🌀#رمان
❤️#قبله_ی_من
❇️#قسمت 2⃣4⃣
◀️#بخش_دوم
کاش همان قدر که درچند ماه گذشته به گفته هایم ایمان آوردی و کمکم کردی، می نشستی یک فنجان قهوه مهمانت می کردم و ساده می گفتم که به گمانم عقب مانده ها را دوست دارم. آن وقت تو بخندی و بگویـی: خوب شد گفتی. دلم صداقت می خواست..!
دستی به کتاب های ردیف اول کتابخانه اش میکشم. دلم دیگر به خواندن نمی رود، دو کتاب از #آوینی برمی دارم.
نگاهم روی یک عنوان می لغزد.
#آفتاب_در_حجاب، نوشته🖊: #سید_مهدی_شجاعی.
آن راهم برمی دارم و از کتابخانه فاصله
می گیرم. همین ها به را بخوانم هنر کرده ام.به سمت تختش می چرخم.
برایم هدیه 🎁خریده! مگر این نشان عشق❤️ نیست؟!
لبخند تلخی می زنم 😊و کنار تخت می نشینم.
خم می شوم و دستم را دراز می کنم. چیزی مسطح با ارتفاع کم به سرانگشتانم می خورد. همان را بیرون
می کشم.
به اندازه ی یک برگه A3 است. به نظر می رسد قاب🖼 باشد. می خواهم به خانه برسم و بعد بازش کنم. گر چه حدس می زنم تا آن موقع از کنجکاوی بمیرم.
از جا بلند می شوم و با دیدن کتاب نازکی که لا به لای ملافه ی رو تختی خودش را بیرون کشیده سرجا می ایستم.
ملحفه را کنار می زنم:
#قبله_مایل_به_تو، چه اسم جالبی دارد.
روی تخت می نشینم و صفحه اولش را باز می کنم :
#سید_حمید_رضا_برقعی، این را هم می شود برداشت یانه؟! تمامش شعر است! به نظر می رسد قشنگ باشد!
شاید بتوانم خودم از کتاب فروشی اصفهان بخرم. برای دیدن قیمت کتاب از جلد می گذرم و با دیدن چند خط دست نویس جا می خورم. چشم هایم را ریز می کنم.
یحیی نوشت :
نمی دانم آمدنش برای چه بود!
همه چیز خوب بود که ... آمد و خوب ترش کرد.
ترسیدم که نکند دل به او عادت کند😨.
که از هرچیز ترسیدم سرم آمد.
قصد دارم از ماندنش بترسم...
شاید تا ابد بماند!
با انگشت سبابه جملات را لمس می کنم.
برای چه کسی نوشته؟ لبم را به دندان
می گیرم و چندبار دیگر می خوانمش. چه طبعی دارد. دست نویسش به دلچسبی آغوش خداحافظی است!
دیگر وقت رفتن است. اگر بمانم باید پای همین چند کلمه اشک بریزم.
دلم عجیب می گیرد، خوش به حال همانی که او برایش چنین نوشت.
🔹🔹🔹
درِ باز و پدرم مقابلم ظاهر می شوند. با تعجب به صورتم خیره می شود. یک دفعه لبخند پهن و عمیقی می زند😊
و دست هایش را برای به آغوش کشیدنم باز می کند. سرم را کج و سلام می کنم.
به آغوشش می روم و سرم را روی شانه اش می گذارم :
- پدر عزیزم.
- خوش اومدی.
- مرسی!
سرم را از روی شانه اش برمی دارد و باناباوری به چشمانم زل می زند :
عمو می گفت حسابی عوض شدی! من باور نمی کردم... وقتی تهران بودیم. فکر کردم زمزمه هات همش از روی احساسه! به قولی... جو گرفته بودت!
وبعد می خندد😅. سرم راپایین می اندازم. خوشحالم که راضی است! چمدانم را می گیرد و پشت سرش
می کشد.
🔹🔹🔹
مادرم چاقوی بزرگ استیل در دست به استقبالم می آید. ذره های ریز گوجه
روی لبه ی چاقو، نشان می دهد که درحال درست کردن سالاد است!
با خوشحالی صورتم را می بوسد😚 و می گوید :
الهی قربونت برم که دوباره شدی محیا خانوم خودم! برات غذایی که دوست داری درست کردم!
تشکر می کنم و کش چادرم را از سرم آزاد می کنم. پدرم به شانه ام می زند :
برو باباجون... برو بالا لباسات رو عوض کن که خسته راهی! ... شام حاضرشه خبرت می کنم!
سر تکان می دهم و کشان کشان از پله ها بالا می روم.
هنوز چند پله بالا نرفته بودم که مادرم صدایم می زند :
نمی خوای کادوت رو همین جا باز کنی ماهم ببینیم؟!. کی بهت داده؟!
لبم را می گزم :
فکر کنم بالا باز کنم بهتره! ازطرف یلدا و یحیی است!
