#داستان 📚
#فرمانده_من
#قسمت_بیست_و_چهارم
خیلی دل گنده بود منو شرمنده رفتارش میکرد.
سعی کردم کلا حرف نزنم تا عصبانیتم فروکش کنه، هنوز حالم سرجاش نیومده بود تو کل اروند رود با هیچکی حرف نزدم فقط فقط با شهدای گمنام که پیش رود دفن بودن ...😔💔
خوش ب حالشون که مهمونای مادر بودن ... خوش بحال شهدای اروند رود که خیلیاشون مثل حضرت زهرا (س) مجروح و شهید شده بودن احساس کردم اصلا نتونستم از زیبایی های اونجا بهره ببرم با بغضی ک هر آن ممکن بود بترکه سوار ماشین شدم ...😞
از شدت بغض گلوم درد میکرد، به علقمه ک رسیدیم اخرین نفر از ماشین پیاده شدم، از بین نیزار های بلند و قشنگ که رد شدم به یه جایی هموارو خیلی کوچک تر از جزیره رسیدم . نوای نوحه خیلی اینجا رو باصفا کرده بود💚
یه تابلویی توجهمو جلب کرد روش نوشته بود : دو رکعت نماز عشق هدیه به شهدای غواص.
از این همه بغض خسته شده بودم، بی اختیار نشستم پیش تابلو و پشت به جمعیت های های گریه کردم .😭
از شهدا خواستم کمکم کنن، حداقل اگه دوربین پیدا نمیشه بتونم ب اعصابم مسلط شم حق نداشتم اعصبانیتمو سر دیگران خالی کنم.
بدون توجه ب اطرافم عین ابر بهار زار میزدم سرمو که بلند کردم یه لحظه یه سایه ای حس کردم ک از سمت راستم رد شد . به سمت راست چرخیدم. یه چیز مشکی توجهمو جلب کرد ...🤔😯 دستمو دراز کردمو برش داشتم، دوربینم بود، یعنی همه ی ویژگی های ظاهریش شبیه دوربینم بود، با بهت و تعجب روشنش کردم با عکسای توش مطمئن شدم مال خودمه ...
دور و برمو نیگا کردم یه آقایی پشتش به من وارد اون محوطه ای شد ک واسه نماز عشق ساخته بودن . از لباساش فهمیدم ک آقا حسامه...یعنی اون دوربینمو پیدا کرد ؟
منم وارد همونجا شدمو نماز خوندم .
خیلی حس قشنگی بود ،چشمم ب سپیده خورد ک اونجا بود .
رفتم پیشش نشستم تا نمازشو تموم کنه . همین ک نمازشو خوند با عجله گفتم : سپیده خواهش میکنم منو ببخش تو نمیدونی چقددد اصبام خورد بوداز شدت ناراحتی سرم درد میکرد ...😫
باور کن حرکاتم دست خودم نبود هرچی بگی حق داری اصلا بیا منو بزن ... سرمو بالا گرفتم ک دیدم سپیده از شدت خنده قرمز شده .😂
با تعجب گفتم : وا چرا میخندی ؟؟؟ بیا بزن دیگه و دوباره عین وروره جادو گفتم : باور کن من قبول دارم اصلا نتونستم خشممو کنترل کنم ... میدونم...😔
وسط حرفم پرید و با همون شدت خنده گفت : واییییییییییییی فاطمه خدا بگم چی کارت نکنه .... قیافت چقد خنده دار شده بود ... و دیگه از شدت خنده نتونست ادامه بده ... بی اختیار لبخندی رو لبم نشستو گفتم میدونستی دوربینم پیدا شد ؟😃
-اره میدونستم . زود برو عکساتو بگیر .😂
ز این به بعدم از گردنت آویزونش کن یادت نره برش داری😌
با خوشحالی از اونجا خارج شدم و رفتم کنار نی زار ها خیلی جای باحالی بود .
