#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_سی_و_سوم
به روایت حانیه
این خوددرگیریه آخرش هم کار دستم میده. هوووووف. مامان دیشب گفت فردا میخواد بره خونه خاله مرضیه اینا و منم گفتم که میام . الان موندم که چرا گفتم میرم ؟ واقعا به خاطر یه تعارف فاطمه ؛ برم بگم بعد از 7.8 سال سلام. اونم چی با این تیپی که اصلا خانواده اونا قبول نداشتن. البته الان اوضاع یکم بهتر شده بود ولی بازم بلاخره حجابم کامل کامل که نبود. در یک تصمیم آنی دوباره تصمیم گرفتم که نرم.
_ ماااامااان. مااامااان. من نمیام.
مامان_ دیگه چی؟ مگه من مسخره توام؟ به فاطمه گفتم که تو هم میای بچه کلی ذوق کرد. اجباری در کار نبود ولی وقتی بهشون گفتم که میای، باید بیای.
_ولی...
مامان_ ولی نداره. میدونی بدم میاد حرفمو عوض کنم. .
.
.
همون مانتویی و روسری که گرفته بودم بایه شلوار پاکتی مشکی و البته برعکس همیشه فقط و فقط یه رژ کمرنگ تیپم رو تکمیل کرد.
یک ساعت بعد ماشین جلوی در کرم رنگ خونه فاطمه اینا ایستاد. خاطره های بچگیم اگرچه محو و گمرنگ ولی برام زنده شد ، هئیت های محرم ، دسته های سینه زنی که ماهم پدرامون رو همراهی میکردیم، مولودی ها ؛ همه و همه تو این کوچه و تو این خیابون بودن ، خاطره هایی که ناباورانه دلم براشون تنگ شده بود.
به خودم که اومدم، تو حیاط بودم و بغل پر مهر فاطمه. آروم خودم رو کنار کشیدم و به یه لبخند اکتفا کردم و بعد هم خیره شدم به خاله مرضیه تو چهارچوب در شیشه ای بالای پله ها وایساده بود و با همون لبخندی که صمیمیت و مهر توش موج میزد به ما نگاه میکرد؛ الان من باید ذوق کنم و سریع برم بغلش کنم ، ولی نمیدونم انگار که اعضای بدنم تحت فرمان خودم نبود و به جای اینکه به سمت خاله مرضیه برن کشیده شدن به سمت چپ حیاط یعنی در حسینیه.
تقریبا 7.8 سالم بود که پارکینگ این آپارتمان 3 طبقه که خیلی هم بزرگ بود به حسینیه تبدیل شد و از اون سال هرسال دهه اول محرم اینجا مراسم بود.
یه در کرکره ای ساده بود که بسته بود و توش معلوم نبود. رو به فاطمه گفتم _ اینجا هنوز حسینیس ؟
فاطمه هم متعجب از اینکه به جای سلام و علیک با مامانش اول رفتم سراغ حسینیه و دارم سراغش رو میگیرم آروم جواب داد _ آ....ره
به محض ورود فاطمه دستم رو کشید و به سمت اتاقش برد و منم فقط فرصت کردم خیلی سریع و گذرا نگاهی به پذیرایی بندازم. چیزی از مدل قدیمی خونشون به خاطر نداشتم و فقط میدونستم که نوسازی کردن. اتاق فاطمه اتاق خوشگلی بود و حس خاصی رو به من القا میکرد ؛ حسی از جنس آرامش....
و این حس برام عجیب بود ؛ دیوار سمت چپ و بالای تخت یه قاب عکس خیلی شیک بود که عکس توش یه جای زیارتی بود. و روی دیوار سمت راست چند تا پوستر که معنی جملات روش برام گنگ و نامفهوم بود. پایین تخت به کتابخونه بود که طبقه اولش مفاتیح و قرآن و یه سری کتاب قطور دیگه قرار داشت و طبقه های دیگه کتاب هایی که حدس زدم باید کتابای مذهبی باش. کنار کتابخونه هم میز کامپیوتر بود که روی اون هم یه تابلو کوچیک بود که روش به عربی چیزی نوشته شده بود.
با صدای فاطمه دل از برانداز کردن خونه برداشتم و به سمت تخت که روش نشسته بود ، برگشتم.
فاطمه_ خوب بیا بشین اینجا تعریف کن ببینم.
و بعد به روی تخت جایی کنار خودش اشاره کرد. کنارش نشستم و گفتم
_ چیو تعریف کنم؟
فاطمه_ همه این 10.11 سال رو. همه این 10 سالی که قید دوست صمیمیت رو زدی نامرد.
_ همشو؟
فاطمه_مو به مو
_اومممم. خب اول تو بگو.
فاطمه_ حانیه خیلی دلم برات تنگ شده بود.
این جمله مصادف شد با پریدنش تو بغل من و آزاد کردن هق هق گریش.
_ فاطمه، چی شدی؟؟
فاطمه_ کجا بودی نامرد ؟ کجا بودی؟
آروم از بغلم کشیدمش بیرون سرش رو انداخت بالا. دستمو بردم زیر چونش و سرشو اوردم بالا.
_ فاطمه. به خاطر من گریه میکنی ؟ آره؟
فاطمه_ به خدا خیلی نامردی حانیه. چند بار با مامان اومدیم خونتون ولی تو نبودی. کلی زنگ زدم ، هربار مامانت میگفت خونه عموتی یا با دوستات بیرونی. حتی یک بار هم سراغی از من نگرفتی.
_ قول میدم دیگه تکرار نشه. حالا گریه نکن . باشه؟
فاطمه _ قول دادیاااااا
_ چشششم.
با لبخند من فاطمه هم لبخند زد و گفت _ چشمت بی بلا آبجی جونم.
با تعجب پرسیدم _ آبجی؟؟؟😳
فاطمه_ اره دیگه. از این به بعد ابجیمی☺️.
_ اها از لحاظ صمیمیت و اینجور چیزا میگی؟
فاطمه خندید و گفت _ اره دیگه. حالا این ابجی خانم ما افتخار میدن شمارشون رو داشته باشیم؟
_ بلی بلی. اختیار دارید.
.
.
.
بعد از دوساعت و کمی مرور خاطرات و گفتن از این چند سال گذشته ، مامان امر به رفتن صادر کرد. بلاخره با کلی تهدید فاطمه که اگه زنگ نزنی میکشمت و اگه دیگه نیای اینجا من میدونم و تو خداحافظی کردیم.
_ مامان. میشه شما رانندگی کنید.
مامان _ باشه
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
@shohda_shadat
#هوالعشق❤️
#خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
#قسمت_سی_و_سوم
رو به روهم دیگه نشستیم سرم رو پایین انداختم.😶
دقایق طولانی سکوت بینمون بود تا اینکه محمدجواد شروع کرد...
محمدجواد: فائزه خانوم.
یه سری حرفارو باید بهتون بگم.
روز اول که توی صحن حرم دیدمتون برام خیلی جالب و مجهول بودید... اولین دختر چادری بود که میدیدم این قدر بی پروا حرف میزنه... این قدر شیطونه... غرورتون... یه دنده بودنتون... باعث شد جذبتون بشم...ببخشید ها ولی حس میکردم شما دوسم دارید... ولی من واقعا دوستون نداشتم... فقط برام جالب بودید... دوس داشتم باهاتون قدم بزنم... صداتونو بشنوم... باهاتون بحث کنم... ولی خب اینا هیچ کدوم باعث نمیشد که فکر کنم دوستون دارم.... من آدم خجالتی نیستم... ولی تاکید میکنم پرو هم نیستم.... وقتی فهمیدم طرفدار حامد زمانی هستید بیشتر برام جالب شدید... اون شب که شمارو با اون وضعیت دیدم خیلی از ۶دست خودم ناراحت شدم که چرا منی که ادعای بچه مذهبی بودن دارم بدون فکر اومدم توی اتاق... بگذریم... صبح که رفتم امتحان بدم یه حس عجیب و غریب منو کشید سمت مغازه تا براتون یه تسبیح آبی گرفتم... بارها با خودم کلنجار رفتم که بهتون ندم... چون دلیلی نداشت من به یه نامحرم هدیه بدم... ولی خب آخرش اون حس عجیب و غریبه باعث شد توی دقیقه آخر تسبیح رو بهتون بدم... بعد اینکه شما رفتید من خیلی فکر کردم... به احساس عجیبم... به موقعیتم... به شرایط... به شما... ولی هر روز بیشتر پی بردم که عشقم یه عشق واحی و کاذبه پس تصمیم گرفتم کاملا اون حس رو نابود کنم... نبودن شما و اسرای مامانم برای نامزد کردن من با دخترخالمم بیشتر بهم کمک کرد.... تاجایی که کلا اون حس رو توی وجودم کشتم... #قسمت_سی_و_سوم_ادامه_پارت_بعد
#دوستانتون_رو_تگ_کنید
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
@shohda_shadat
#رمان_بانوی_پاک_من
#قسمت_سی_و_سوم
_بله؟
_سلام آناهیدجونم چطوری؟
_خوبم رقیب جان توخوبی؟چه خبرا؟هنوز کشتیات رو آبن؟آخه به چه امیدی؟جمع کن بار و بونتو دختر.
_استپ استپ پیاده شو باهم بریم.اونی که باید بارشو جمع کنه من نیستم جنابعالی هستی.
_یعنی چی؟
_یعنی دیگه رقیبی درکار نیست.من بردم.
_با کدوم مدرک؟
خندیدم و سرخوشانه رو تختم ولو شدم.
_با این مدرکی که صبح بابام گفت قراره بعد جمع و جور شدن کارای کارن بیان خاستگاری من.
صدای آناهید لحظاتی قطع شد.
_چیه چیشد کم آوردی؟باور نمیکنی خودت زنگ بزن از مادرجون بپرس.
_خوشبخت بشی...
بوق...بوق...بوق
صدای بوق ممتد یعنی قطع کرده بود،یعنی قبول کرده بود که من بردم،یعنی کارن مال من شده بود.
دستمو جلو دهنم گرفتم و جیغ کوتاهی کشیدم.امروز بهترین روزم بود باید خودمو میرسوندم خونه مادرجون.دلم برای کارن خیلی تنگ شده بود.
زود حاضرشدم و گفتم میرم یکم خرید کنم زود برمیگردم.
با تاکسی خودمو رسوندم خونه مادرجون.اصلا به اینم فکر نکرده بودم که ممکنه کارن خونه نباشه و رفته باشه شرکت.
زنگ رو زدم که پدرجون درو برام باز کرد.
_به گل دختربابا.خوش اومدی بیا تو.
سریع خودمو تو بغل پدرجون جا دادم وگفتم:سلام پدرجون خوبین شما؟بقیه خوبن؟
_ممنون باباجان خوبم.اتفاقا همین پیش پای تو کارن رفت خونه ببینه از اون طرف هم بره سرکار بیا تو.
_ممنون یکم خرید داشتم اومدم فقط حالتونو بپرسم.به مادرجون و عمه سلام برسونین.
_باشه عزیزم خدا به همراهت.
ازخونه بیرون رفتم و تا سرکوچه به امید دیدن کارن قدم زدم،اما نبود.خدایا پشت و پناهش باش من خیلی دوسش دارم.
امروز تو اموزشگاه برای بچه های بی سرپرست کلاس گذاشته بودن منم باید برای تدریس میرفتم.
تارسیدم دم در آموزشگاه یک پسر شیش هفت ساله پرید جلوم و مانتوم رو کشید.
_خاله جونم تروخدا منو باخودت ببر چون گفتن هنوز نرفتی مدرسه نمیتونی بیای تو.تروخدااا منو ببر بخدا قول میدم شیطونی نکنم یک جا بشینم.خاله جون تروخدا
نگاهی به قیافه معصومش کردم و دلم به رحم اومد.دستای کوچولوشو گرفتم و گفتم اسمت چیه خاله؟
_محمدعلی.
دست کشیدم رو موهای مشکیش و گفتم:بیا بریم خاله جون.
وقتی باخودم بردمش کلی ذوق زد و ازم تشکر کرد.
دوساعتی رو با بچه ها گذروندم و سعی کردم شادیم رو باهاشون قسمت کنم.کلی باهم حرف زدیم و بهشون درس هم یاددادم.محمدعلی هم از کنار من تکون نمیخورد.
موقع رفتن کلی بهونه گرفت اما به زور بردنش.
دلم خیلی گرفت و بغضم شکست.کاش میتونستم یک کاری براشون بکنم تااینهمه دل شکسته نبینمشون.خدایا خودت بهشون پناه بده.
تاوسایلامو جمع کردم و رسیدم خونه ساعت۲بعدازظهرشد.منم ازبس گشنه بودم ناهارمو همشو خوردم و بعدم رفتم تو اتاقم استراحت کنم.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@shohda_shadat
#در_حوالـےعطــریــاس
#قسمت_سی_و_سوم
.
