eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
567 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
⃣ رستمی باحالت بدی می خندد😈 و به جای من جواب می دهد: سپهر یکم باهاش مهربون شده. همین! بهت زده😲 مات خونسردی اش می شوم. باچشمهای گرد بلند می پرسم😳: چیزی نشده؟!!! به سمت در می روم و از خانه بیرون میزنم. چانه ام می لرزد و سرما وجودم را می گیرد. سرم می سوزد از شوکی که دقایقی پیش به روحم وارد شد. یک تاکسی برای برگشت به خانه گرفتم. تلفن همراهم عصر خاموش شده و حتما تا الان مادرم صدبار زنگ زده. باتصور مواجه شدن با پدرم، چشمم سیاهی می رود😔 و حالت تهوع می گیرم. نمیدانم باید چه جوابی بدهم. زیپ کیفم را میکشم و از داخل یکی از جیب های کوچکش آینه ام را بیرون می آورم و مقابل صورتم می گیرم. آرایشم ریخته و زیر چشمهایم سیاه شده. بایک دستمال زیر پلکم را پاک می کنم و بادیدن سیاهی روی دستمال دوباره تصویر چادرم جلوی چشمم می اید. +" پشیمونی محیا." خودم به خودم: "نمی دونم!" +"اگر یه اتفاق بد میفتاد چی؟!" "آخه... من دنبال این ازادی نبودم! یعنی.. فکر نمی کردم... ازادی یعنی...بیخیالی راجع به همه چیز" +" خب... حالا چی؟ میخوای بیخیال شی؟ بیخیال زندگی؟! یا شاید بهتر بگم بیخیال هویتت؟" ازداخل کیفم، چادرم را بیرون میاورم و روی سرم میندازم. سنگینی پارچه اش لحظه ای نفسم را می گیرد😓. وقتی وارد خانه شدم با چهره ی عصبی😬 مادرم مواجه میشوم. روی مبل تک نفره درست مقابلم نشسته ازجا بلند میشود و با قدمهای آهسته به سمتم می آید با هر قدمش، من هم یک قدم به سمت راه پله، عقب می روم. بافاصله ی کمی از من می ایستد و با لحن جدی و شمرده شمرده میگوید: برو تو اتاقت... سریع! مثل دیوانه ها به اتاقم پناه می برم و در را محکم پشت سرم می بندم.کاملا احساس پشیمانی می کردم از آن شب و شرکت در مهمانی کذایی! اما درست در کمتر از دوهفته حس و حال پشیمانی از سرم افتاد و تصمیم گرفتم با پدرم صحبت کنم و ازخواسته هایم بگویم. دوست داشتم بفهمد که میخواهم باشروع سال تحصیلی بدون چادر و پوشش مورد علاقه ی آنها به مدرسه بروم. در واقع به دنبال با جنس مخالف و کارهای شاخ و غیرعادی نبودم! من تنها یک در رابطه با پوششم طلب می کردم. 🔹🔹🔹 تلفن همراهم که روی جعبه ی دستمال کاغذی گذاشته بودم، زنگ می خورد. با بی حوصلگی خم می شوم و به صفحه اش نگاه می کنم. با تنفر لبهایم رابهم فشار می دهم😣: -آیسان! با اکراه جواب می دهم: -هان؟ - هان چیه؟! بلد نیسی سلام کنی؟! - تو! حوصله ندارم بگو کارتو... - ِا؟ چی شده طاقچه بالا میذاری😏؟ جواب تلفن نمیدی؟ چته؟ -هه. واس چی نذارم؟! جواب تلفن کسی رو باید بدی که یه خورده معرفت داشته باشه. - چته چرا مزخرف میگی؟ مامعرفت نداشتیم؟ واقعا که! کی بود بهت راه کار می داد خنگ! -راه کار برا چی؟ - برا این که از زیر امر و فرمایشات حاجی جیم شی. کی بود میومد هر روز پیش ما نق می زد از چادر بدم میاد؟ کی بود کمک میخواس؟ عصبی بلند جواب می دهم: من بودم! من! حالا میدونی چیه؟ غلط کردم و واس همین مواقع گذاشتن! اقاجون غلط کردم از شماها کمک خواسم! -اوهو! حالا شدیم شماها. تادیروز ابجی ابجی می کردی! -غلط می کردم! بیخیالم شو! و تلفن را قطع می کنم. بعداز چندثانیه دوباره شماره اش روی صفحه میفتد. چندبار پشت هم زنگ می زند. دوست دارم بمیرند! بار پنجم که زنگ می زند، تلفن را بر می دارم و با تندی قبل ازآنکه بتواند چیزی بگوید، باتمام وجود داد می زنم: -گوش کن ایسان! قبل اینکه دهنتو وا کنی. گوشتو وا کن ببین چی میگم. درسته ازت کوچیک ترم. درسته تا الان حرف شما رو گوش می دادم. اما باید بدونی هر چی باشم، خر نیستم!! اون شب کدومتون فهمیدید سپهر با من چیکار کرد؟ شما که می دونستید من دنبال هرچی باشم، سمت این کثافت کاریا نمیرم. چرا بهم نگفتید تومهمونی بساط مشروب🍷 وسیگار🚬 و پسر👱 به راهه؟ من احمق به شما اعتماد کردم. قرار بود فقط چادرم رو کنار بذارم، نه آبرومو! اگر رفاقت اینه، من درشو گِل میگیرم. آیسان بین حرفم می پرد: آی آی... تند نروها... بزن بغل مام برسیم! اولاچیه واسه خودت می بری می دوزی... خودت اکیپ ما رو انتخاب کردی! وقتی ما رو انتخاب کنی ینی آمادگی این چیزارم داری. دوما تو خر کیف شده بودی با ما میومدی دور دور... عشق می کردی. بحث کلاس و این چیزارم خودت انداختی... تماس قطع می شود و صدای بوق اشغال درگوشم می پیچد.... باورم نمی شود این حرفها! فکر می کردم درست انتخابشان کرده ام. مادرم همیشه می گفت اینا برات رفیق نمیشن. ولشون کن تا ولت نکردن. پوزخندی می زنم😏 و زیر لب می گویم: چقد راحت ولم کردن. کسانی که روزی سنگشان را به سینه ام می زدم... بایک تل موهایم را عقب می دهم و از پله ها پایین می روم. تصمیمم را گرفته ام. باید با پدرم صحبت کنم..‌. باماهمراه باشید🌹 @shohda_shadat
⃣1⃣ _چرا بدش میاد؟ -نمی دونم! ولی عصبی میشه اینو می بینه. لبم راکج می کنم و به خنده اش چشم میدوزم. حس می کنم هنوز هم از او متنفرم😬! مثل بچگی. آدامسم را باد می کنم و میترکانم. زن عمو زیرچشمی شش دانگ حواسش به ریزحرکات من است. یلدا کیکی راکه پخته برش های مثلثی کوچک میزند و میگوید: امیدوارم دوس داشته باشی عزیزم!لبخند میزنم و تشکر می کنم🙏. بوی دارچین و هل خانه را پرکرده. آذر سینی چای به دست سمت ما می آید و بلند میگوید: -یحیی؟! مادر بیا چای! آقاجواد؟! رفتید دست و روتون رو بشوریدا! چقد طول میدید! عمو درحالیکه دستی به ریش خیسش می کشد ازدستشویی بیرون می آید و باملایمت جواب میدهد: اومدم خانوم! چقد کم صبرشدی! اثرات پیریه ها! وپشت بند حرفش میخندد😁. آذر اخم می کند😠 و بادلخوری میگوید: -دست شما درد نکنه! خوبه همین یه ماه پیش زهرا خانوم گفت جوون موندم! و بعد دستی به موهای رنگ کرده اش میکشد. گویی میخواهد از حرفش مطمئن شود! عمو میخندد😄 و میگوید: -می دونم! شوخی کردم. شمام به دل نگیر خانوم! یحیی دراتاقش راباز می کند و سربه زیر به ما ملحق میشود. یک گرم کن سفید و تی شرت کرم تن کرده. روی مبل تک نفره می نشیند و ازسینی یک فنجان چای برمیدارد و میان دستانش نگه میدارد. سرش هنوز هم پایین است! معلوم شد که لنگه ی عمو است😒! بی توجه تکه ای ازکیکم را داخل دهانم میگذارم و بی هوا می پرسم: -این اطراف کلاس زبان هست؟! آذر چایش رامزه مزه می کند و میپرسد: -برای چی می پرسی دختر؟ -بابا بهم یه مقدار پول دادن که علاوه بردانشگاه من مشغول یه کلاس دیگه هم بشم! حیفه خودمم خیلی علاقه دارم یلدا- خیلیی خوبه! چه زبانی حالا؟! -فرانسه! آذر- فکر کنم باشه! آلمانی هم خوبه ها! یحیی بخاطر اینکه اونجا بوده کامل یاد گرفته! پوزخند می زنم😏. چه سریع پز شازده را داد! یلدا یک دفعه میخندد و میگوید: البته هر وقت داداش حرف میزنه ها حس می کنم داره دری وری میگه! یه مدلیه زبونشون! آذر چشم غره میرود که این چه حرفی بود! عمو ریز میخندد😁! یحیی لبخند می زند و به یلدا میگوید: -خوب دست میگیری ها! دردلم می گویم عجب صدایی!میتوانست آینده ی خوبی در خوانندگی داشته باشد! فنجانش را نیمه روی میز میگذارد و به سمت اتاقش می رود! -چرا نمیمونه پیش ما؟ یلدا- حتما مراعات تورو میکنه تا راحت باشی! -راحتم! عمو از جا بلند میشود و آرام زمزمه می کند: شاید اون راحت نیست! دردلم سریع می گویم: به جهنم! کسی نگفته راحت نباشه!خودش خودشو اذیت میکنه! به لطف یلدا دریکی ازکلاسهای آموزش زبان فرانسه ثبت نام کردم و دنبال کارهای دانشگاهم افتادم. یلدا مثل مامانم و آذر جون اهل روگیری نبود. ولی روسری اش را آنقدر جلو میکشید که من میترسیدم صاف برود تو دیوار! خوش پوش و جذاب به نظر میرسید. برایم عجیب بود که چرا به لباسهایم گیر نمیدهد. دوهفته اول باهم به کافی شاپ و رستوران رفتیم. به قول خودش مهمان بودم و جایم وسط تخم چشمش بود! چه میدانم همچین چیزهایی! یحیی با عمو صبح ها بیرون می زد و شب برمی گشتند. من هم بایلدا سرو کله میزدم. برخللف تصورم احساس راحتی می کردم. کسی به رفت و آمدهایم گیر نمیداد ویا امر نمی کرد چه بپوشم یا چطور بگردم! یحیی کلافه ام می کرد. گاهی صدای مداحی هایش روانم رابهم می ریخت. در اتاقش را می بست و در رویای جنگ و سوریه غرق می شد! دوست داشتم به آذر بگویم خب اگر اینقدر کشته مرده ی شهادت است بگذار برود! حداقل من از دستش راحت میشوم! قول میدهم نذر کنم که اگر شهید شود چهل روز روزه بگیرم😉 باماهمراه باشید🌹 @shohda_shadat
⃣1⃣ ظاهرش را می پسندیدم اما باطنش... محمدمهدی هم... هرگاه یادش می افتم بی اختیار لبم راگاز میگیرم! یکتا و یسنا آخر هفته ها به خانه ی عمو می آمدند. این را درهمان دوهفته فهمیدم. همسران خوبی داشتند... البته این راخودشان می گفتند! اورم نمیشد! گمان می کردم حتما باسیلی صورتشان را سرخ از عشق نشان می دهند. چه اهمیتی داشت! زندگی من کیلومترها از سلایق و عقاید آنها فاصله داشت...ازدواج سنتی... حجاب... نماز... نامحرم... اینهارا باید گذاشت در کوزه و آبش را خورد! 🔹🔹🔹 موهایم رامی بافم و بایک پاپیون صورتی می بندم. دسته ای راهم یک طرفم پشت گوشم میدهم. ماتیک کالباسی روی لبهای برجسته ام میمالم و لبخند گشادی تحویل آینه ی کوچک اتاق میدهم. کمی به مژه هایم ریمل و روی گونه ام رژ گونه کالباسی میزنم. آرایش همیشه ملایمش خوب است! جیغ راباید تفریحی کشید! کیفم را برمیدارم و ازاتاق بیرون میروم. یلدا چادر لخت و سنگینش راروی سر جابه جا می کند و بادیدن شال کوتاه و مانتوی تنگم باناراحتی به یحیی اشاره می کند. بی تفاوت شانه بالا میندازم! یلداهم کوتاه میاید و رو به آشپزخانه بلند می گوید: -مامان مابریم؟! نگاهم به یحیی خیره مانده. به اپن آشپزخانه تکیه کرده و به آذر نگاه می کند. آذر دستهایش رابادامن بلندش خشک می کند و میگوید: آره عزیزم خوش بگذره! نگاهش که به من می افتد. لطافتش را ازدست میدهد. گویی میخواهد نیشم بزند! برق عسلی چشمانش مثل شیشه روحم راخراش میدهد. خداحافظی می کنم👋 و از در بیرون می روم. کفش های اسپرت صورتی ام رابه پامی کنم و منتظر میمانم. یلدا بادیدن کفشهایم میگوید: امشب یحیـی باماست.. بخدا به زور راضیش کردم ببرتمون بیرون. یکم مراعات کن بخاطر من. چشمانش را مظلومانه تنگ می کند. چاره ای نیست. موهایم را از جلو کامل می پوشانم. لبخند میزند. همینشم خوبه. یحیـی ماشین را ازپارکینگ بیرون مـی اورد. پیش ازسوارشدن یلدا باانگشت سبابه به لبهایش اشاره می کند. توجهی نمی کنم و سوارماشین میشوم. یلداهم کنارم مینشیند. همان لحظه یحیی پنجره اش را پایین میدهد و میگوید: یلدا. شیشتو بده پایین. گرمه! اوهم سریع پنجره راپایین میدهد. حرکت می کنیم. آرام. یلدا دستم رامیگیرد و محکم می فشارد. باتعجب نگاهش می کنم. زیرلب میگوید: ناراحت نشدی که؟ -براچی؟ پایین شالم را دردست میگیرد. نیمچه لبخندی میزنم و می گویم: نه. نشدم! پس اگر نشدی.. یکوچولو... اینبار من دستش رافشار میدهم. -یلداجون. رک بگم! اینجوری راحت ترم! هاله ی غم چشمانش را می پوشاند😕 ولی لبش هنوز میخندد. رو به رو را نگاه می کنم. چشمم به چشمهای یحیـی میافتد. درست درکادر کوچک اینه ی مستطیلی! اخم کرده؟! نه... عصبی است؟! نه! باآرامش دنده راعوض می کند. ادکلن خنکش مشامم را قلقلک میدهد😌. یادم باشد موقع فوضولی دراتاقش اسم عطرهایش را یادداشت کنم. یلدا میپرسد: داداش کجا میریم؟ یحیی مکثی عمیق می کند و جواب میدهد: همونجا که به زور قولشو گرفتی. یلدا دستهایش رابهم میزند و باذوق میگوید: آخ جون! خیلی خوبی... یحیی- آره! می دونم! من- کجا میریم؟! یلدا- چشمانش برق میزند: شهربازی! 🔹🔹🔹 یحیـی بلیط هارا به یلدا میدهد و میگوید: مراقب باش! یلدا- مگه تو سوار نمیشی؟! -نه! این پایین تماشا می کنم. یلدا- خب بیا... کنار من بشین. -نه! منتظر می مونم! گفتی دلت میخواد بادختر عمو خوش بگذرونی. برو خوش بگذره! یلدا اخم می کند و باهم به طرف کشتی صبا می رویم وباذوق سوارمیشویم. یلدا برای یحیـی دست تکان میدهد. اوهم جوابش رابالبخند میدهد. پیراهن چهارخانه قرمز و سفیدش بدجور چشم را خیره نگه میدارد. شلوارکتان سرمه ای رنگش هم به پاهای کشیده اش می اید. موهایش راعقب داده. مثل همیشه. دردلم میگذرد، ازمحمدمهدی بهتراست!. نه؟!. خوب یادم است. انقدرجیغ کشیدیم که صدایمان گرفت. بعدازبازی برای خوردن بستنی🍦 روی یکی ازنیمکت های حاشیه شهربازی می نشینیم. چندپسر ازمقابلمان رد می شوند که بادیدن من یکی ازانها سوت می زند و دیگری اشاره می کند. یحیـی قاشق بستنـی اش را کنارمیگذارد. و درگوش یلدا یک چیزهای زمزمه می کند یلدا هم بی معطلی ارام به من میگوید: یحیی میگه نگاه میکنن! معذب میشیم همه... یخورده دلخور میشوم وجواب میدهم: -میتونن نگاه نکنن. به من مربوط نیست! و مشعول بستنی خوردن میشوم. " چه غلطا! دستورم میده. نگران ابجیشه بخاطر من یوقت اونو نخورن. بخودم مربوطه. نه اون" انها درست مقابلمان روی یک نیمکت دیگر مینشینند. یحیـی بلند می شودکه یلدا دستش را میگیرد و بانگرانی میپرسد: چیکار می کنی! یحیی بالحنی متعجب همراه با ارامش جواب میدهد: هیچی. میریم سمت ماشین. بستنیتون رو تو مسیر بخورید. دوست دارم بگویم: دلم نمیخواد! میخوام بشینم بخورم! بااکراه بلند می شوم... @shohda_shadat
⃣2⃣ لطفا پیاده شید ماشین رو ببرم پارکینگ. در رو باز کردم برید بالا! سینا و سارا بی معطلی از ماشین پیاده می شوند، تشکر می کنند و داخل می روند. یحیی سوار ماشین می شود. همان لحظه خم می شوم و از پنجره ی شاگرد می گویم : -متاسفم! هنوز بچه ای! پوزخند می زند : 😏 -اینو میخواستم دوهفته پیش بهت بگم! لبم را با حرص روی هم فشار می دهم😬 و می پرانم : -از بچگیت دل آدما رو می سوزوندی! عقده ای! و به طرف در می دوم. تک بوق کوتاهی می زند و بعد از این که می ایستم سرش را از پنجره بیرون می آورد و می گوید: -مراقب باش خودت دل و جونتو نسوزونی! و برایم چراغ می زند. یلدا به خانه ی پدر شوهرش رفت تا بعد از جشن پیش سهیل باشد. اوهم به آرزویش رسید! 😌 🔹🔹🔹 ساعت از دو نیمه شب گذشته. همه خوابند و من مثل جغد روی تختم نشسته و بق کرده ام. کفش به پایم نساخته. انگشت هایم ورم کرده و قرمز شده اند. تشنه ام! ازکباب متنفرم...هروقت می خورم باید پشت بندش یک تانکر آب سر بکشم. به نظرم باید یک شلنگ همیشه به ناف انسان وصل باشد! یک سرش به شکم و سر دیگر منبع بزرگی از آب خنک و تکه های یخ! از طرفی شیر پاک کن هم در کیفم مانده و در اتاق نشیمن انتظار می کشد. بدون آن باید پوستم را همراه با آرایش بکنم. از روی تخت بلند می شوم و به طرف در اتاق می روم. نگاهم به آینه می افتد و دختر لجبازی که مثل عروسک های سرامیکی و دکوری درست شده! شاید هم به قول آن بچه... فرشته ی کارتونی که آن موقع پخش شد! کی؟! می خندم و مقابل آینه چرخ می زنم. یحیی من را دید نه؟! به خودم نهیب می زنم. چه فرقی می کند؟! جواب خودم را می دهم : -تا که بسوزه! جیزززز.. یک چرخ دیگر می زنم و پیش خودم می گویم : - عقد مضحکی بودها! همه چیز تعطیل! @shohda_shadat
⃣2⃣ جشنی که در آن نتوانی برقصی💃، چه توفیری دارد! خنده ام می گیرد! مگر اصلا سهیل بلد است سالسا برقصد؟! فکرش رابکن! و پقی زیر خنده می زنم. جلوی دهانم را می گیرم و از اتاق بیرون می روم. کیفم را از روی مبل برمی دارم و به آشپزخانه می روم. در یخچال را باز می کنم و بطری آب را بر می دارم. پاورچین به طرف اتاق برمی گردم و هم زمان به پشت سرم نگاه می کنم که یک موقع کسی بیدار نشود ! قدم هایم را تند می کنم که یکدفعه به کسی می خورم و نفسم را در سینه حبس می کنم😨. بطری آب را دردستم فشار می دهم. یحیی بر می گردد و از دیدنم مات می ماند. چهره اش در تاریک روشن راهرو دیدنی است! چشم های گرد و دهان نیمه بازش. لبم را می گزم و داخل اتاقم می دوم. 🔹🔹🔹🔹 دسته ی کوله پشتی ام را روی شانه محکم می گیرم و می گویم : -پس کی می رسیم؟! یحیی زیر لب الله اکبری می گوید و به راهش ادامه می دهد. مسیر سختی را انتخاب کرده. از بس کودن است! قرار است یلدا را پاگشا کنند، آن هم در کوه! غر می زنم : - خسته شدما! می ایستد و دو دستش رابالا می آورد : ای وای! میشه دو دقیقه ساکت شید؟! احتمالا همه درحال نوشیدن یک لیوان لیموناد خنک هستند ولی ما! گرچه مقصر کلاس من بود که یحیی به پیروی از حرف عمو به دنبالم آمد. آهسته قدمی دیگر بر می دارم، سنگ زیر پایم سر می خورد و نفسم بند می آید. سرجایم خشک می شوم و بلند می گویم : - روانی! میوفتم می میرم! سرش را تکان می دهد : مگه دنیا از این شانسا داره؟! 😜 جا می خورم! بچه پررو! دندان قروچه ای می کنم و باحرص می گویم : 😤 - خیلی رو داری! به فاصله ی یک قدم از من با احتیاط جلو می رود. دوست دارم از دره پرتش کنم تا اثری از روی مبارکش باقی نماند. کلاه آفتابی اش را بر می دارد و در مشت مچاله اش می کند. آفتاب چشم را کور می کند! رفتارش واقعا عجیب است. @shohda_shadat
🌀 ❤️ ❇️⃣3⃣ ◀️ به جلو خم می شود، دو آرنجش را روی زانو هایش می گذارد و باصدایـی آرام می پرسد: چی شد که حس کردید ممکنه باشید؟! -فقط عمر نه! سپاهی که جلوی پسرفاطمه (س) ایستادن! می ترسم فصل بعد رو بخونم. نمی دونم من کدوم شخصیت این کتابم. گیج شدم. می ترسم. بغض می کنم و ادامه می دهم😔: -نکنه جز کسایـی باشم که با هزار توجیه و بهانه امر عقل و امیرالمومنین (ع) ذهنیشون، سر امام رو از قفا... سرش را بالا می گیرد و یک لحظه به چشمانم نگاه می کند. سریع ازجا بلند می شود و می گوید: یه لیوان آب بخورید. بعد حرف می زنیم. دارید...گر.. یه می کنید... کلافه سرش راتکان می دهد و به طرف دستشویی می رود. ازجا بلند می شوم و به آشپزخانه می روم. بی حوصله یک لیوان بلور بر می دارم و از شیر لب به لب آبش می کنم. آذر لبخند دندان نمایـی می زند😁 و درحالی که بسته ی مرغ را دردستش فشار می دهد، می پرسد: یحیـی چی می گفت؟! -هیچی. راجع به یه کتاب حرف می زد... می گفت خوبه بخونمش! -واقعا؟! همین؟ -بله مگه حرف دیگه ای هم باید زده شه؟! اخم ظریفی میان ابروهای نازک و مدادکشیده اش می دود: -نه! فقط پرسیدم... پشتش را می کند و دوباره مشغول کارش می شود. کمی از آب را سر می کشم و لیوان رادر ظرف شویـی می گذارم. به پذیرایی برمی گردم و روی مبل می نشینم. یحیـی از دستشویی بیرون می آید و در حالی که آستین هایش را پایین می دهد، زیر لب ذکر می گوید! حتم دارم وضو گرفته. بی اختیار لبخند می زنم و منتظر می مانم. جلو می آید و سرجای قبلی اش می نشیند. -خب! داشتید می گفتید!. -همین... کلا میخوام کمکم کنی... نمی دونم چم شده! توی یه چاه افتادم و سردرگمم. اصن نمی دونم کی هستم! دوست دارید جز کدوم گروه باشید؟! -معلومه! میخوام به زبون بیارید. دوست دارم جز گروهی باشم که منزل به منزل توی ذهنم باهاش حرکت کردم و به کربلا رسیدم! - چرا؟ -چون. چون خوبن. ازکجا اینو می فهمید؟! -چون پاکن... چون اهل بیت رسول خدا (ص) هستن! چون صادق هستن و... جمله ام را کامل می کند: و چون برای رضای خدا قدم برمی دارن! حتی سفر آخر و فتح خونیشون به خاطر رضایت خدا بوده! چون به اطاعت از امر پیش رفتن و از تمام هستیشون گذشتن! به عبارت امروزی، قهرمانن. اسطوره های تکرار نشدنی! درسته؟! سرم را تکان می دهم. - دخترعمو! دوست دارید اسطوره باشید؟! گنگ به جلد کتاب زل می زنم: یعنی چی؟.. چطوری؟ -،راحته. ولی اول باید بخواید! گرچه ممکنه اوایلش سخت باشه ‌. @shohda_shadat
🌀 ❤️ ❇️⃣4⃣ ◀️ پدرم به صورتم نگاه می کند : نظر تو چیه؟ چیزی نمی گویم. یحیی باخواهش نگاهم می کند🙏. یعنی باید بگویم که دوستش دارم و الان می خواهم پرواز کنم از خوشحالی😃؟ نمی دانم...کاش میشد ساعت ها بنشیند و همین طور عجیب و گرم نگاهم کند. پدرم تکرار می کند: حرفی نداری؟ نمی توانم حرفی بزنم... تا زمانی که پدرم با خانواده ی یحیی مخالفند. نظر دادن من... بی فایده است! گرچه نمی توانم خوب فکر کنم. نیاز به ساعت ها و یا شاید روزها مرور این لحظه را دارم . یحیی از جا بلند می شود و می گوید: فکر کنم... حق با شماست. گرچه دوست داشتم با محیا خانوم یکم صحبت کنم. پدرم ازجا بلند می شود. مادرم هنوز با چشم های گرد به گل های فرش زل زده... - اگر دخترم بخواد می تونید حرف بزنید. دوست داشتم اشتیاقم را فریاد کنم! یحیی باصدایی گرفته و دلخور جواب می دهد : نه! من با پدر و مادرم برمی گردم. البته هنوز معلوم نیست چقدر طول می کشه تا برگردم. پدرم با لبخند به شانه اش می زند: خب اینم مشکل بعدی! پسر تو خوشحالیا! داری میری جنگ. بعد اومدی خواستگاری؟ مرا با نگاهش می کَند. َ یحیی لبخند تلخی می زند و برای بار آخر نگاهم می کند. شاید علت تمام دلشوره های بعد از رفتنش همین بود! حالا می فهمم همانی که یحیی از ماندنش می ترسید من بودم. دلم کمی ترس می خواهد... 🔹🔹🔹 خبرهای خوبی نمی شنوم. از مرز جنگی و جایـی که تو در آن نفس می زنی. شاید هم من حساس شده ام. هر روز خبر آوردن پیکر یک مدافع دلم را آشوب می کند. پدرم بعد از رفتنت دیگر حرفی از خواستگاری به میان نیاورد. مادرم ولی دلخور بود😕 و می گفت یحیی را از دست داده ام! یلدا هر چند شب یکبار تماس می گرفت و دقایقی اشک می ریخت. دعای هر روزش سلامتی یحیی بود. من اما نمی دانستم باید منتظرش بمانم یا نه. اگر برگردد چه اتفاقی می افتد. 