#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_سی_و_هشت
فردا روز افتتاحیه ی نمایشگاه بود .
من و سپیده با توجه ب زمان کمی ک داشتیم تو سطح شهر تبلیغ کرده بودیم و پوســ📄ـــتر های تبلیغاتی رو تو جاهایی ک فکر می کردیم بیشتر مورد استقبال واقع بشه از جمله مســ🕌ـــاجد و پایـگاه های بسیج چسبوندیم .😊💪
پیش خودم فکــ🤔ـــر میکردم اگه برادر حسام یکی از این پوسترا رو ببینه کنجکاو میشه بیاد ؟اگ بیاد بهش ثابت میکنم اونهمه ناراحتیم برا گم شدن دوربینم الکی نبوده و ارزششو داشته🙄
در کل دل تو دلم نبود ...😁
تا صبح چشم رو هم نذاشتم ...☹️
اضطراب وحشتناکی وجودمو پر کرده بود .
می ترسیدم اون همه زحمت هدر بره و کسی استقبال نکنه . اونقدر ســ⭐️ـــتاره و گــ🐄ـــاو و گوســـ🐏ــفند شمردم تا بلاخره خوابم برد . 😴
صبح با صدای هشدار گوشیم بیدار شدم .🌞🔔
بعد از خوردن یه صبحونه ی مختصر رفتم تا لباسامو بپوشم . یه مانتوی شیری پوشیدم و روسریمم لبنانی بستم . چادرمو کشیدم رو سرم . یه لبخند ملیح تو آیینه ب خودم زدم ...☺️
با خودم فکر میکردم ساده بودن جذابیت خاصی ب صورت آدم میده ....😉
اهل آرایش و خودنمایی نبودم😠
همین صورتمو معصوم جلوه میداد ... 😇
مامان و بابا سرکار بودن و مجبور با تاکســ🚖ـــی برم .
🚦 کنار خیابون ایستادمو دستمو برای تاکسی جلو بردم ...سوار ک شدم آدرس نمایشگاهو گفتم .
سرمو ب شیشه تکیه دادم بودمو و به پیاده رو نگاه میکردم .
درخـــــ🌲🌳ـــــتای کنار خیابون با بــ☘ـــرگای تازه رشد کرده طراوت خاصی ب فضا داده بودن .
تقریبا بعد نیم ساعت سر خیابون فرهنگ سرا بودیم . یه جمعیت نسبتا زیادی جلوی فرهنگ سرا تجمع کرده بودن . چند نفر ک به نظر میرسید خبر نگار باشن با دوربــ📹ـــینای حرفه ای یکم با فاصله ایستاده بودن ....
اصلا باورم نمیشد روز اولی این قدر ازمون استقبال کنن.😃
پــ💶ـــوله ماشینو حساب کردم وپیاده شدم . با قدمای تند جلو رفتم . توجهم ب خانومایی ک چندان پوشش مناسبی نداشتن جلب شد...😐
⚠️ همون لحظه ب فکر فرو رفتم . عشق ب #شهدا فقط مختص بچه #حزب_اللهی ها نیست .
ای کاش اونا هم هدایت بشن . رفتم جلوتر و رو ب مسئول نمایشگاه گفتم : سلام آقا چرا نمیذارین مردم برن تو ⁉️
_ ای بابا خانم مگه نمی بینید هنوز افتتاح نشده ؟
اخــ😠ـــمامو تو هم کشیدمو گفتم : این چه طرز برخورده آقا ؟ مگه اینجا برجــ🏢ـــه یا یه مرکز تاسیساتی مهمه ک میگین افتتاح نشده ؟ نکنه با مردم چنین رفتاری داشتید ؟
_ خانوم تو این شلوغی اعصاب واسه آدم نمیمونه ... فعلا ک منتظر صاحب نمایشگاهیم ...
با اخم ادامه دادم : من صاحب نمایشگاهم ( منظورم همون عکاس بود )
با شنیدن این حرفم با ترس دستشــ✋ـــو گذاشت رو سینش و گفت ....😧
#ادامه_دارد...
@shohda_shadat