eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
564 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
⃣ محمدمهدی درماشینش را برای یک دختر باز میکند تا او پیاده شود! ازشدت لرز نگهداشتن جعبه ی شیرینی و گلها کاری غیرممکن می شود!محمدمهدی کتش را روی شانه ی آن دختر میندازد... دختری که چیزی تاعریان شدنش نمانده! مانتوی جلوباز، جوراب شلواری مشکی ولی نازک، شالی کوتاه روی قسمتی ازسرش و یقه ی بشدت باز! نمیتواند زنش باشد! 🔹🔹🔹 پررنگ لبخند می زند😊 و می پرسد: چه دختر خوب و ساکتی🙂! چته نگران شدم. من بازهم سوار ماشینش شدم. بازهم قراراست به خانه اش بروم، اما این بار با دفعات قبل فرق دارد.به زور لبخند می زنم و صدای ناله مانندی ازگلویم به سختی بیرون می اید: محمدمهدی؟ -جان دلم؟ می گویم: -خیلی دوست دارم... درحالیکه صدایم می لرزد ادامه میدهم: این ازطرف شاگردت بود! تواستاد فوق العاده ای هستی. ماشین را به طرف کنار خیابان هدایت می کند و با تبسم جواب میدهد🙂: توام فوق العاده ای محیا! شاید مسخره باشه دخترجون! ولی چندبار به ذهنم اومد ازت درخواست ازدواج💍 کنم! استاد از شاگردش. حرفش را زد! تیرم به هدف خورد🎯. پس آن دختر خیلی مهم نیست!محمدمهدی- ولی ترسیدم که از من بدت بیاد. تو ازیه خانواده ی استخوون داری. خوشگلی, حرف نداری. ولی من...شانسی ندارم..حرفهایش کم کم آتش درونم راخاموش می کند که یکدفعه میگوید: ولی خب بابات که هیچ وقت نمیذاره . محمدمهدی- برای همین...میخوام یه چیزی ازت بپرسم! -چی؟ -خب!و ما از اخلاق هم خوشمون اومده. و دوست داریم باهم باشیم. ینی ازدواج کنیم!حالت تهوع ام شدید ترمی شود -خب... به نظرت خیلی مهمه که خانوادت بویی ببرن ازعقد ما؟! متوجه منظورش نشدم! سرکج می کنم و می پرسم: ینی چی؟! -ینی.. ینی چرا باید با اطلاع اونا عقدکنیم! _بازهم نفهمیدم! -ببین محیا. دخترجون نترس! ما میتونیم خودمون بین خودمون عقد بخونیم! می گویم: ینی...ینی... -آره عزیزم...برای اینکه راحت بریم و بیایم...و اینکه.. بخاطر علاقمون معذب نشیم... می تونیم یه صیغه موقت بخونیم! نظرت چیه؟! می پرسم: جز من... جز من. کسی هم... بین حرفم می پرد: نه نه! تو تنها کسی هستی که بعد شیدا اومد خونه ی من!لبهایم می لزرد... فکم را به زور کنترل می کنم و می گویم: ن.. نگ...نگه...دا...دار... متوجه ی حالتم می شود و دستش را به طرف صورتم می آورد" چی شد گلم؟" سرم را عقب می کشم و باصدای ضعیفی که از بین دندانهایم بیرون می آید باخشم می گویم: نگه...نگه...دار عوضی! مات و مبهوت نگاهم می کند و میپرسد: چی گفتی؟تمام نیرویم را جمع می کنم و یک دفعه جیغ میکشم😤: میگم بزن کنار آشغال! عصبی می شود و بازویم راچنگ میزند: چی زر زدی؟ -توداری زر میزنی...نگه دار احمق! نیشخند بدی میزند😈 و به صندلی فشارم میدهد. کوله ام🎒 را مثل سپر مقابلم میگیرم تا بیشتراز این دستان کثیفش به من نخورد. انگشت اشاره اش را جلوی بینی اش میگیرد و ابروهایش را بالا میدهد: هیـــس...هیسسس... ببند دهنتو... هارشدی پاچه میگیری! -هارتویی عوضی! تویی که با ریش و قیافه ی موجه هرغلطی می کنی! -ریش من جاتو تنگ کرده که گاز میگیری؟! بدبخت دارم بهت لطف می کنم! -به اون دختره هم لطف کردی؟ همونی که ازماشینت پیاده شد؟ -هه! بپا هم شدی؟ اره؟! -بتو ربطی نداره! -پس اون دختره هم به تو ربطی نداره! همه آرزوشونه اینو ازمن بشنون! کی بود خودشو چسبوند به من! هااان؟ چنان داد زد که خشک شدم😨. چندبار با مشت به داشبوردش میزنم و جیغ میکشم: -آره...تو راس میگی حالا پیادم کن! -نکنم چی؟ جلوی چشمانم سیاه میشود😵. سرم گیج می رود...اگر بلایی سرم بیاورد! چطور اثبات کنم که او..سرم من...من...میان هق هق التماسش می کنم -تروخدا پیادم کن. پیاااادم کنن... -چی شد؟ رام شدی! داد میزنم: نگه نداری میپرم پایین! -فقط یادت نره اونیکه درباغ سبز نشون داد تو بودی! بازمیگم که من بهت لطف کردم! تمام کینه ام رابه زبان می آورم😤: -برو به مادرت لطف کن! چشمانش دوکاسه ی خون می شود 😡و بدون مکث محکم باپشت دست دردهانم میکوبد... -یکباردیگه زر زیادی بزنی دندوناتو میریزم توحلقت! زیرلب باحرص می گویم: وحشی!منتظر نمی مانم تاکامل بایستد، چشمانم رامی بندم و خودم رابیرون میندازم. دادمیزند: روانی!هیچ کس مرانمی بیند! کسی نیست کمکم کند...پیاده می شود و درحالیکه کوله ام را در دست تاب می دهد می خنددبا تهدید میگوید: دهنتو میدوزم اگر چرت و پرت پشتم بگی! بدون هیشکی باور نمیکنه! اونی که خراب میشه خودتی! یه کاری نکنی واسه همیشه لالت کنم! آخرین توانم خرج تف کردن در صورتش میشود. باحرص نگاهم می کند و به عقب هلم میدهد. محکم زمین می خورم و لبه ی جوب می افتم.و بعد به طرف ماشینش میرود و صدای جیغ لاستیکهایش گوشم را کر می کند. 🔹🔹🔹 به تته پته می افتد: مح...محیا...تو...تو... به تلخی لبخند می زنم : آره.... @shohda_shadat
⃣1⃣ گیج دستم را بالا می آورم و روی سرم می گذارم. سرم را تکان می دهم. گردنم تیر میکشد! مقابلم تارو سفید است. مردم؟! روشنایی چشمم را می زند. لبم را گاز می گیرم و ناله می کنم. چه اتفاقی افتاده؟ دستی شانه ام را فشار می دهد. دردم می گیرد. جیغ می زنم! صدایش درسرم می پیچد: محیا! آروم! دستی روی صورتم کشیده می شود: طفلک من! چند بار پلک می زنم. چشم های عسلی یلدا تنها چیزی است که تشخیص می دهم. باید چه واکنشی نشان دهم. کسی می گوید : نگران نباشید به خیر گذشت! به تقلا می افتم... نفس هایم تند می شود : _ تشنمه! چند لحظه می گذرد. لبه ی باریک و شکننده ی لیوان بلوری روی لب هایم قرار می گیرد. یک جرعه آب را به سختی فرو می برم. گلویم می سوزد. صورتم درهم می رود. از درد! نگاهم به سوزن فرو رفته در گودی دستم می افتد . نقطه ی مقابل آرنجم. دستم کبود شده! نگاهم می چرخد، فضای سنگین حالم را بدتر می کند. عق می زنم! یحیی پایین پایم ایستاده. نگرانی درنگاهش دست و پا می زند، اما... چهره ی درهمش داد می زند که عصبانی است😠! ازمن؟! سارا با پشت دست گونه ام را نوازش می کند : چیزی نشده نترس! کم کم کاملا هوشیار می شوم. یلدا بق کرده و کنارم نشسته... پشت سرش سهیل ایستاده! چرا؟! یک تا از ابروهایم را بالا می دهم : چی شده. یلدا دستم را می گیرد. آرام! گویی می ترسد چیزی بشکند! صدای بم و گرفته ی یحیی نگاهم را به سمتش میگرداند : آوردیمتون بیمارستان🏥. چیزی نشده! خطر از بغل گوشتون رد شد الحمدلله! زمزمه می کنم : _ خطر؟! سارا : آره عزیزم! دکتر می گفت کم مونده بود رگ اصلیت پاره بشه! گیج میپرسم😮 : -چی؟! رگ؟ @shohda_shadat
⃣1⃣ یحیی کلافه یک قدم جلو می آید و درحالی که نگاهش به دستم خیره مانده می گوید : مچ پاتون رو شیشه دلستر برید. خیلی بد و عمیق ! نباید خودتون نگاه می کردید وگرنه حالتون خیلی بدتر می شد! توی چمن ها یه ازخدا بی خبر شیشه رو انداخته. دکتر گفت فقط یک سانت با رگ اصلی فاصله داشته... اما ضعف و حالت تهوع به خاطر خون ریزی شدیدِ. سارا : اگر آقا یحیی نبود من دست و پامو گم می کردم. پات رو که دیدم، خودم ضعف رفتم! یلدا با مهربانی می گوید : شرمنده تلفنم خاموش بود😔. لحنش بوی پشیمانی می دهد. یحیی با غیض نگاهش می کند. حتما موضوع را فهمیده! خدا به خیر کند! یحیی آرام می گوید : نشد توی پارک بگم! ولی اگر به مامان و بابا نگفتم دلیل خودم رو داشتم. مادرم ممکن بود شلوغش کنه و فقط استرس بده نذاره زود کارمو کنم! پدرم هم" نفسش را پرصدا بیرون می دهد .😤" بابا معمولا توی این شرایط جای دلداری اول میگن چرا حواست نبوده. چرا دویدی...چی شد! چرا نشد! و پشت هم سوال و سوال... مابقی هم که مهمون بودن! ساق دست یلدا را چنگ می زنم و می گویم : _کمکم کن! و سعی می کنم بنشینم. یلدا دستش راپشت کتفم می گذارد تا بلند شوم . سارا هم پشتم بالشت می گذارد. سهیل جلو می آید و می گوید : خیلی ناراحت شدم...شرمنده که ما... حرفش رابا نگاه جدی یحیی قورت می دهد! جواب می دهم : نه! این چه حرفیه... شماکه نمی دونستید قرارِ اتفاقی بیفته. یحیی به سمت در می رود : زنگ میزنم به مامان اینا بگم اونا برن خونه ما هم می ریم. و از اتاق بیرون می رود. شلوارش خونـی شده. چرا؟!!!! @shohda_shadat
🌀 ❤️ ❇️⃣2⃣ ◀️ اشک چشمم را می سوزاند. نمی دانم چرا گریه می کنم. دست خودم نیست. با پشت دست اشکم را می گیرم. اما... یکی دیگر صورتم را خیس می کند. حالی عجیب دارم. حسی که در رگ هایم می دود. نمی فهمم. بس کن محیا! چت شده! عقب می روم. از جا بلند می شوم و به طرف خانه می دوم از یحیی دور می شوم. از یحیی! همان طور که می دوم اشک می ریزم. راه گلویم بسته شده. یک چیز در سینه ام سنگینی می کند. چرا می دوم، از چه فرار می کنم؟! از چه می ترسم؟ آن مرد چه گفت؟! چه کسی را صدا کنیم؟! زهرا را! بغض نفسم را به بند می کشد. به پشت سر نگاه می کنم. ازچه فاصله گرفتم؟! از آن خلوت عجیب! یا از خودم؟! 🔹🔹🔹 ملافه را روی سرم می کشم و از پنجره به درختان سبز و قد کشیده چشم می دوزم. پلک هایم سنگینی می کنند ولی خواب مثل جن چموشی است که خیالاتم برایش حکم بسم الله دارد. آفتاب خودش را تا درون اتاق کشیده و رنگ فندقی پارکت را جلا می بخشد. پنجره را باز و یک دم عمیق مهمان ریه هایم می کنم. برس را برمی دارم و با ملایمت موهایم را شانه می زنم. چشمانم را می بندم. صدای آن مرد در گوشم می پیچد : آهای شما که تک به تک رفتید و کیمیا شدید... ملافه را از روی سرم بر می دارم و به برس درون دستم خیره می شوم. یادم نمی آید چرا دیوانه وار دویدم؟! ساعاتی پیش بود یا... سال ها قبل؟! به راست نگاهی گذرا می اندازم. یلدا با دهانی نیمه باز دمر روی تخت افتاده. موهای یک دست و پرپشتش روی صورتش ریخته. از روی تخت پایین می آیم و دوباره مشغول شانه