🔹🔹🔹 قریب به سی روز نبود. اگر بگویم آذر در نبودش جان داد، بی راه نگفتم. دلتنگی اش غیرقابل وصف بود. کمی بعد خبر پیچید که اوضاع مساعد نیست و تعداد زیادی کشته داده ایم. همین جمله خانواده ها را به تکاپو انداخت. احتمال می دادیم یحیی جز آن کشته ها باشد. تا یک هفته بی خبر ماندیم. تا آنکه تماس ناگهانی و صحبت های عجیب یلدا باعث شد چشم هایم از حدقه بیرون بزند😳. چیزی عوض نشد! جز آنکه بیش ازقبل در نگاهت غرق شده ام.در آن لبخند دل گیر هنگام خداحافظی ات، در آن صدای گرفته ی مردانه ات. تجسم دوطرفه بودن این احساس خون زیر پوستم را به جوش می اندازد. گُر می گیرم و رگه های نازک سرخ و بنفش گونه هایم را می پوشانند. عشقت مرا خجالتی کرده است... . @shohda_shadat
🌀 ❤️ ❇️⃣4⃣ ◀️ صدای جیغ یلدا در گوشم می پیچد : باورم نمی شد وقتی یحیی این جوری می گفت! حالا چرا ساکت شدی عروس خانوم👰؟! من من کنان جواب می دهم : -عروس. تو خوشحالی؟ از اولش راضی بودم!. مامان یکم سخت گرفت، که اونم با سماجت یحیی حل شد. قلبم تا دم گلویم بالا می آید. پسرک استثنایـی من دیوانه هم هست! - یلدا...یکبار.. یکبار دیگه میگی؟! -اوووو...چه صداش می لرزه! راستش من خودم یکم اولش تعجب کردم ولی خیلی خوشحال شدم. -نه ... اینکه پسرعمو چی کار کرده؟ -هیچی دیگه به قول بابا سو استفاده! توی وخیمی اوضاع اونور. به زور تماس گرفت. مامانمم که این ور خط هی غش و ضعف، یحیی ام شرط گذاشت برای برگشتش. اول مامانم قبول نکرد ولی یحیی گفت پس منتظر خبر باشید. و پشت بندش غش غش می خندد، خنده ام می گیرد. البته توی تماس بعدیش به من گفت که از اول قرار بود برگرده. یعنی گروهشو یه مدت برمی گردونن، ولی خب از این فرصت استفاده و وانمود کرد که قرار بود بمونه. دروغم نگفته! فقط خوشگل مامان اینا رو راضی کرد. تلفن را دو دستی می گیرم مبادا که بیفتد. ازشدت هیجان بغض تا پشت پلک هایم می دود. چشم هایم را می بندم. نباید گریه کنم. باید خدا را هزارمرتبه شکر بگویم! الو.. الو؟ -ج...جانم؟ -چه عروس ما خجالتی شده -باورم نشد اولش. یعنی...فکر کردم چرت میگی. - باخواهر شوهرت درست حرف بزن بچه😠. و بازمی خندد...چقدر جدی گرفته! هنوز که چیزی معلوم نیست. - محیا مامان عصری زنگ می زنه و اجازه رو رسمی می گیره. من بهت چیزی نگفتما! ولی خودتو برای سه روز دیگه آماده کن. دیگر چیزی نمی شنوم. سه روز دیگر سه روز... یعنی چند ساعت. چند دقیقه تو می آیی؟ یعنی... چطور شد؟ به قاب روی دیوار خیره می شوم. کارخودش است! را می گویم. 🔹🔹🔹 چادرم را کمی جلو می کشم و از پشت پارچه ی نازک و سفیدش به چشمان مخمور و هیجان زده ی یحیی نگاه می کنم. برق نگاهش سوزن می شود و در پوستم فرو می رود. دست هایم را چنان محکم مشت کرده ام که ناخن های بلندم درگوشتم فرو می روند. آب دهانم را به سختی فرو می برم و منتظر می مانم. او اما تنها نگاه آرامش را به چشمانم دوخته. نگاهی به شیرینی عسل؛ دل چسب و گرم. به سکوتش عاشقانه گوش می دهم. پیشانی و روی بینی اش آفتاب سوخته شده. پیراهن سفید و نیمه جذبش تیرگی پوستش را بیشتر به رخ می کشد. کتش را روی پا جابه جا می کند و می پرسد: خب جوابتون چیه؟ از سوالش جا می خورم. از وقتی به اتاقم آمده. یک کلمه هم حرف نزدیم. لبخند جمع و جوری تحویل عجول بودنش می دهم : - سوالی نداری؟ - چرا! تنهاسوالم شرایطمه. این که از این به بعد میرم و میام! همیشه نیستم. بودنم نصف نصفه. -نه مشکلی ندارم! -خیلی خب! حالا جوابتون چیه؟! چقدر این حالتش برایم شیرین و دلچسب است😋. کودکانه منتظر است تا اقرار کنم؛ به دوست داشتنش! کاش می شد بگویم چند وقتی می شود دلم یک بله به تو بدهکار است. به محجوب و عجیب بودنت. لبم رابه دندان می گیرم و سرم را پایین می اندازم. - شاید بخواید بپرسید چی شد یک دفعه شمارو انتخاب کردم..؟ هوم؟ این یکی از مسائلی بود که ذهنم را در دست می فشرد : -بله! یک دفعه نبود! از وقتی نه سالتون شد! چادر سر کردید و با قد و قواره کوچیک رو گرفتید! یادتونه؟ چادر می پوشیدید ولی لاک قرمز هم می زدید! می خندم😊. خوب یادم است. آن روز دیگر دعوایمان نشد. پدرم می گفت دیگر نمی توانم با پسرها بازی کنم. حتم دارم اگر به سن تکلیف نرسیده بودم، آن روز با یحیی دعوا می کردم! سر لاک براق و خوش رنگم. - یادمه! -راستش... پیگیر بودم. و تو فکر! سعی کردم همیشه مثل یلدا بهتون نگاه کنم ولی نشد...وقتی اومدید تهران! خیلی شوکه شدم. از تو له شدم. به معنای واقعی داغون شدم. حس کردم بین ما فاصله افتاده و وقتی از زبون خودتون می شنیدم که چقدر از من و امثال من بیزارید بیشتر عقب می کشیدم ولی همیشه دعا می کردم که همه چیز مثل قبل بشه...دیگه به رسیدن فکر نمی کردم. به اینکه خودت شی فکر می کردم محیا😳! اولین بار است که با فعل مفرد مخاطبم قرار می دهد. دلم قنج می رود..😋 او تمام مدت مرا دوست داشته😍! چه عشق کهنه ای! کلی قدمت دارد! @shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#قسمت۴ . #همسر_شهید مجرد که بودم همیشه سر سجاده نماز از خدا می خواستم کسی را شریک زندگی هم بکند که
😎👌🏻 روز ام بود. از آرایشگاه که بیرون آمدم، نشستم توی ماشین محسن. اقوام و آشناها هم با ماشینهایشان آمده بودند عروس کشان. 😍 ما راه افتادیم و آنها هم پشت سرمان آمده اند. عصر بود. وسط راه محسن لبخندی زد و به من گفت: "زهرا، میای همه شون رو قال بزاریم؟" گفتم: "گناه دارن محسن. "😅 گفت: "بابا بیخیال. " یکدفعه پیچید توی یک فرعی. چندتا از ماشین‌ها دستمان را خواندند. 😁 آمدن دنبالمان😃 توی شلوغی خیابان ها و ترافیک، راه باریکی پیدا کرد و از آنجا رفت. همانها را هم قال گذاشت. 😁👌🏻 قاه داشت میخندید. 🤩 دیگر نزدیکی‌های غروب بود داشتن می گفتند. محسن و رو ترمز و ماشین را گوشه خیابان نگه داشت. 😊 حس و حال خاصی پیدا کرده بود. دیگر مثل چند دقیقه قبل و .😢 رو کرد به من گفت: "زهرا الان بهترین موقع برای کردن بیا برای هم دعا کنیم. "😇 . بعد گفت: "من دعا می کنم تو آمین بگو خدایا شهادت نصیب من بکن. " دلم هری ریخت پایین. 😨 اشکام سرازیر شد. مثل شب عقد،دوباره حرف شهادت را پیش کشیده بود.😢 من تازه عروس باید هم برای شوهرم دعا میکردم‼️ اشک هایم بیشتر بارید. نگاهم کرد و خندید و گفت:" گریه نکن این همه پول آرایشگاه دادم، داری همش را خراب میکنی. "😅 خودم را جمع و جور کردم. دلم نیومد دعایش را بدون آمین بگذارم، گفتم: " ان شاالله به آرزویی که داری برسی. فقط یک شرط داره. 😌 اگه شهید شدی، باید همیشه پیشم باشی. تو سختی ها و تنهایی ها. باید ولم نکنی. باید مدام حست کنم. قبول؟"😊😌 سرش را تکان داد و گفت: " قبول. " گفتم: "یه شرط دیگه هم دارم. اگر شهید شدی ،باید سالم برگردی. باید بتونم صورت و چهره را ببینم. " گفت: "باز هم قبول. "😊 نمی دانستم…نمی دانستم این یکی را روی حرفش نمی ایستد و زیر قولش می‌زند! 😔 @shohda_shadat