@shohda_shadat
🌀#رمان
❤️#قبله_ی_من
❇️#قسمت 2⃣4⃣
◀️#بخش_دوم
کاش همان قدر که درچند ماه گذشته به گفته هایم ایمان آوردی و کمکم کردی، می نشستی یک فنجان قهوه مهمانت می کردم و ساده می گفتم که به گمانم عقب مانده ها را دوست دارم. آن وقت تو بخندی و بگویـی: خوب شد گفتی. دلم صداقت می خواست..!
دستی به کتاب های ردیف اول کتابخانه اش میکشم. دلم دیگر به خواندن نمی رود، دو کتاب از #آوینی برمی دارم.
نگاهم روی یک عنوان می لغزد.
#آفتاب_در_حجاب، نوشته🖊: #سید_مهدی_شجاعی.
آن راهم برمی دارم و از کتابخانه فاصله
می گیرم. همین ها به را بخوانم هنر کرده ام.به سمت تختش می چرخم.
برایم هدیه 🎁خریده! مگر این نشان عشق❤️ نیست؟!
لبخند تلخی می زنم 😊و کنار تخت می نشینم.
خم می شوم و دستم را دراز می کنم. چیزی مسطح با ارتفاع کم به سرانگشتانم می خورد. همان را بیرون
می کشم.
به اندازه ی یک برگه A3 است. به نظر می رسد قاب🖼 باشد. می خواهم به خانه برسم و بعد بازش کنم. گر چه حدس می زنم تا آن موقع از کنجکاوی بمیرم.
از جا بلند می شوم و با دیدن کتاب نازکی که لا به لای ملافه ی رو تختی خودش را بیرون کشیده سرجا می ایستم.
ملحفه را کنار می زنم:
#قبله_مایل_به_تو، چه اسم جالبی دارد.
روی تخت می نشینم و صفحه اولش را باز می کنم :
#سید_حمید_رضا_برقعی، این را هم می شود برداشت یانه؟! تمامش شعر است! به نظر می رسد قشنگ باشد!
شاید بتوانم خودم از کتاب فروشی اصفهان بخرم. برای دیدن قیمت کتاب از جلد می گذرم و با دیدن چند خط دست نویس جا می خورم. چشم هایم را ریز می کنم.
یحیی نوشت :
نمی دانم آمدنش برای چه بود!
همه چیز خوب بود که ... آمد و خوب ترش کرد.
ترسیدم که نکند دل به او عادت کند😨.
که از هرچیز ترسیدم سرم آمد.
قصد دارم از ماندنش بترسم...
شاید تا ابد بماند!
با انگشت سبابه جملات را لمس می کنم.
برای چه کسی نوشته؟ لبم را به دندان
می گیرم و چندبار دیگر می خوانمش. چه طبعی دارد. دست نویسش به دلچسبی آغوش خداحافظی است!
دیگر وقت رفتن است. اگر بمانم باید پای همین چند کلمه اشک بریزم.
دلم عجیب می گیرد، خوش به حال همانی که او برایش چنین نوشت.
🔹🔹🔹
درِ باز و پدرم مقابلم ظاهر می شوند. با تعجب به صورتم خیره می شود. یک دفعه لبخند پهن و عمیقی می زند😊
و دست هایش را برای به آغوش کشیدنم باز می کند. سرم را کج و سلام می کنم.
به آغوشش می روم و سرم را روی شانه اش می گذارم :
- پدر عزیزم.
- خوش اومدی.
- مرسی!
سرم را از روی شانه اش برمی دارد و باناباوری به چشمانم زل می زند :
عمو می گفت حسابی عوض شدی! من باور نمی کردم... وقتی تهران بودیم. فکر کردم زمزمه هات همش از روی احساسه! به قولی... جو گرفته بودت!
وبعد می خندد😅. سرم راپایین می اندازم. خوشحالم که راضی است! چمدانم را می گیرد و پشت سرش
می کشد.
🔹🔹🔹
مادرم چاقوی بزرگ استیل در دست به استقبالم می آید. ذره های ریز گوجه
روی لبه ی چاقو، نشان می دهد که درحال درست کردن سالاد است!
با خوشحالی صورتم را می بوسد😚 و می گوید :
الهی قربونت برم که دوباره شدی محیا خانوم خودم! برات غذایی که دوست داری درست کردم!
تشکر می کنم و کش چادرم را از سرم آزاد می کنم. پدرم به شانه ام می زند :
برو باباجون... برو بالا لباسات رو عوض کن که خسته راهی! ... شام حاضرشه خبرت می کنم!
سر تکان می دهم و کشان کشان از پله ها بالا می روم.
هنوز چند پله بالا نرفته بودم که مادرم صدایم می زند :
نمی خوای کادوت رو همین جا باز کنی ماهم ببینیم؟!. کی بهت داده؟!
لبم را می گزم :
فکر کنم بالا باز کنم بهتره! ازطرف یلدا و یحیی است!
@shohda_shadat