تمام شب بیدار بودم و خوابم نمی اومد همه خواب بودن، به اتفاقات امروز فکر می کردم به لحظه ای که عباس اونجوری باهام حرف زد، چقدر از رفتارش جا خورده بودم، شاید کمی بچگانه رفتار کردم ...
اصلا حالا که فکرشو میکنم بهش حق میدم، حق میدم که بخواد سرزنشم کنه باید قبل عقد باهاش هماهنگ می کردم و همه چیو بهش می گفتم، قبول داشتم که کمی سر خود عمل کردم،
دست انداختم و موبایلم رو از رو عسلی برداشتم تا ببینم ساعت چنده .. نمیدونم چرا امشب بی خوابی زده به سرم
ساعت نزدیک چهار صبح بود!!
چند تا پیام و تماس از دست رفته داشتم، باز گوشیم رو سایلنت بود،
کدوم بدبختی بوده که بهم زنگ میزد .. یک تماس از شماره ناشناس!
بی توجه به تماس وارد لیست پیام ها شدم، از همون شماره ناشناس چهار تا پیام، باز کردم
.
"سلام معصومه خانم، امیدوارم منو ببخشین من رفتار درستی نداشتم با شما، حلالم کنین "
.
عباس بود، شمارمو از محمد گرفته یعنی؟!!
.
"معصومه خانم میشه دلیل این کاری رو که کردین بدونم، واقعا ذهنم آروم نیست ... درگیرم"
.
و پیام بعدیش ...
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
♥️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_سی_و_دوم هنوز هم به طور کامل بیماری اش را تشخیص نداده بودند. چند دقیقه بعد نسرین
#رمان_عقیق
#قسمت_سی_و_سوم
لبخندش پر رنگ تر میشودمیگوید:بالاخره بیماری مینا رو تشخیص دادن! واای خدای من این
دکتر واال نابغه است با چندتا علائم و توضیحات تو پرونده تشخصیش داد
مریم هم خوشحال میگوید:خدا رو شکر!
آیه جرعه ای از چایش مینوشد و بعد انگار چیزی یادش آمده باشد با خنده میپرسد: راستی روز
معارفه برای این پیرمرد بنده خدا که همسن باباتون سن داره اینقدر بزک دوزک کرده بودید؟
جمع سه نفره به یکباره به خنده می افتند و بعد نسرین نا امیدانه میگوید:بابا تقصیر ما چیه ما
هرچی تو نت سرچ کردیم عکس یه پسره خوش تیپ و نشون داد! که بعد متوجه شدیم تشابه
اسمی پیش اومده بود!!
مریم هم خنده کنان میگوید:اونروز اینقدر از دستت عصبی بودم یادم رفت بهت بگم ...
آیه سری به طرفین تکان میدهد و بعد میگوید:به قول ابوذر مکرو ومکر الله والله خیر الماکرین!
خوبتون شد!
جرعه ای از چای تقریبا داغش را نوشید وبعد بلافاصله ساعتش را نگاه کرد.یادش آمد کتابی که
قولش را به نرجس جان داده بود را باید به دستش میرساند از خیر نوشیدن مابقی چای گذشت و
روبه مریم گفت:قربون دستت جای من وایستا من برم کتابی که برای نرجس جان گرفتمو بهش
بدم
مریم سری به تاسف تکان میدهد و میگوید:آیه مادر همه ای دیگه برو زود بیا
صورت مریم را محکم میبوسد درحالی که از ایستگاه پرستاری خارج میشود میگوید: جون من به
مریضا سر بزنیا! نشینی به حرف زدن و چونه ات گرم شه با نسرین اون بنده خدا ها تلف شن؟
نسرین خم میشود در قندان را به سمت آیه پرت کند که آیه باخنده و بدو از آنها دور میشود.نسرین
هم لبخندی میزند و به صندلی اش تکیه میدهد:مریم این یه روزی خودشو از پا میندازه میدونم.میخواد یه نفره مشکل همه رو حل کنه.
مریم آخرین جرعه چایش را مینوشد و میگوید:از همون بچگی اینجوری بوده خانوادگی
اینجورین!!! منتها دوز آیه از همه بالا تره!
ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
****
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat