eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
540 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ به روایت حانیه ..................................................... ساعت 9 با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شدم. دوباره به زمین و زمان فحش دادم و اومدم بخوابم که جمله فاطمه یادم اومد : خب تو که این همه سوال داری چرا کلاسارو نمیای؟ میدونم داداشتو مامان بابات هم هستن برای جواب دادن ولی شاید صحبت کردن با فاطمه سادات هم کمکت کنه . با یاداوری سوال هایی که یکی بعد از اون یکی به جونم میوفتاد و امیرعلی هم که به خاطر دانشگاه و مغازه بابا سرش این روزا حسابی شلوغ بود و دلم نمیومد که اذیتش کنم سریع از جام بلند شدم. . . . _ الو سلام فاطمه ، من سر خیابونتونم با امیرعلی اومدم دم در وایمیستیم بیا میرسونتمون. فاطمه_ سلام. اممم نه نمیخواد میریم دیگه همین یه کوچه فاصله داره . _ پاشو بیا بینم دهع خدافظ از لفظ خدافظ ناخداگاهم خودمم تعجب کردم چه برسه به امیرعلی و فاطمه. منو چه به خدافظ گفتن ؟ منی که بای از دهنم نمیوفتاد. برگشتم سمت امیرعلی که ببینم عکس العملش چیه که دیدم با لبخند داره نگاهم میکنه یه لبخند به روش زدم و گفتم برو دم خونشون. همزمان با رسیدن ما ؛ در خونشون باز شد و فاطمه اومد بیرون. در عقب رو بازکرد و نشست. بعد اروم و با لحنی که خجالت توش موج میزد گفت سلام . امیرعلی هم محجوبانه لبخند زد و جوابش رو داد اما کوچیک ترین نگاهی به فاطمه نکرد. . . دم موسسه پیاده شدیم . از امیرعلی خداحافظی کردیم و رفتیم داخل. موسسه تشنه دیدار که برای کلاسای معارف بود و وابسته به مسجد کنارش. همون مسجدی که باهاش رفتیم امامزاده داوود. رفتار خوب فاطمه سادات ( معلم فاطمه اینا) و بقیه دوستاش فوق العاده برای من جذاب بود و باعث شد منی که از بسیج متنفر بودم پا بزارم تو موسسه ای که وابسته به مسجد و بسیج بود و فقط هم برای اموزش های مذهبی . همه میگفتن خیلی تغییر کردی ولی خودم نمیخواستم قبول کنم. من فقط حس میکردم دارم روز به روز تکمیل میشم فقط همین. کلاسای معارف طبقه دوم بود. بیخیال آسانسور از پله ها رفتیم بالا. سمت راست یه در چوبی بود فاطمه کفشاسو دراورد و در زد و داخل شدم منم به تبعیت از فاطمه دنبالش راه افتادم..با اینکه صندلی بود ولی بچه ها و فاطمه سادات خیلی صمیمانه دور هم نشسته بودن رو زمین. با دیدن ما برای سلام و احوال پرسی و ادای احترام بلند شد و موقع نشستن هم جوری نشستن که من و فاطمه هم جا داشته باشیم و من عاشق این صمیمیتشون بودم. فاطمه سادات شروع کرد به حرف زدن در مورد امام زمان ، خیلی چیزی در موردش نمیدونستم و حرفاشون برام گنگ بود ولی از همون اول با اوردن اسمش حالم عوض شد...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ من را نمی شناخت کسی اینجا، گم نامم و به نام تو می نازم ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @shohda_shadat
. . . . . . . بغضم گرفته بود😢اخه ارزوی هر دختریه که لباس عروسی بپوشه و دوستاش تو عروسیش باشن. اشکام کم کم داشت جاری میشد...😢😢 . با بغض یه نگاه به اقا سید کردم و اونم اروم سرشو بالا اورد😢😢 سکوت عجیبی جمع رو فرا گرفته بود در ظاهر تصمیم سختی بود ولی من انتخابمو کردم😔 . (در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن/شرط اول قدم آن است که مجنون باشی) . یه لحظه باز با سید چشم تو چشم شدم😢 . چشمامو آروم به نشونه تایید بستم و باز کردم که یعنی من راضیم لبخند کمرنگی توی صورت سید پیدا شد☺ فهمیدم اونم مشکلی نداره . همون دیقه سید روکرد به بابام و گفت پس اگه اجازه بدید ما بریم اتاق حرفامونو بزنیم😊 . همه شوکه شدن😐...