#رمان_عقیق
#قسمت_دویست_و_هفتم
با این حرفش جمع به خنده می افتند و دکتر والا با کنجکاوی میپرسد:
گفتی برادر کوچیکترت هم
مهندسه هم طلبه؟
_اوهوم!همه فن حریف
حورا میگوید:چه جالب...
شهرزاد شالش را پشت گوشش میدهد و میگوید:
آخ آخ آیین اینقدری از این آدمها بدش میاد. ما
تو محله ام یه کشیش پیر داریم من هیچ وقت نفهمیدم چرا آیین اینقدر ازش بدش میاد!
آیه از مقایسه ی شهرزاد به خنده افتاد!کشیش پیر و آخوند جوان! نقطه اشتراک چه بود؟
نمیفهمید!
آیه خندان از آیین پرسید:چ
را؟ مگه کشیش بیچاره چیکار کرده بود؟
آیین خواست بگوید:کشیش را رها کن....تو من بعد اینگونه نخند... عجیب زیبا میشوی
اما تنها لبی کج کرد و گفت:
از آدمهایی که به حرفاشون عمل نمیکنن بدم میاد!
آیه ابرویی بالا انداخت و گفت:
یعنی شما از همه ی ما بدتون میاد؟
آیین کمی جاخورد:منظور؟
آیه دست به سینه به صندلی اش تکیه داد و گفت:
یادمه یه بنده خدایی یه روزی بهم میگفت اگه
آدمها به دانسته هاشون عمل کنن دنیا گلستون میشه!همه ی ما به نوعی یه جای کارمون میلنگه!
عجیبه که لنگیدن اونا همیشه بیشتر به چشم اومده!از مهندسی که میدونه کم کاریش ممکنه چه
بلایی سر آدمها بیاره اما با این حال از کارش میدزده،معلمی که میدونه آموزش چه تاثیری تو
زندگی آدمها داره اما کم کاری میکنه! یا حتی دکتری که (اشاره به لیوان نوشابه ی در دستان آیین
می اندازد) میدونه یه لیوان نوشابه چه ضرری برای معده و بدنش داره اما بازم اونو میخوره!
دکتر والا بلند میخندد و آرام برای آیه دست میزند... حورا میزند روی شانه ی آیین و میگوید:
یک
هیچ به نفع آیه!
آیین تنها لبخندی به لب دارد و در دل زمزمه میکند:
کجای کاری حورا خانم!سه به هیچ بازی رو
برده دخترت!
#ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat