاوت نکنید🚫
🔴️داستان بعد از چند قسمت به اوج خودش میرسه پس لطفا صبور باشید🙏
🔴️تجربه اول نویسنده هست پس قطعا قلم ضعیفه و امیدوارم خسته نشید
#ترنم_عاشقانه
#یاعلی_التماس_دعا
@shohda_shadat
#کلام_یار 💔🌹
#غرور 😌
مصطفی خیلی بی ریا بود...🙃
💔ازمنطقه که میگفت یک بار نگفت من ... همش میگفت بچه ها.
🖤کمتر کسی میدونست فرمانده گردان شده.
💔صحبت هایش همیشه با این حرف حضرت امیر بود:
🖤چه بسیارند عبرت ها و چه اندک عبرت گیرنده ها...
💔دوستی رو چند روز قبل جایی دیدم که از همرزمان شهید بود .میگفت : مصطفی رو لحظه شهادت هم دیدم
🖤میگفت : همیشه موقع عملیات بچه هارو جمع میکرد یک گوشه و میگفت که هیچوقت مغرور نشید به اینکه اینجا چه کاره اید... میگفت همه را در یک سطح میدونست وفرق نمیگذاشت.
💔میگفتن که هر جا به معبری میرسیدند که خطرناک بود مصطفی خودش اول میرفت تا اگر اونجا تو تیررس دشمن بود سپر انسانی بقیه بشه و نگذارد بقیه صدمه ببینن.
🖤همون اقا میگفت: با دشمن فاصلمون کم بود رفیقمون رفت برگ درخت زیتون بیاره برای استتار که یهو با تیر زدنش. میگفت اون یک تیکه زیر آتش بود...
💔مصطفی رفت زیر آتیش دشمن و اون شهید را بیرون کشید.
#شهید_مصطفی_صدرزاده 💙
@shohda_shadat