این حرف یعنی که اقا سید شرطها رو قبول کرده. . بابام رو کرد سمت من و پرسید:دخترم تو نظرت چیه؟!😯 . هیچی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم 😔 . که مادر سید گفت خوب پس به سلامتی فک کنم مبارکه 😊 . بابام هم گفت: گفتم که عمق فاجعه بیشتر از این حرفهاست 😑 . مامانم اتاق رو به زهرا نشون داد و زهرا هم اروم ویلچر سید رو به سمت اتاق هل داد...منم پشت سرشون رفتم😞 . وارد اتاق که شدیم زهرا گفت: خب ریحانه خانم اینم آقا سید ما😌...نه چک زدیم نه چونه بالاخره اومد توی اتاق شما 😂😂 . یه لبخند ریزی زدم و سید با یه چشم غره زهرا رو نگاه کرد😑 و گفت خوب زهرا خانم فک کنم دیگه شما بیرون باشین بهتره 😐 . بله بله...یادم نبود دوتا گل نوشکفته حرفهای خصوصی دارن 😂😂 . -لا اله الاالله😐😐 . -باشه بابا الان میرم بیرون😉...خوب حرفاتونو بزنینا...جایی هم کمک خواستین صدام بزنین تقلب برسونم😄😄 و زهرا بیرون رفت . . هم من سرم پایین بود هم اقا سید😕😕 . اروم با صدای گرفته و ضعیفم گفتم: -آقا سید خیلی معذرت میخوام ازتون به خاطر رفتار پدرم😔 . -خواهش میکنم ریحانه خانم..این چه حرفیه...بالاخره پدرن و نگران شما ...ان شاالله که همه چیز درست میشه...فقط الان که از دستشون دلخورید مواظب باشین حرفی نزنین که دلش بشکنه و احترامشون حفظ نشه... ☺ . -نمیدونم چی بگم 😔راستیتش فکر میکردم از وقتی که دیگه به قول خودم به خدا نزدیک شدم باید دیگه دنیام قشنگ و راحت میشد ولی هر روز سخت تر از دیروز شد 😔 . اقا سید یه لبخند آرامش بخشی زد و سرش رو پایین انداخت و شروع کرد به بازی کردن با تسبیح قشنگ عقیقش و اروم این بیت رو خوند : (پاکان زجور فلک بیشتر کشند/گندم چو پاک گشت خورد زخم آسیاب) ریحانه خانم نگران نباشین...شما با خدا باشین خدا هم همیشه با شماست☺...اگه گاهی هم امتحاناتی میکنه به خاطر اینه که ببینه حواستون بهش هست..میخواد ببینه واقعا دوستش دارین یا فقط ادعایین...مطمئن باشین اگه بهش ثابت بشه دوستش دارین یه کاری میکنه که صد برابر شیرین تر از قبل هست 😊😊 . -حرفهاش بهش ارامش میداد...نمیدونستم چی بگم..فقط گوش میکردم. . . منبع👇🏻 instagram:mahdibani72 💌 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @shohda_shadat
❤️ من و محمد دست تو دست هم از جنگل قائم خارج شدیم و سوار ماشین شدیم. با بغض صداش کردم...😢 _محمد... محمد: جانم خانمم😍 _یه چیزی میخوام بهت بگم...😔 محمد: چرا ناراحتی؟؟؟؟ چرا صدات بغض داره؟؟؟ فائزم چیشده؟؟؟😯 _محمد... من...😢 یهو زدم زیر گریه...😭😭😭😭😭 محمد با ترس به طرف من برگشت وقتی صورت خیس اشکمو دید تقریبا فریاد کشید 😡 محمد: فائزه بگو چیشده زود باش بگو کسی چیزی گفته کسی نگاه چپت کرده لعنتی دارم سکته میکنم حرف بزن دیگه😡 خندم گرفته بود و دیگه نمیتونستم ادامه بدم یهو زدم زیر خنده😂 محمد با بهت داشت نگاهم میکرد 😳 با لکنت زبون به حرف اومد محمد: فائزه... چیشده... میگم نکنه جنی شدی😰 وااای خدا اینو که گفته به معنای واقعی کلمه پکیدم از خنده😂😂😂😂😂 بین خنده شروع کردم به حرف زدن _محمد😂خیلی😂باحالی😂نفهمیدی😂داشتم سر😂کارت می😂ذاشتم😂 بعد چند دقیقه سکوت محمد و خنده من خودمو جم و جور کردم و نگاهش کردم🙄 اوه اوه الان شده عین این شخصیت های کارتونی که موقع عصبانیت دود از کلشون بیرون میزنه😯 بالاخره به طرف اومد... غرید😯 محمد: بار آخرت باشه گریه میکنی فهمیدی😡 اون قدر محکم و با عصبانیت گفت که لال شدم از ترس😣 این دفه فریاد کشید و با تحکم گفت: فهمیدی؟؟؟😡 _ب..بب....بله😖 روشو از طرف من بر گردوند و ماشین و روشن کرد... سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم تا نگاهش نکنم... از دستش دلگیر بودم.... ظبط رو روشن کرد آهنگ دلتنگ حامد زمانی پلی شد. مثل یه تلگر بود برای جاری شدن اشکام...😭 دلتنگ تموم شد و اهنگ بعدی که فرمانده بود پلی شد... سرمو از روی شیشه برداشتم و نزدیک محمد شدم. پشت چراغ قرمز بودیم و دست محمد روی دندنه بود... نمیدونستم کاری که میخوام بکنم درسته یا نه.... یاعلی گفتم و دستمو گذاشتم روی دستش یه لرزش خفیف روی حس کردم روی دستش... _ببخشید محمدم.... 😔 محمد دستشو از زیر دستم کشید بیرون و دست من افتاد روی دنده دستشو این بار گذاشت روی دستم و دنده رو با دست من عوض کرد و آروم گفت : اشکات دنیامو خاکستری میکنه... دیگه گریه نکن... قول بده.... _قول میدم محمدم.... محمد: ممنون فائزم... @shohda_shadat
قرارای عقد و محضر خیلی زود گذاشته شد و رفتن. فردا قرار بود برن برای خرید حلقه و آزمایش. محدثه که ازخوشی رو پا بند نبود و هی پای تلفن بود به این و اون زنگ میزد تا خبربهشون بده. از حرص آناهیدم که شده خیلی شوق و ذوق نشون میداد. صبح روز بعد من کلاس داشتم برای همین با مامان رفتن آزمایش و خرید حلقه. من که برگشتم خونه،هنوز نیومده بودن. نزدیک غروب اومدن و محدثه هم با ذوق اومد حلقه سنگینی که خریده بود رو نشونم داد.منم گفتم خیلی قشنگه تادلش خوش باشه. من همیشه تو ذهنم یک حلقه ظریف و ساده بود نه نگین دار و درشت. اصلا دل و جونم به درس خوندن نمیرفت. حالم خیلی گرفته بود.همش ازخدا میخواستم که بهم آرامش بده و این حس بد رو ازم دور کنه. حس بدش رو من فقط درک میکردم چون خواهرم داشت با کسی ازدواج میکرد که حس عجیبی تو قلبم به وجود آورده بود. شاید اگه قول و قراری نبود راحت بااین موضوع کنار میومدم و قبولش میکردم اما الان فقط عذاب بود و عذاب! برای دو روز بعد وقت محضر گرفته بودن و روز بعدشم مراسم کوچیکی گرفتن تا عروس و داماد باهم روبرو بشن. اونم چه روبرو شدنی!نیست که اصلا هم دیگه رو ندیده بودن؟ دو روز مثل برق و باد گذشت و من خودمو تو محضر بالا سر عروس و داماد دیدم. کارن خیلی خوشتیپ شده بود با اون کت و شلوار خوش دوخت شکلاتیش و پیراهن سفید قشنگش‌. آبجیمم چیزی از کارن کم نداشت.مانتو شلوار سفیدی پوشیده بود با حلقه گل لیمویی رو شالش. دسته گلشم پر از گلای سفید و زرد بود. خیلی بهم میومدن.ته دلم یه چیز دیگه میگفت اما با خوندن خطبه عقد،براشون آرزو خوشبختی کردم. نمیخواستم دلم ازشون چرکین باشه. ازخدا خواستم که دلمو باهاشون صاف کنه و کینه ای به دل نداشته باشم. محدثه خیلی خوشحال بود و با شوق ازهمه تشکر میکرد که اومدن برای عقدشون. اما کارن..نمیدونم چرا انقدر تو هم بود و زیاد خوشحال نبود.نگاهی بهش کردم که سریع متوجه شد و اونم نگاهم کرد. نگاهمو دزدیدم و سرمو به عطا گرم کردم که ازم سوال میپرسید. 🍃 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ❤️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
سوالی نگاش کردم که گفت: منظورم اینه که چرا دارین بهم کمک می کنین، من اصلا قصد ندارم زندگی تونو خراب کنم، اما شما به خاطر من دارین بهترین روزای زندگی تونو که میتونستین کنار کسی که دوستش دارین بگذرونین دارین صرف من می کنین یه کم نگاهش کردم، این عباس بود، آره، مثل همیشه هم عطر یاسش رو کنارم حس میکردم، همه چیز که سرجاش بود .. پس چرا دنیا برام یه جوره دیگه شده بود .. یه رنگ دیگه .. انگار تو این دنیا بجز عباس و هدفش به هیچ چیز فکر نمی کردم، انگار خودم دیگه مهم نبودم ... بهم می گفت روزامو با کسی بگذرونم که دوستش دارم .. مگه من داشتم همین کارو نمی کردم!! دوباره نگاهمو به بیرون کشیدم و گفتم: شما خودخواهین آقای عباس! با تعجب نگاهی بهم انداخت و بعد کمی مکث گفت: خودخواه؟!!! هنوز نگاهم به