مخصوصا اینکه پیش آب بود، توی آب یه قایق بود ... اصلا تا نبینی نمیفهمی #علقمه یعنی چی ؟ 😍
از همه جاش عکس انداختم و موقع رفتن باید از یه سری پله بالا میرفتیم . وقتی پله ها رو طی کردم برگشتم پشت سرمو نگاه کردم . آروم گفتم : شهدا ممنونم ک اینقدر معجزه وار بهم محبت کردید ...💛
علقمه ی شما خیلی قشنگه اینجا یادمانی ترین یادمانه رو به نیزارا و سیم خاردارا و مینای خورشیدی و رود اروند گفتم : خداحافظ ...💔
یهو باکشیده شدن دستم مواجه شدم سپیده بود گفت : نیزارا سلام رسوندن گفتن به این رفیقت یعنی تو بگم ک نمی تونن ب زبون ادمیزاد حرف بنن الکی صحنه احساسی نرو واسه من ...😂
دیر شده ماشین می خواد بره با این حرفش با عجله سمت ماشین دوییدیم و علقمه هم اینجوری زیارت کردیم ...☺️
#ادامه_دارد...
@shohda_shadat
هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_بیست_و_چهارم
اون آقا_ اونجا چه خبره؟
یه ابهتی داشت که قشنگ ترس رو تو چهره پسرا و صاحب قهوه خونه میشد به وضوح حس کرد ولی بلاخره... یکی از پسرا_ دنبال فضول میگردیم.
اون آقا_ عه؟ الان.بچه های گشت که بیان کمک همراهیتون میکنن که راحت فضول رو پیدا کنید.
با گفتن این حرف قیافه هاشون خنده دار شده بود شدید.
همون پسری که اول ازهمه تیکه انداخته بود _ داداش غلط کردیم به خدا دیگه تکرار نمیشه اصلا شکر خوردیم . مگه نه بچه ها؟
دوستاش سرشونو به نشانه مثبت با ترس تکون دادن.
بعد همون پسر خطاب به من گفت _ خواهر ما از شما عذر میخوایم.
و بعد خطاب به دوستاش _ بچه ها بدویید.
با شنیدن کلمه خواهر داشتم میترکیدم از خنده ولی ترسیدم بخندم .
تو تمام مدت حرفای اون پسره اون آقایی که الان تازه فرصت کردم تیپ و قیافش رو ببینم داشت با پوزخند نگاشون میکرد. کاملا مشخص بود که از اون بچه مذهبیاس ؛ ریش که به نظرم چهرشو جذاب تر کرده بود ، فقط از ریشاش و تسبیحی که بسته بود دور دستش میشد فهمید مذهبیه وگرنه مثله امیرعلی خیلی خوشتیپ بود چیزی که من تا حالا تو کمتر مرد مذهبی دیده بودم.
بعد از رفتن پسرا صاحب قهوه خونه هم با ترس دویید و رفت تو مغازه. پسره داشت از محوطه اونجا میرفت بیرون که ناخداگاه با عجز گفتم _ به خدا من نمیخواستم..... برگشت طرفم ، ولی تو چشمام نگاه کرد همون طور که سرش پایین بود گفت _ اگه نمیخواستید اینجوری نمیومدید.... با صدای مردی که گفت ( امیرحسین کجایی ) حرفش نیمه تموم موند و جواب داد_ اومدم.
و بعد بدون خداحافظی رفت.
برگشتم سمت بچه ها. حسابی ترسیده بودن. یاسمین داشت گریه میکرد و شقایق و نجمه هم دست همو گرفته بودن و داشتن میلرزیدن. با حرص نگاشون کردم
_چتونه؟
شقایق_ تانی میدونی اگه گشت میومد مارو میبرد مامان اینا میکشتنمون یا اگه پسرا بلایی سرمون میاوردن.
_ حالا که چیزی نشده. پاشین بریم.
و به دنبال این حرف کولم رو برداشتم و به سمت پایین راه افتادم بچه ها هم بدون هیچ حرفی دنبالم.
اعصابم حسابی خورد بود یعنی چی ؟ این پسره در مورد من چه فکری کرده بود؟ شاید حجابم درست نبود ولی دلم نمیخواست پسرای اطرافم بهم تیکه بندازن و هروقت هم که این اتفاق میوفتاد اعصابم خورد میشد و به همین خاطر کمتر پیش میومد تنها برم بیرون و بیشتر با عمو میرفتم که کسی کاری بهم نداشته باشه . ولی هعی الان که دیگه عمو نبود . کاش به حرف امیرعلی گوش داده بودم و نیمده بودم. دوباره یاد حرف پسره افتادم. یعنی ظاهر من انقدر غلط اندازه؟ شایدم واقعا همینطور باشه.....
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@shohda_shadat
#به_نام_خدای_مهدی
#قسمت_بیست_و_چهارم
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
.
.
دلمو راضی کردم برم سمت دانشگاه😕
.
راستیتش خیلی نگران شده بودم😯
.
تو این چند مدت اصلا نتونسته بودم فراموشش کنم😔
.
کم کم اماده شدم که برم سمت دفتر😕
.
توی مسیر صد بار حرفهای اون روز رو مرور کردم😐
صدبار مرور کردم که اگه زهرا چیزی پرسید چی جواب بدم😕
اخه من که چیزی نگفته بودم 😔
اصلا نمیفهمیدم چجوری دارم میرم😕
انگار اختیارم دست خودم نبود و پاهام خودشون راه میرفتن
.
.
وقتی وارد دفتر شدم دیدم فقط زهرا نشسته .
تا منو دید سریع اومد جلو دیدم چشمهاش قرمزه به خاطرگریه کردن😢
.
-حدس زدم قضیه رو فهمیده باشه و از دست سید ناراحت شده .
به روی خودم نیاوردم و سلام گفتم😐
.
یهو پرید منو بغل گرفت و شروع کرد به گریه گردن😢
.
-چی شده زهرا؟!😯
.
-ریحانه 😢...ریحانه 😢
.
-چی شده؟؟😯
.
-کجایی تو دختر؟!😢
.
-چی شده مگه حالا؟!😕
.
-سید...😢
.
-آقا سید چی؟! اتفاقی براشون افتاده؟!😯
.
-سید قبل رفتنش خیلی منتظرت موند که باز ببینه تورو و بقیه حرفهاشو بهت بزنه ولی نشد😢
همش ناراحت بود به خاطر تو😢
عذاب وجدان داشت😔
.
میگفتم که بهت زنگ بزنه ولی دلش راضی نمیشد😔
.
میگفت شاید دیگه فراموشش کرده باشی و نخواد دوباره مزاحمت بشه😔
.
-الان مگه نیستن؟!😯
.
-این نامه رو بخون😢...محمد مهدی قبل اینکه بره اینو نوشت و داد بهم که بدم بهت...میخواست حلالش کنی🙏
.
-کجا رفتن مگه؟؟😯
.
-یه ماه پیش به عنوان داوطلب رفت سوریه و دیروز یکی از رفقاش گفت که چند روز هست برنگشته به مقر.
.
بعضیا میگن دیدن که تیر خورده😢
.
این نامه رو داد و گفت اگه برنگشتم تو اولین فرصت بهت بدم که حلالش کنی😢
.
یعنی مگه امکان داره که ایشون😯😢
.
-هر چیزی ممکنه ریحانه 😢
.
-گریه بهم امان نمیداد...اخه زهرا چرا گذاشتی که برن؟!😢
.
-داداش محمد من اگه شهید شده باشه تازه به عشقش رسیده
.
داداش محمد ؟!😯
.
اره...داداش محمد..ریحانه ای کاش میموندی حرفشو تا آخر گوش میدادی..ریحانه تو بعضی چیزها رو بد متوجه شدی 😔
.
-چیا رو مثلا؟!😢
.
-اینکه من و محمد مهدی برادر و خواهر رضاعی هستیم و عملا نمیتونستیم با هم ازدواج کنیم.
ولی تو فکر کردی ما...
.
از شدت گریه هیچی نمیدیم😢
صدای زهرا رو هم دیگه واضح نمیشنیدم 😢
فقط صدا اخرین التماس سید برای موندن و گوش دادن حرفهاش تو گوشم میپیچید😢
.
صدای لا اله الا الله گفتناش 😢
.
.
#ادامه_دارد
.
.
نویسنده : #سید_مهدی_بنی_هاشمی
.
.
#کپی_با_ذکر_منبع_و_اسم_نویسنده
منبع👇🏻
Instagram:mahdibani72
💌 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@shohda_shadat
بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_بیست_و_چهارم
یه ذره استراحت کردم
بعد پاشدم حاضر شدم برم پیش بابا
یه مانتو آبی کاربونی پوشیدم و یه روسری فیروزه ای سرکردم
بازم مثل همیشه چادرم همدم همیشگیموسر کردم
این بار با ماشین خودمون رفتم
درب ورودی مزار یه شیشه گلاب خریدم
به سمت مزار بابا حرکت کردم
درب گلابو باز کردم
سلام بابایی
دلم برات تنگ شده
بابا ببین دخترت بزرگ شده براش خواستگار میاد
بابا من آقامجتبی خیلی وقته میشناسم
پسر خوبیه
اگه واقعا عالیه من باهش خدایی میشم
بیا بهم بگو بهش جواب مثبت بدم
بابا چرا سفره عقد باید من از حسین اجازه بگیرم نه از تو
بـــــــ😭😭ـــــــابـــــــ😭😭ـــــا
تا ساعت ۶پیش بابا بودم
بعدش رفتم وضو گرفتم و نماز خوندم
ساعت ۷:۳۰بود رسیدم خونه
-سلام مامان جونم
++سلام دخترم
بهشون چی بگم؟
خندم گرفت از سوال مامانم
_اخه مادره من بزار وارد شم بعد بپرس چقدر حولی آخه
_باشه دختر خوشگلم حالا بگو
-بگو بیان
++مبارک باشه
برق شادی تو چشمای مهربون مامانی موج میزد
نویسنده بانو....ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@shohda_shadat
#هوالعشق❤️
#خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
#قسمت_بیست_و_چهارم
الان یک ماه از اون شب نحس میگذره و من هنوزم حالم بده...
همه متوجه تغییر رفتار یهوییم شدن... و غیر فاطمه هیچ کس دلیلشو نمیدونست...😔
علی هم خیلی سعی کرده بود از فاطمه بپرسه ولی اون هربار بحث و عوض کرده بود و جواب نداده بود...
هی.... دلم از همه عالم و آدم گرفته...😢
خدایا چی میشد محمدجواد رو میدیدم...😢
داشتم از گلدون های رو حیاط عکس میگرفتم که گوشیم همون لحظه زنگ خورد📱
مهدیه بود
_الو سلام آبجی😍
مندل:سلام عزیزم بهتری
_ممنون گلم بهترم😊
مندل: فائزه یه خبر خوش دارم
_چه خبری آجی😳
مندل: میخواستم تنهایی برم مشهد رفتم بلیط بگیرم که دلم گفت دوتا بگیر مطمئنم توهم به این سفر احتیاج داری... پایه ای دوتایی بریم؟
_وای جدی میگی؟😍 من مامان بابارو راضی میکنم که باهات بیام آجی فقط دعا کن🙏
مندل: چشم عزیزم دعا میکنم اگه امام رضا بطلبه همه چیز درست میشه
_ان شالله
مندل: کاری نداری عزیزم
_نه آبجی بازم ممنون😘
مندل: خواهش عزیزم. بای بای
_یاعلی😍
خدایا مطمئنم الان تنها چیزی که میتونه آرومم کنه صحن حرم امام رضاس😢
آقا منم بطلب... خیلی دلم هواتو کرده...
برخلاف تصورم که فکر میکردم مامان اینا رضایت نمیدن یا با زور میدن همون دفه اولی که گفتم مامان اینا قبول کردن😳
البته شایدم چون حال بدمو میبینن میگن شاید اینجوری اروم شم...
توی سه روز تقریبا همه کارای سفر حل شد و فردا شب پرواز داریم به سمت مشهد😊
این اولین باره که میخوام با هواپیما سفر کنم و استرس دارم✈️
#قسمت_بیست_و_چهارم_مشهدم_آرزوست
#دوستانتون_رو_تگ_کنید
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@shohda_shadat
#رمان_بانوی_پاک_من
#قسمت_بیست_و_چهارم
تا آخرشب،سوار همه وسایل شد ولی من ترن رو که سوار شدم حالت تهوع گرفتم و دیگه نرفتم.همراه زهرا فقط آناهید رفت.لیدا ترسو بود بینشون.هی میومد کنار من و باهام حرف میزد منم به رسم ادب جوابشو میدادم.درسته خیلی سیریش بود اما چهره دلچسبی داشت و مهربون بود.
بچه ها رفته بودن کشتی سوار بشن که لیدا اومد کنارم و گفت:چرا نرفتی؟
_ حالت تهوع میگیرم.وسایلا سرگیجه آوره.
با ناز خندید و شالش رو فرستاد پشت گوشش.
_ای بابا شما مردی دیگه.این حرفا چیه؟
_مرد و غیر مرد نداره که.سرگیجه گرفتم.حالم بدمیشه سوارشم.تو چرا نرفتی؟
خنده قشنگی کرد و گفت:میترسم خو.من مثل زهرا پر دل و جرات نیستم.بعدشم دختر باید ترسو باشه دیگه.دختری که نترسه شلغمه.
ازاینکه خواهرش و آناهید رو غیرمستقیم به شلغم تشبیه کرده بود،خنده ام گرفت.
وقتی خندیدم نزدیکم شد وگفت:اگه میدونستی وقتی میخندی چقدر خوشگل ترمیشی همیشه میخندیدی.
تا متوجه حرفش شدم،سکوت کردم و با اخم گفتم:زیاد صمیمی نشو لیدا خانم.من به هیچ دختری اجازه نزدیک شدن به خودم رو نمیدم.
اونم انگار بهش برخورد چون عقب رفت و بااخم ساختگی گفت:هه خیلی ازخود راضی هستی.انقدر دورم پر پسره که نگاهتم برام مهم نیست.
_پس چرا برام دلبری میکنی؟
انگار زبونش بند اومد اما کم نیاورد وگفت:لیاقت دلبری هامو نداری.خودتو دست بالا نگیر.
ابرو بالا انداختم و پوزخندی زدم که جوابش از صدتا فحش هم برای لیدا بدتربود.
ازش فاصله گرفتم و سمت قسمتی رفتم که سر مسابقه عروسک میدادن.
مسابقه اش شکستن لیوان های چیده شده رو هم بود.مهارت خوبی داشتم دراین زمینه.تیر اندازیم معرکه بود.
رفتم جلو و ازش سه تا توپ گرفتم و شروع کردم به پرتاب توپ ها.اولیش ۴تا رو شکست.دومی۵تا و آخریم همه لیوان ها رو پایین انداخت و شکست.
همه برام دست زدند و منم با لبخند افتخار آفرینی،عروسک خرس بزرگی که فروشنده بهم داد رو گرفتم و رفتم.خیلی بزرگ بود و جلو دیدم رو گرفته بود.
یه لحظه باخودم گفتم:اخه تو پسر گنده عروسک میخوای چیکار؟
بعد با غرور لبخندی زدم و گفتم:مدال افتخاره.میخوام نشون همه بدم.
از دور عمو اینا رو دیدم که نزدیکم شدن.زهرا بادیدن عروسک جیغ کوتاهی کشید وگفت:ازکجا گرفتینش؟
تو این دو روز رفتارایی از زهرا دیدم که خودم تعجب کرده بودم.
جلو دهنش رو گرفته بود و باذوق به عروسک نگاه میکرد.
_برنده شدم.
اصلا توجهی به من نکرد وگفت:میشه مال من باشه؟
دیدم چی از این بهتر که عروسکو بدم به کسی چون نگه داشتنش زشت بود برام.
عروسک خرسی سفید بزرگ رو دادم دست زهرا و گفتم:مال شما.
آناهید چیشی گفت و لیدا هم حسودانه گفت:عروسک چیه زهرا مگه بچه ای؟
آناهید پشت سرش گفت:اصلا مگه طلائه که انقدر خوشحال شدی؟
عروسکو بوس کرد وگفت:از طلا هم ارزشش بیشتره.
بعدم شروع کرد به قربون صدقه عروسک رفتن.
همه خندشون گرفت اما من با بهت به این دختر چادری که باذوق عروسک رو بغل گرفته بود نگاه کردم.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@shohda_shadat
#در_حوالـےعطــریــاس
#قسمت_بیست_و_چهارم
#هوالحـــق
زنگ خونه رو زدم، چند ثانیه نگذشته بود که فاطمه سادات در و باز کرد و محکم منو گرفت تو بغلش: سلام معصومه جونم
جواب سلامشو دادم..با لبخند از هم جدا شدیم که عاطفه رو پشت سرش دیدم، رفتم سمتش و بعد چند ماه همدیگر و بغل کردیم: دلم برات خیلی تنگ شده بود عاطفه جون
عاطفه هم با خوشحالی گفت: منم دلم یه ذره شده بود برات
با خوشحالی به شکمش نگاهی کردم و گفتم: نی نی خاله چطوره؟؟
خندید و گفت: خوبه، مشتاق به دنیا اومدنه
با ذوق گفتم: جون من، کی؟؟
- ان شاالله دو سه هفته دیگه
از خوشحالی جیغی کشیدم و گفتم: واقعا؟؟ لبخندش پررنگ تر شد.. سه تاییمون نشستیم که فاطمه گفت: وای که چقدر دلم می خواست مثل قدیما دوباره دور هم باشیم
هر دومون تایید کردیم که
عاطفه رو به من کرد و گفت: خوبی تو؟ نیستی اصلا .. نه زنگی،نه پیامی چیزی که بدونم زنده ای حداقل
خندیدم و گفتم: ببخشید، آخه همش منتظر بودم برگردی تا ببینمت
- حالا که برگشتم، اومدم خفه ات کنم با این همه نامردیت
فاطمه از موقعیت سواستفاده کرد و گفت: حالا عاطفه در دسترس نبود من که یه کوچه اونور تر بودمم نیومدی ببینی
دستامو به نشانه ی تسلیم اوردم بالا و گفتم: باشه عزیزان عذر می خوام، حالا منو ترور نکنین لطفا..گذشته ها گذشته به الان توجه کنیم
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
♥️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#هوالعشـــق❤ #رمان_عاشقانه_مذهبی #قسمت_بیست_و_سوم نفسهایم هرلحظه ازترس تندتر میشود.دسته کیفم رامیگ
#هوالعشـــق❤
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_بیست_و_چهارم
🌹
دستےڪه سالم است راسمت صورتت مےآورم تا لمس کنم چیزی راکه باورندارم.
اشڪهایت!چندبار پلک میزنم.صدایت گنگ و گنگ تر میشود..
_ ریحان!.ریحا...ری..
ودیگر چیزی نمیبینم جز سیاهے!
💞
چیزی نرم و ملایم روی صورتم کشیده میشود.چشمهایم را نیمه باز میکنم و میبندم.حرکات پی در پی و نرم همان چیز قلقلکم میدهد.دوباره چشم هایم رانیمه باز میکنم .نور اذیتم میکند.صورتم را سمت راست میگیرم
نجوایـےرامیشنوم:
_ عزیزم؟صدامومیشنوی!
تصویرتارمقابل چشمانم واضح میشود.مادرم خم میشود و پیشانےام رامیبوسد.
_ ریحانه!؟مادر!
پس چیزنرم همان دستان مادرم است.
فاطمه کنارش نشسته وبابغض نگاهم میکنم.پایین پایم هم علےاصغر نگاه معصومانه اش رابمن دوخته.ازبوی بیمارستان بدم می آید!نگاهم به دست باندپیچی شده ام می افتدو باز چشمهایم را با بـےحالےمیبندم.
💞
زبری به کف دستم کشیده میشود.چشمهایم را باز میڪنم.یک نگاه خیره و اشنا که ازبالای سر مراتماشا میکند. کف دست سالمم راروی لب هایت گذاشته ای!خواب میبینم!؟چندبار پلک میزنم.نه!درست است.این تویـے!باچهره ای زرد رنگ و چشمانےگود افتاده.کف دستم را گاها میبوسی و به ته ریشت میکشے!
به اطراف نگاه میکنم.توی اتاق توام!
یعنـےمرخص شدم!؟صدایت میلرزد..
_ میدونی چند روز منتظر نگهم داشتی!
ناباورانه نگاهت میکنم
_ هیچ وقت خودمو نمیبخشم.
یک قطره اشک مژه های بلندت رارها میکند.
_ دنبال چی هستی؟چیو میخواستی ثابت کنی!.اینکه دوست دارم؟آره! ریحان من دوست دارم...
صدایت میپیچد و...
.
.
وچشمهایم راباز میکنم.روی تخت بیمارستانم
پس تمامش خواب بود!
پوزخندی میزنم و از درد دستم لب پایینم را به دندان میکشم.
چندتقه به درمیخورد وتووارد میشوی باهمان چهره زرد رنگی که درخواب دیدم.اهسته سمتم می آیـے،صدایت میلرزد:
_ بهوش اومدی!
چیزی نمیگویم.بالای سرم مےایستےونگاهم میکنی.درد را درعمق نگاهت لمس میکنم
_ چهارروزبیهوش بودی!خیلےازت خون رفته بود..نزدیک بود که...
لب هایت میلرزد و ادامه نمیدهی.یک لیوان برمیداری وبرایم آب میوه میریزی..
_ کاش میدونستم کی اینکارو کرده...
باصدای گرفته درگلو جواب میدهم..
_ تو اینکارو کردی!
نگاهت درنگاهم گره میخورد.لیوان را سمتم میگیری.بغض رادر چشمهایت میبینم...
_ کاش میشد جبران کنم..
_ هنوزدیرنشده..عاشق شو!
.
#ادامه_دارد
.
من نه آنم که به تیغ ازتوبگردانم روی
امتحان کن به دوصدزخم مرا،بسم الله
💞
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمی👉
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
☃❄️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#رمان_من_با_تو ❄️
#قسمت_بیست_و_چهارم💎
عاطفہ هم خواب آلود نگاهمون مے ڪرد آخر سر امین بهش تشر زد:عاطفہ میخواے درس بخونے یا
نہ؟!فردا من میخوام امتحان بدم؟!
عاطفہ با ناراحتے گفت:خب حالا توام! میرم یہ آب بہ صورتم بزنم!
بلند شد تا برہ بیرون بہ در ڪہ رسید چشمڪے نثارم ڪرد و رفت!
قلبم داشت مے اومد تو دهنم،سریع از جام بلند شدم ڪہ برم بیرون!
_تو ڪجا؟!
نفسم بالا نمے اومد،امین گفت تو!
آب دهنمو قورت دادم،دوبارہ سر جام نشستم!
امین همونطورڪہ داشت مینوشت گفت:چرا ازم فرار مے ڪنے؟
با تعجب سرمو بلند ڪردم.
_من؟! فرار؟!
ڪلافہ بلند شد،دفترمو گذاشت ڪنارم
_اگہ باز اشڪال داشتید صدام ڪنید!
از اتاق بیرون رفت،من موندم با اتاق خالے و دفترے ڪہ بوے عطر امین رو میداد!
#نویسنده :لیلا سلطانی✨
@shohda_shadat 🎀°•○