زدن می شوم. حال عجیبی دارم... شاید از خستگی است! از داخل ساک کوچکم تل پهن و گلبهی ام را بیرون می آورم و روی موهایم می گذارم. لباس خوابم را درمی آورم و روی تخت می اندازم. یک شونیز و شلوار گپ مشکی می پوشم و ازاتاق بیرون می روم. بین راه یاد روسری ام می افتم. بر می گردم و روسری بلند و طوسی ام را بر می دارم و آزاد روی سرم می اندازم. راهروی نسبتا طولانی را پشت سر می گذارم و به آشپزخانه سرک می کشم. آذر پشت گاز ایستاده و به ماهیتابه مقابلش زل زده. لبخند می زنم و می گویم : -سلام آذرجون! صب بخیر! بدون آن که نگاهم کند جواب می دهد : بیدار شدی! صبح توام بخیر. با قدم های بلند طرفش می روم و می پرسم : -چی درست می کنی؟! -پنکیک! دوس داری؟ -اومم خیلی! با شکلات صبحانه! سرتکان می دهد و پنکیک متوسط را بر می گرداند تا سمت دیگرش طلایی شود. -سلام! بر می گردم و بادیدن چهره ی خواب آلود یحیی دوباره همان حال عجیب زیر پوستم می دود. آذر - سلام مادر... چقد چشمات پف کرده! خوب خوابیدی؟ یحیی - شکر! زیرلب سلام می کنم و به پاهایم خیره می شوم : " مدافعان حرم... دختر مرتضی شدید." یحیی: میشه من زودتر از بقیه صبحانه بخورم؟! آذر - آره! خواهرت که تا ظهر می خوابه! باباتم رفته ورزش... تو و محیا بخورید. @shohda_shadat
🌀 ❤️ ❇️⃣2⃣ ◀️ داخل دو پیش دستی شش پنکیک می گذارد و رویش سس شکلات می ریزد و روی میز چهارنفره می گذارد. -بیاید... منم صبر می کنم تا آقا جواد بیاد. هردو می نشینیم بدون هیچ حرفی. آذر زیر چشمی نگاهم می کند. نگاه نگرانش خنده دار است. هنوز می ترسد شازده اش را یک دفعه قورت دهم! دستش را می شوید و در حالی که با دامن خشکش می کند می گوید : من میرم ژاکت بپوشم... یهو سردم شد! و پیش از خارج شدن از آشپزخانه یک بار دیگر زیر چشمی نگاهم می کند. یحیی تندتند پنکیکش را در دهانش می چپاند و با استرس می جود. واقعا به خودش شک دارد؟! به صورتش خیره می شوم. رگه های سرخ و صورتی در سفیدی چشمانش حالم را منقلب می کند. نمی دانم چه بر سرم آمده. باریکه ی طلایی موهایم را پشت گوشم می دهم و می پرسم : -خوبی؟! از جویدن دست می کشد و سکوت تنها جواب روشنم می شود. دوست دارم بدانم چرا دیشب به آن گودال رفته... چرا آن طور ضجه می زد؟! منظور آن صوت و کلمات چیست؟! پیش دستی ام را به سمت مرکز میز هول می دهم و می گویم : -فکر کنم بد خواب شدید! چنگالش را کنار می گذارد و می گوید: نه خوبم! چیزی نیست! از جا بلند می شود و از آشپزخانه بیرون می رود. سرم را بین دو دستم می گیرم و چشمانم را می بندم... " التماس دعا، نگاهی هم به ما کنید!" ته دلم می لرزد... چقدر بدعنق است! چند لحظه صبر نکرد تا سوالم را بپرسم... 🔹🔹🔹 یلدا عینک آفتابی اش را روی موهایش بالا می دهد و به گنجشک کوچکی که روی شاخه ی درخت نشسته نگاه می کند. می گوید: -ساکت شدی محیا! -من؟! نه! لبخند می زند : من تورو می شناسم. بی هوا می پرسم: - داداشت چشه؟! - اینو صدبار جواب دادم! - نه! منظورم اینِ که...فازش چیه! ینی.. @shohda_shadat
🌀 ❤️ ❇️⃣3⃣ ◀️ پیراهن زرشکی زیر کت مشکی اش چشم را دنبالش می کشد👀. ریشش را کوتاه کرده و کفش های مجلسی واکس خورده اش آدم را قلقلک می دهد تا فوضولی کند! اما چیزی نمی پرسم♀. همانطور که رو به من دارد چند قدم عقب می رود و می گوید : نترسید. خدا تو دلای شکسته💔 جا داره. دل شما هم قبل این تصمیم حتما شکسته! خدانگهدار👋... . پشتش را می کند و سوار پرشیای تر و تمیزش می شود. همیشه جایی که نباید باشد سر می رسد. نمی فهمم چرا هر بار باچندجمله آرامم می کند😌 و می رود. انگار برای همین خلق شده! که من باشد... سرم را تکان می دهم و محکم به پیشانی ام می زنم... زیرلب زمزمه می کنم : چرت نگو بابا! و به دور شدنش چشم می دوزم. 🔹🔹🔹 یلدا لیوان چای به دست با دهانی نیمه باز به سر تا پایم نگاه می کند. لبخند کجی می زنم 😏و در را پشت سرم می بندم. آهسته سلام می کنم و یک گوشه می ایستم. یعنی چقدر فضایـی شده ام؟! آذر از اتاقشان بیرون می آید و در حالی که کلاه رنگ را روی سرش محکم می کند، با دیدنم از حرکت می ایستد. از ته مانده ی رنگ شرابـی روی موهایش می شود فهمید که دلش هوای هجده سالگی کرده. یکدفعه زیر لب بسم الله می گوید. بی اراده می خندم😅 و سلام می کنم. چند قدم به سمتم می آید و می پرسد : خوبـی عزیزم؟! مد جدیده؟! سعی می کنم ناراحتی ام را بروز ندهم : -نه! مد نیست. تصمیم جدیده! میخوام مث قبلا چادر بپوشم! یلدا می گوید: جدی؟ چقدر خوب! کی به این نتیجه رسیدی؟ یحیی در آستانه در اتاقش ظاهر می شود. اینجا چه می کند؟ الان باید سرکار باشد. لبخند می زند😊 و جواب یلدا را می دهد: یه مدته به این نتیجه رسیدن! مطالعه داشتن. آذر پوزخند می زند😏 و لبش را کج و کوله می کند: - نکنه مشاوره هم داشتن؟! طعنه زدنش تمامی ندارد!. یحیـی با احترام جواب می دهد : - یه سری سوال داشتن من جواب دادم. - پس پسرم خیلی کمکت کرده! این را درحالی می گوید که با چشم های ریز کرده اش به صورتم زل زده! خودم راجمع و جور می کنم و جواب می دهم : - بله؛ خیلی کمک کردن.. دستشون درد نکنه🙏 یحیی - اینجا باید قدردان اول خدا و آقا حسین (ع) باشیم و بعد از قلم رفیق جدید دخترعمو تشکر کنیم. یلدا - کدوم رفیق؟ یحیی - جان! یلدا - آخی عزیزم! میگم سایه ش سنگین شد و همش کلش تو کتاب بودا. نگو خانوم پله ها رو یکی یکی داشت بالا می رفت! هرچقدر از آذر بدم می آید، یلدا را دوست دارم!. آذر زن خوبی است اما امان از زبانش! ریز می خندم ☺️ و می گویم : مرسی یلدا... بالا چیه. تازه شاید به زور به شماها برسم... یحیـی باصدایـی آرام طوری که فقط من بشنوم می پراند : رسیدید. خیلی وقته رسیدید.. @shohda_shadat
🌀 ❤️ ❇️⃣3⃣ ◀️ بعدها فهمیدم آن روز یحیـی سرکار نرفته. برای ناهار به مهمانی دعوت بوده و بعد از آن خودش را سریع به خانه رسانده تا شاهد لحظه ی ورود من باشد! 🔹🔹🔹 مرور زمان یک هدیه ازجانب خدا بود. هدیه ای که در وجودش پسری با لبخند گرم و امیدوار کننده پنهان کرده. یحیـی هرچه داشت در اختیارم گذاشت و برای روز دختر با یلدا برایم چادر سفید نماز تهیه کرد. علت رفتارش را نمی دانستم فقط از تکرار حالاتش لذت می بردم حتی مرور خاطرات کودکی برایم شیرین بود😋. همان روزهایـی که یحیـی را دماغو صدا میزدم! یک پسربچه ی تخس و لجباز و زورگو. هربار که می خواستم پایم را از در بیرون بگذارم دعوایم می کرد که چرا روسری سرم نکرده ام. من هم جیغ می زدم که به تو چه. یادش بخیر یک بار دستم را گرفت و پشت سرخودش کشید و در یک اتاق هلم داد و در را به رویم بست. من هم پشت هم فحشش می دادم و خودم را به در می زدم. او هم داد می زد که چون حرفمو گوش نمیدی، با پسرای همسایه بازی می کنی. نمیدانم چرا روی کارهایم حساس بود روی من! همیشه مراقبم بود... البته بامیل خودش، نه من! شاید خیلی هم بی راه فکر نمی کردم. مرور زمان ثابت کرد که یحیـی همان آرامشی است که در اضطراب و سرگردانی دنبالش می گردم. دوستش نداشتم. نمی دانستم حسی که به او دارم چیست؟ تنها خودم را به او مدیون می دیدم. هرلحظه کنارم بود و تشویقم می کرد. گرچه دورادور. نمی دانم چطور یک آدم می تواند دور باشد ولی هرلحظه در فکر و روحت نفس بکشد. 🔹🔹🔹 خودکارم را بین دندان هایم می گیرم و دفتر را می بندم. دیگر کافیست... چقدر دیر نوبت به تو می شود! چند صفحه ی آخری که قلم زدم، مانند جویدن آدامس عسلی برایم لذت بخش بود! و خیلی بیشتر از آن! روی موکتی که در ایوان خانه ام پهن کرده ام دراز می کشم و به آسمان خیره می شوم. تکه ابرهای☁️ دور از هم افتاده. حتم دارم خیلی حسرت می خورند! فاصله زهرترین طعم دنیاست! چشمانم را می بندم و بغضم را فرو می برم.. گیره سرم را باز و موهایم را اطرافم روی موکت پخش می کنم... اشکی از چشمانم خداحافظی می کند و روی گونه ام می نشیند. او همیشه می گفت: -موهات نقطه ضعف منه🙊! غلت می زنم و پاهایم رادرون شکمم جمع می کنم. این خانه بدون تو عجیب سوت و کور است! همان طور که به پهلو خوابیده ام، دفترم را باز می کنم و به خطوط کج و کوله زل می زنم. می خواهم جلو بروم راستش دیگر تاب ندارم. بگذار از لحظاتی بگویم که تو بودی و باز هم تنها تو که در وجودم ریشه می دواندی! 🔹🔹🔹 یک دیگر از فایل تلفن همراهم پاک می کنم و لبم را می گزم. امروز هم موفق شدم! یلدا می گفت هرسه روز یکی را دور بریز. اوایل سخت بود! مگر میشد؟! گاه حس می کردم با پاک شدنشان جان و خاطرم آزرده میشود! اما... بعد از دوماه دیگر طاقت فرسا نبود! 🔹🔹🔹 پرشیا از پارکینگ بیرون می آید و راننده با لبخند برایمان بوق می زند. باذوق سوار می شویم. یحیی از کادر کوچک آینه ی جلو به من و یلدا نگاه و حرکت می کند: قراراست به گلزار برویم. اولین باراست که می روم. هیجان دارم. پنجره را پایین می دهم و چشمهایم را می بندم حتم دارم جای قشنگی است. یلدا طوری از آنجا تعریف می کرد که گویی بهشت است! 🔹🔹🔹 گوشه ای می ایستم و مات به تصویر سیاه و سفید بالای کمد کوچک فلزی خیره می شوم. یک فانوس و چند شاخه گل🌷 درون گلدان گلی در کمد گذاشته اند. یک پسر با ریش کم پشت به صورتم لبخند می زند. دندان های مرتبش پیداست و یکی از گونه هایش چال افتاده. عجیب به دل می نشیند... چادرم را که باد کنار زده روی کتفم می کشم و چشمهایم را ریز می کنم. از دیدن چهره ی جوان و نوپایش سیر نمی شوم. یک قدم جلو می روم و به اسمش که نستعلیق روی سنگ قبر حکاکی شده نگاه می کنم. سربند سبزی را به پایه های کمد گره زده اند. باد پارچه ی لطیفش را موج می ندازد. خم میشوم و کنار قبر می نشینم. حسینی.... در شیشه ی گلاب را باز می کنم و روی اسمش می ریزم.. یک بار دیگر به قاب عکسش نگاه می کنم. از ته دل خندیده! @shohda_shadat