#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_بیست_و_هشتم
به روایت امیرحسین
آخیش. چقدر آروم شدم همیشه هئیت مسکن من بود. خدا توفیق این نوکری رو از ما نگیره ان شاالله.
حاج آقا _ امیرحسین جان. یه لحظه بیا.
_جانم حاج آقا ؟
حاج آقا _ اتفاقی افتاده این چندوقته خیلی تغییر کردی؟
رازدار تر و راهنما تر از حاج آقا کی رو میتونستم پیدا کنم ؟ دل رو زدم به دریا و گفتم. از همون دو سال پیش تا الان. البته حاج آقا در جریان مشکل مالی که برای بابا پیش اومده بود ، بودن ولی این که این مشکلات تونسته رو اعتقاداتش تاثیر بزاره برای حاج آقا هم حیرت آور بود. ولی مشکل من علاوه بر اعتقادات بابا این بود که اجازه نمیداد من برم .
حاج آقا _ میدونستم رفتن برات مهمه ولی نه انقدر که اینجوری تغییرت بده . ولی امیرجان شرط اول رضایت والدینه تو سعی خودت رو بکن و بقیش رو بسپار به خدا مطمئن باش همیشه بهترین هارو برات رقم میزنه
حرفای حاج آقا همیشه برای من بشارت دهنده آرامش بودن. حرفاش از جنس زمین نبود حرفاش آسمونی بود.....
.
.
.
دوباره زیر لب صلواتی فرستادم و زنگ زدم. در که باز شد استرس من هم بیشتر شد .
پرنیان_ عه داداش چته ؟ چیزی شده؟
_ ها؟ نه. چیزه. یعنی قراره بشه.
پرنیان_ امیر عاشق شدیا 😂
_😳ابجی چی میگی؟
پرنیان_ هیچی خوش باش.
ای بابا . عشق من الان فقط و فقط شهادت بود. با دیدن مامان و بابا تو پذیرایی دیگه استرسم به اوج رسید . میترسیدم از این که دوباره همون حرفای همیشگی رو بشنوم.
_ سلام. بابا میشه حرف بزنیم؟
مامان_ سلام. قبول باشه خیر باشه مادر.
بابا_ سلام بابا جان. اره بیا بشین.
_ ان شاالله که خیره.
دوباره زیر لب صلوات فرستادم و نشستم رو مبل کنار بابا .
بابا_خب؟
_ها؟ چی؟
با این برخورد من همه زدن زیر خنده و پرنیان هم کم لطفی نکرد و گفت _ نگفتم عاشق شدی؟
_ نه. حواسم نبود خب. عه.
مامان_ عه بچمو اذیت نکنید ببینم. بگو مامان جان.
_ بابا ، چرا نمیزارید من برم ؟
بابا_ این بحث قبلا تموم شده.
_ نه برای من
بابا_ هزار بار گفتم بریز دور این مسخره بازیا رو.
دوباره همون آش و همون کاسه. شروع شد.
_ حداقل یه راه پیش پام بزارید.
بابا_ بیخیال شو
_ اگه راهتون اینه ؛ نه.
بابا_ پس ازدواج کن.
_ میخواید دست و پام بسته بشه؟
بابا_ آقای دین دار و با ایمان ، ازدواج مگه سنت پیامبر نیست؟
_ نه برای من که قرار نیست بمونم.
بابا_ ازدواج کن بعد اگه زنت گذاشت برو. من که حرفی ندارم فقط من اجازه نمیدم.
_شب به خیر
بابا_ شب به خیر
مامان _ امیرحسین پسرم بیا و بیخیال شو.
_ شب به خیر مامان
مامان_ شبت به خیر
با رفتن من به سمت اتاق پرنیان هم دنبالم اومد من که وارد اتاق شدم پرنیان دم در وایساد,و گفت _ میخوای باهم حرف بزنیم ؟
_ بزار برای فردا
پرنیان _ باشه . شب خوش
_ شبت به خیر
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@shohda_shadat
💌
#به_نام_خدای_مهدی
#قسمت_بیست_و_هشتم
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
.
.
بهم نگاه کرد و با چشمهای قرمز پر از اشکش گفت:
.
-چرا؟!😢
.
-چی چرا؟؟😯😯
.
-شما دعا کردید که شهید نشم؟!😢
.
سرم رو پایین انداختم😔
.
-وقتی تیر خوردم و خون زیادی ازم میرفت یه جا دیگه حس کردم هیچ دردی ندارم...حس کردم سبک شدم...جایی افتاده بودم که هیچکس پیدام نمیکرد...هیچکس...چشمام بسته بود...تو خیالم داشتم به سمت یه باغی حرکت میکردم😊...اما در باغ بسته بود😔...از توی باغ صدای خنده های اشنایی میومد😢...صدای خنده سید ابراهیم😢...صدای خنده سید محمد😢...صدای خنده محمدرضا😢...خواستم برم تو که یه نفر دستم رو گرفت.
نگاش کردم و گفت شما نمیتونی بری😢
گفتم چرا؟؟😯
گفت امام رضا فرمان داده هنوز وقتش نشده و برگردونینش😔😢
.
یهو از اون حالت پریدم و بیرون اومدم
.دیدم تو امبولانسم و پیدام کردن😢😢
شما از امام رضا خواستید شهید نشم؟!😢
اخه من تو مشهد کلی از اقا التماس کردم شهادتم رو بهم بده😢😢
اونوقت...
.
-اشک تو چشمام حلقه بسته بود 😢نمیدونستم چی جوابشو بدم و گفتم
- آقا سید فکر نمیکردم اینقدر نامرد باشی😐
میخواستی بری و خودت به عشقت برسی ولی من رو با یه عمر حسرت تنها بزاری؟! این رسمشه؟؟😔
.
-الانم که برگشتم هم فرقی نداره😐
.خواهر
اون نامه..اون حرفها همه رو فراموش کنین...
من دیگه اون اقا سید نیستم...😔
.
-چی فرق کرده توی شما؟! ایمانتون؟!غیرتتون؟! سوادتون؟؟ درکتون؟! چی فرق کرده؟!😯😐
.
-نمی بینید؟؟😐
من دیگه حتی نمیتونم سر پای خودم وایسم😔
حتی نمیتونم دو رکعت نماز ایستاده بخونم😢
نمیتونم رانندگی کنم 😔
برای کوچیک ترین چیزها باید به جایی تکیه کنم اونوقت از من میخواین مرد زندگی و تکیه گاه باشم؟!
.
-این چیزها برای من باید مهم باشه که نیست.نظر شما هم برای خودتون😐
.
-لازم نیست کسی بهم ترحم کنه😑
.
-میخواید اسمش رو بزارید ترحم یا هرچیز دیگه ولی برای من فقط یه اسم داره 😊
عین
شین
قاف...
.
-لااله الا الله😐
به نظرم شما فقط دارید احساسی حرف میزنید
.
-اتفاقا هیچ موقع اینقدر عاقل نبودم☺
.
با بلند شدن صدای ما، زهرا و مادر سید اومدن توی اطاق و مادر وقتی بعد اومدن اولین بار صدای پسرش رو شنید از شدت گریه بغلش کرد...من هم اروم اروم اطاق رو ترک کردم و اومدم تو پذیرایی خونشون.
.
بعد یه ربع مادر سید وزهرا هم اومدن بیرون و در اطاق رو بستن.
.
مادر سید: زهرا جان این خانم تو بسیج چیکاره ان😯
.
زهراگفت:
این خانم..
این خانم..
همون کسی هستن که...
.
#ادامه_دارد .
#سید_مهدی_بنی_هاشمی .
#کپی_با_ذکر_منبع_و_اسم_نویسنده
منبع👇🏻
InsTaGram:mahdibani72
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@shohda_shadat
#هوالعشق❤️
#خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
#قسمت_بیست_و_هشتم
وقتی رسیدم هتل و رفتم اتاقمون مهدیه تازه بیدار شده بود و داشت لباس میپوشید
_سلام صبح بخیر
مندل:سلام عزیزم زیارت قبول
_ممنون عزیز. میری حرم؟
مندل:آره میرم حرم. توهم استراحت کن که اومدم ناهار ببرمت یه جای توپ نگی این رفیق ما بی معرفته😜
_چشم. التماس دعا
مهدیه رفت منم لباس راحتی پوشیدم و دراز کشیدم ولی هرکار میکردم با اینکه دیشب کامل بیدار بودم خواب نمیرفتم😁(تو هواپیما عین خرس خوابیده الانم توقع داره خوابش ببره😉)
گوشیم برداشتم و شماره فاطی رو گرفتم دومین بوق برداشت
_سلام
فاطی:سلام و کوفت تو رسیدی نباید یه زنگ میزدی مامان اینا بفهمن سالمی😡
_آخ اصلا حواسم نبود😱 خب گوشیو بده مامان باهاش بحرفم
فاطی: لازم نکرده دیشب مهدیه زنگ زد گفت سالم رسیدین توهم رفتی حرم. برا همونم بود فهمیدم حرمی عکس ازت خواستم😊 مامانتم نیس رفته خونه داییت😏
_فاطمه
فاطی: جونم؟
_الان کجایی؟
فاطی: خونه تون دیگه
_آخه واقعا این چه سوالی بود من پرسیدم تو که همش خونه مایی(نویسنده رسیدگی کنه این عروسه ما کنگر خورده لنگر انداخته)
فاطی: اره همش اونجام اصلا به تو چه😡
_هیچی بابا فقط یه لطفی بکن به علی بگو اگه میتونه یکم پول برام کارت به کارت کنه زشته همش مهدیه پول خرج کنه
فاطی: زشته آخونده با شلوار کردی سوار دو چرخه 😂😂😂😂
_مرض کجاش خنده دار بود😐
فاطی: اه بیا برو گمشو باشه به علی میگم.
_ممنون
فاطی: راستی شما ۵ روزه اید دیگه؟
_اره چطور مگه؟
فاطی: عروسی عاطی دختر خالمه ها حواست کجاست کلی سفارش کرده تو بیای
_من بخدا اصلا خبر نداشتم😳 با کی قراره ازدواج کنه
فاطی: با محمدحواد
_کدوم محمدجواد؟؟؟😳
فاطی: سکته نکنی ها😂 بابا جواد قابی😜
_خب به سلامتی باشه میام.
فاطی: آفرین. سوغاتی یادت نره ها
_ما که بچه مچه تو خانواده نداریم واسه کی سوغاتی بگیرم😃
فاطی: بیشعووور. حالا کاری به بقیه ندارم ولی تو نباید برا زن داداش عزیزت سوغاتی بگیری؟
_باشه بابا میگیرم.
یهو نگاهم افتاد به ساعت 😳
_وای فاطی ساعت ۱۲ شد مگه چقدر حرف زدیم😳
فاطی: عه جدی؟😳
_اره من برم آماده شم مهدیه الان میاد بریم ناهار بیرون
فاطی: خوش بگذر جیگر. به علیم میگم برات بفرسته.☺️
_مرسی عزیزم. یاعلی
فاطی:یاعلی
#قسمت_بیست_و_هشتم
#دوستانتون_رو_تگ_كنيد
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_بانوی_پاک_من #قسمت_بیست_و_هفتم از کلاسای اون روز هیچی نفهمیدم از بس هواسم پیش آتنا بود.خوشبخ
#رمان_بانوی_پاک_من
#قسمت_بیست_و_هشتم
شبانه خودم تو خلوت انقدر فکر کردم که داشتم دیوونه میشدم.دیدن حال محدثه اونم برای اولین بار برام غیرقابل باور بود.کارن چیزخاصی نداشت که محدثه اینهمه جذبش شده بود.یک پسر معمولی اما بااعتماد به نفس زیاد و مغرور بود که دل خواهر ما رو بدجور برده بود.
نمیدونم چرا اما هیچوقت همچین حسی به من دست نداده بود و ازاین بابت خدارو شکر میکردم.خیلی نگران محدثه بودم امشب حالش خیلی خراب بود.دستای یخ زده اش،رنگ پریده اش،استرس و اضطرابش..همه و همه منو نگران حال خواهرم میکرد.
خواهری که هیچوقت برام خواهر نبود اما دوسش داشتم.خواهری که منو به چشم یک دختری با عقاید عهد بوقی نگاه میکرد اما باز هم خواهرم بود.خواهری که جلو همه منو چندین بار بخاطر حجابم به تمسخر گرفته بود اما من نمیتونستم از حس خواهریم بگذرم و بهش بی اهمیت باشم.
دوسش داشتم و این بخاطر خونی بود که تو رگ های جفتمون درجریانه.
خدا گفته حتی اگه کسی بهت بدی کرد تو بهش خوبی کن.تا اگر جایی تو هم بدی کردی خدا بهت خوبی کنه و ببخشت.
خیلی از توهین ها و تهمت ها رو از زبون دوست و فامیل و آشنا شنیدم،خیلی از حرفها رو از خواهرم شنیدم اما بخشیدم.بخشیدم تا بخشیده بشم اگر گناهی کردم.
سجادمو پهن کردم و چادر سفیمو سرم کردم.نشستم پای سجاده و برای حال خواهرم دعا کردم.دعاکردم خواب راحتی داشته باشه و دیگه اینجوری نبینمش.ازخدا خواستم به دلش آرامش بندازه و اگر هوسی تو دلش هست نابودش کنه.
چون هوس خود به خود وقتی شکل بگیره و بزرگ تر بشه،آدم رو نابود میکنه.
ازخدا برای خواهرم طلب بخشش کردم و براش نمازخوندم.
نزدیک اذان بود برای همین تا نماز کمی ذکر گفتم و بعد نماز صبحمو خوندم.
سرم که رفت روی بالش،خواب عمیقی منو به سمت خودش برد.
صبح عطا بیدارم کرد وگفت مهمون داریم پاشو کمک مامان کن.
بعد اینکه دست و صورتم رو شستم رفتم تو آشپزخونه و صبح بخیری گفتم
از محدثه خبری نبود فقط مامان مشغول آشپزی بود.
_مهمونمون کیه مامان؟
_عمتو دعوت کردم واسه ناهار زود باش کمک کن.
_محدثه کجاست؟
_خوابه هنوز برو بیدارش کن که کلی کار داریم.
رفتم سمت اتاقش و درو باز کردم.رو تختش آروم خوابیده بود.رفتم جلو دیدم نور آفتاب مستقیم افتاده تو صورتش و خوشگل ترش کرده.
پرده پنجره رو باز کردم که نور آفتاب اذیتش نکنه.
دستمو بردم جلو و آروم رو موهاش کشیدم.خواهری بخواب آروم من امروز جای تو هم کار میکنم.میدونم شب سختی داشتی
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#در_حوالـےعطــریــاس #قسمت_بیست_و_هفتم . #هوالحـــق . از خونه فاطمه سادات که اومدم بیرون دنیای جلوی
#در_حوالـےعطــریــاس
#قسمت_بیست_و_هشتم
مهسا داشت تلویزیون نگاه می کرد، محمد هم خونه نبود، رفتم تو اتاق مامان،
مامان سرش گرم لباسی بود که داشت برای من می دوخت ..
کنارش نشستم و دستاشو بوسیدم: سلام مامان جونم خسته نباشین که انقدر زحمت می کشین
رو سرم رو مادرانه بوسید و گفت: قربونت بشم عزیزم
پس دل این مادر طاقت نیاورد بیشتر از این به دخترش بی محلی کنه، فقط تو چشمای مهربونش خیره بودم..مادر چه نعمت بزرگی بود، از نگاه کردن بهش یک لحظه هم سیر نمی شدم ..
لبخندی رو لبش نشست و گفت: رفته بودی پیش بابات
آروم چشمامو رو هم گذشتم به نشانه تایید، نمیدونم چرا قلبم انقدر آروم بود ...ملاقات با بابا کار خودشو کرده بود ..دلم کم کم داشت از کاری که می خواستم انجام بدم مطمئن میشد ..
با اطمینان به چهره ی پر نور و مهر مامان نگاه کردم و گفتم: مامان جون ..من بیشتر فکر کردم .. با بابا هم مشورت کردم ..
با اوردن کلمه ی "بابا" بغض سعی داشت خودشو به چشمام برسونه
باهمون حالت آرومم همراه بغضی که سعی در پنهان کردنش داشتم ادامه دادم: به ملیحه خانم بگین جوابم مثبته ....
#ادامه_دارد...
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
♥️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#رمان_من_با_تو 🍭
#قسمت_بیست_و_هشتم 🎈
با بے حوصلگے وارد حیاط شدم،سہ هفتہ بود خونہ عاطفہ اینا نمیرفتم،از امین خجالت مے ڪشیدم،اوایل
آذر بود و هواے پاییزے بدترم مے ڪرد! بہ پنجرہ اتاق عاطفہ نگاہ ڪردم،سنگ ریزہ اے برداشتم و
پرت ڪردم سمت پنجرہ ،خواب آلود اومد جلوے پنجرہ با عصبانیت گفت:صد دفعہ نگفتم با سنگ نزن بہ
شیشہ؟!همسایہ ها چے فڪر مے ڪنند؟! عاشق دلخستہ ام ڪہ نیستے فردا بیاے منو بگیرے! بذار دوتا
همسایہ برام بمونہ! با خندہ نگاهش ڪردم.
_ڪلا اهداف تو شوهر ڪردن خلاصہ میشہ؟
نشست لب پنجرہ با نیش باز گفت:اوهوم،زندگے یعنے شوهر! با خندہ گفتم:بلہ بلہ لحاظشم گرفتم! خواست
چیزے بگہ ڪہ دیدم چشماے خواب آلودش گشاد شد و لبشو گاز گرفت. با تعجب گفتم:چے شد عاطفہ؟
پریدم رو تخت و حیاطشون رو نگاہ ڪردم،امین داشت با اخم نگاهش مے ڪرد،خواستم از رو تخت برم
پایین ڪہ با صداے بلند و عصبے گفت:هانیہ خانم! خیلے جلوش خوب بودم خوبتر شدم! برگشتم سمتش و
آروم سلام ڪردم! بدون اینڪہ جواب سلامم رو بدہ با عصبانیت گفت:وسط حیاط نمایش راہ
انداختید؟تماشگرم ڪہ دارید! با تعجب نگاهش ڪردم،برگشت سمت چپ!
_میرے خونہ تون یا بیام؟!
یڪے از پسرهاے همسایہ از تو تراس نگاہ مے ڪرد،خون تو رگ هام یخ بست! جلوے امین یہ دختر
دست و پا چلفتے با ڪلے خراب ڪارے بودم!
#نویسنده :لیلا سلطانی✨
@shohda_shadat ❣