دنیای بیرون از ماشین بود که با دنیای درونم متفاوت بود، خیلی هم متفاوت، درون من داشت دنیایی دیگه شکل می گرفت، دنیایی که خودم هم نمیشناختم، دنیایی که داشت مَنیت منو ازم می گرفت ... - خودخواهین چون فقط خودتونو میبینین، چرا فکر می کنین من آرزویی ندارم، منم مثل شما جوون و پر احساسم، منم عاشق خدام، خدایی که مثل شما بی تاب دیدارشم .. اما .. سرمو بیشتر به سمت پنجره کشیدم که نبینه اثرات بغض رو تو چشمام - اما شما دارین به مقصدتون میرسین و منم که قول دادم تمام تلاشمو بکنم تا رسوندن شما به هدفتون، ولی شما چی؟! نمی خواین به من تو رسیدن به این مقصد کمک کنین ... کمی مکث کردم بغضِ تو گلوم آزارم میداد: شما سختی های راه، گرما، سرما، تشنگی، گرسنگی و زخم و درد جنگ رو تحمل می کنین برای رسیدن به شهادت .. اما من که یه دخترم چی؟! من باید چکار کنم، چجوری آروم کنم این دل بی تابم رو .. کدوم راه رو برم تا به خدا برسم، از کجا برم، راهمو از کجا پیدا کنم ... شایدم، شایدم باید برای رسیدن به خدا تنهایی و رنج هایی رو تحمل کنم که میدونم سفید میکنه محاسن یه مرد رو!! بعد کمی مکث که سعی میکردم بغضِ تو گلوم رو مهار کنم و از ریزشش روی گونه هام جلوگیری کنم گفتم: غم انگیزه آقای عباس، نه! .. شهادت مردایی که میرن و خانواده هایی که می مونن و هر روز با یاد اونا شهید میشن ... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ♥️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_سی_و_هشتم برادرش و البته خوش اشتها! گوشی را برداشت و برای ابوذر پیامک زد که 8 دقی
آیه سرخوش خندید رنگ پریده زهرا مچش را باز کرده بود! پس راهی نبود:نه عزیزم قرار داشتم ...برای یه کار خیر زهرا گیج بود...الآن باید چه میکرد؟ گریه میکرد؟ بغض چه بغض میکرد؟ که یک مرد قد بلند نه لاغر نه چاق که محاسن پرپشتی دارد و مهندسی برقش را در دانشکده بغلی میگیرد با یک دختر نه زشت و نه زیبا قرار دارد؟ به او چه؟ بعد اندیشید:به من چه؟ آیه رشته افکارش را پاره کرد:تو رو خدا ببخشیدا مزاحم حرف زدنتونم شدم اینم که گفت کار داره نمیتونه بیاد سامیه دستهای سرد زهرا را فشرد و آرام پرسید:ببخشید فضولی نباشه شما با آقای سعیدی نسبتی دارید؟ آیه خود را متعجب نشان میدهد:شما ابوذرو میشناسید مگه؟ زهرا گوشهایش زنگ زد!! ابوذر...بدون پسوند و پیشوند !!! یک دختر نه زشت نه زیبا اسم یک مرد قد بلند نه لاغر نه چاق که محاسن پرپشتی دارد و مهندسی برقش را در دانشکده بغلی میگیرد نام ابوذر را نه با پسوند به زبان می آورد نه پیشوند!! اینها نشان نزدیکی آدمها به هم دیگر است!!مگر نه؟ دستهایش را از دست سامیه بیرون کشید سامیه سعی در حفظ خونسردی اش را داشت: بله آقای ابوذر سعیدی دیگه ! البته ببخشید ناخواسته عکستونو روی گوشی دیدیم کنجکاو شدیم! آیه لبخند مرموزی زد و گفت:بله باهم نسبت داریم زهرا آستانه صبرش پر شد از جایش بلند شد! تا برود آیه که تک وتایش را برای رفتن دید فرصت را غنیمت شمرد: راستی شما خانم زهرا صادقی میشناسید؟ پروانه بالفاصله گفت: ایناهاش اینجاست دخترمون خانم زهرا صادقیه دیگه آیه تعجبی به چهره اش نقش میبندد و میگوید:زهرا صادقی شمایید؟ زهرا هم متعجب تنها سر تکان میدهد!سامیه مشکوک شده و ته دلش این شک را دوست دارد!خدا خدا میکند شکش یقین شود!آیه زهرا را دعوت به نشستن میکند... کمی دست دست میکند و میگوید:ببین من دوتا داداش دارم!الآن اولین باره که دارم براشون میرمخواستگاری.نمیدونم چطور باید بگم.ببین زن داداش من میشی؟ وااای نه این خیلی بی مقدمه بود...ببین نظرت در مورد داداش من چیه؟ ادامه_دارد. نویسنده: **** 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat