eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
539 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ به روایت حانیه ...................................................... چند شاخه از موهای لخت و مشکیم رو هم ریختم رو صورتم. _کسی لیاقت نداره از زیبایی های من استفاده کنه. دوباره موهام رو هل دادم زیر شال ، کیفمو برداشتم و رفتم تو آشپزخونه. تازه الان مامانو دیدم. _ سلام. صبح به خیر مامان_ علیک سلام. بیا این لقمه رو بگیر بخور. به صبحانه نمیرسیم. دیر شد. بابا _ من تو ماشین منتظرم بیاید. . . . . . از اتوبوس پیاده شدیم. اوه اوه یه سر بالایی با شیب تند رو باید پیاده میرفتیم. فاطمه_ اوه اوه. یاعلی بگو بریم. _ یاعلی بگم؟ فاطمه_ اره دیگه. یعنی از حضرت علی مدد بگیر. _ چه جالب. اتفاقا برام سوال شده بود چرا موقع خداحافظی میگی یاعلی. فاطمه معنی یاعلی رو گفت. ولی هنوز هم نمیتونستم درک کنم . اما ناخداگاه زیر لب گفتم یاعلی و دست فاطمه رو گرفتم و رفتیم بالا. مامانامون پشت سرمون بودن و منو فاطمه هم جلو. دیگه تقریبا رسیده بودیم . فاطمه_ اول بریم زیارت یا استراحت؟ _ نمیدونم . هرجور دوست داری فاطمه_ خب بیا بریم فعلا یه ذره استراحت کنیم بعد میریم . _ باشه بریم ...... . . . . سفر یک روزه امامزاده داوود هم تموم شد و میشه گفت یکی از بهترین تجربه های زندگیم بود ؛ تجربه ای که دید من رو نسبت به دین و ادمای اطرافم دیگه کاملا تغییر داد و شد جرقه ای دوباره....... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ یاعلی گفتیم و عشق آغاز شد..... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @shohda_shadat
. . خانم جان خودت یه کاری بکن منم عروستون بشم 😢😢 . قرآن رو اروم باز کردم😕 سوره نور اومد😔 شروع کردم به خوندن معنیش تا رسیدم به ایه 26 سوره فک کنم جواب من همین آیه بود 😢 . لخَْبِیثَاتُ لِلْخَبِیثِینَ وَ الْخَبِیثُونَ لِلْخَبِیثَاتِ وَ الطَّیِّبَاتُ لِلطَّیِّبِینَ وَ الطَّیِّبُونَ لِلطَّیِّبَاتِ أُوْلَئکَ مُبرََّءُونَ مِمَّا یَقُولُونَ لَهُم مَّغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ کَرِیمٌ(26) . زنان ناپاک شایسته مردانى بدین وصفند و مردان زشتکار و ناپاک نیز شایسته زنانى بدین صفتند و (بالعکس) زنان پاکیزه نیکو لا یق مردانى چنین و مردان پاکیزه نیکو لایق زنانى همین گونهاند، و این پاکیزگان از سخنان بهتانى که ناپاکان درباره آنان گویند منزهند و بر ایشان آمرزش و رزق نیکوست. . . ولی خدایا؟! من جزو زنان نا پاکم یا زنان پاک😢😢 خودت که میدونی ته دل چیزی نیست😔😔 اگه قبلا کاری هم کردم از روی ندونستم بوده😔 . . اخر هفته شد و استرس تمام وجودمو فرا گرفته بود😟..دفعه ی قبل دوست داشتم زودتر شب بشه و آقا سید اینا بیان ولی الان واقعا میترسیدم😢...بدنم داغ شده بود...😢 . خلاصه شب شد و زنگ خونه صدا خورد😯 . -خدایا خودت کمکم کن 😔 . از لای در اشپزخونه نگاه میکردمشون....بازم مثل دفعه اول پدر و مادرش اومدن تو وپشت سرشون آقا سید و زهرا. . میدیدم بابام خیلی سرد تحویلشون گرفت چند دقیقه ی اول به سکوت و گذشت و هیشکی چیزی نمیگفت. از استرس داشتم میمردم 😔 سید هم سرش رو پایین انداخته بود و اروم با تسبیح عقیقش داشت ذکر میگفت 😔 شاید اونم استرس داشت😢 همه تو حال خودشون بودن که صدای پدر سید سکوت رو شکست: خب آقای تهرانی...امر کرده بودید خدمت برسیم...ما سرا پا گوشیم . -بزارید دخترمم بیاد بعد حرفامو میگم... . مامانم رو کرد سمت اشپزخانه و گفت ریحانه جان...بیا دخترم . پاهام سست شده بود انگار..چادرمو سرم کردم و اروم رفتم بیرون و بعد از گفتن یه سلام اروم یه گوشه ای نشستم...😔 . مامانم بلند شد پذیرایی کنه که بابام گفت بشین...برای پذیرایی وقت هست... -خب...اقای علوی...من نه قصد ازار و اذیت شما رو دارم و نه قصد جسارت... من روز اول که اومدید فکر میکردم قضیه یه خواستگاری ساده هست ولی هرچی بیشتر جلو رفتیم با حرف هایی که آقا پسر شما زدن و حرکتهای دخترم فهمیدم قضیه فجیع تر از این حرفهاست😡 . میدونم این دوتا قبلا حرفهاشونو باهم زدن...اما رسمه که شب خواستگاری هم باهم صحبت کنن منم مشکلی ندارم... ولی بعد از اینکه من حرفهامو زدم.. من با ازدواج اینها مشکلی ندارم... فقط... . حق گرفتن عروسی و جشن رسمی ندارن..چون دوست ندارم کسی داماد تهرانی بزرگ رو اینجوری ببینه...خرج عروسیشونو هم میدم به خودشون. اقا سید سرش رو پایین انداخته بود و هیچی نمیگفت😔 . دخترم قدمش روی چشم ما و هروقت خواست میتونه بیاد و مادر و پدرشو ببینه ولی این اقا حق اومدن به اینجا رو نداره و ما هم خونشون نمیایم . و جایی هم حق نداره خودشو به عنوان داماد من معرفی کنه . حالا اگه شرایط من رو قبول دارین برین تو اتاق صحبت کنین😐 . بغضم گرفته بود😢اخه ارزوی هر دختریه که لباس عروسی بپوشه و دوستاش تو عروسیش باشن. اشکام کم کم داشت جاری میشد...😢😢 یه نگاه با بغض به سید کردم و اونم اروم سرشو بالا اورد😢😢 . . ان شا الله دو قسمت دیگه تموم میشه و همه راحت میشین😐 منبع👇🏻 Instagram:mahdibani72 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @shohda_shadat
❤️ طبق یه تغییر نظر کلی از جانب بنده مقصد از هفت باغ به جنگل قائم تغییر یافت😊 ماشین و پارک کرد و دوتایی پیاده شدیم. عینک آفتابی آبی خلبانیشم گذاشت منم عینک آفتابی مو گذاشتم و کنار هم قدم میزدیم. چه آرامشی داشتم از هم قدم شدن باهاش. محمدجواد: تازه میفهمم وقتی خدا توی کتابش گفته ازجنس شما همسرانی برای شما قرار دادیم و آرامش رو کنار اونا حس میکنید یعنی چی😊 چقدر کنار خانومم آرومم😍 _منم همون اندازه کنار تو آرامش دارم... حتی بیشتر😍 کنارهم با فاصله راه میرفتیم و حرف میزدیم. از خودمون گفتیم. از علایقمون. از سلایقمون. و کلی باهم آشنا شدیم. وچقدر بیشتر شناختمش. تقریبا یک ساعتی راه رفتیم و حرف زدیم. محمدجواد: فائزه❤️ _جانم☺️ محمدجواد: بیا اونجا عکس بگیریم👈 _چشم😍 منظورش کنار یه آبشار مصنوعی بود که خیلی قشنگ بود. من یه طرف آبشار روی پله ها وایسادم و محمدجوادم یه طرف پله ها وایساد و گوشی رو داد یه پسر بچه تا ازمون از دور عکس بگیره تا کل محوطه بیوفته. عکس رو گرفت و گوشی محمدجوادو داد . محمدجواد مشغول نگاه کردن عکس شد منم دستمو بردم توی آب و رایحه خنکی که آب به دستم میزد حس قشنگی رو بهم القا میکرد😊 یهو دستم میون اون خنکی آب گرم شد😳 محمدجواد دستمو بین آب گرفته بود... برای اولین بار دستش به دستم خورده بود... احساس میکردم کل بدنم آتیش گرفته... از گرمای دست اون بود یا خجالت رو نمیدونم... باصدای لرزون و ناخداگاه گفتم:محمد☺️ دستمو از آب کشی بیرون و گفت : همه بهم میگن جواد... دوس دارم تو محمد صدام کنی... برای همیشه... باشه خانومم _چشم محمدم😍 قسمت_سی_و_هشتم_اولین_حس_شیرین @shohda_shadat
تارسیدم خونه مامان و محدثه رو دیدم که مشغول تمیز کارین و منم کشوندن به کار. خونه مثل دسته گل تمیز شده بود. مامان،محدثه رو فرستاد تاحاضر بشه. منم با خستگی رفتم تو اتاقم و حاضرشدم. شلوار لی و پیراهن بلند آبی روشن با شال ابریشمی سفید،آبی. شالمو محکم‌دور سرم بستم و گیره ای بهش زدم که سنجاقک طلایی رنگی ازش آویزون بود. چادر رنگی سفیدمو سرم کردم و تاصدای آیفون اومد رفتم بیرون. سعی کردم طبیعی رفتار کنم و احساس بدم رو بروز ندم. اول آقاجون و مادرجون اومدن تو و بعدم عمه و کارن. با گرمی باهاشون احوال پرسی کردم و رفتم تا چای بیارم. محدثه خانم با ذوق و شوق اومدن بیرون و نشستن پیش مهمونا.منم چای ها رو بردم و نشستم کنار مادرجون. دستمو گرفت و گفت:خوبی عزیزمادر؟ _قربونتون بشم ممنون شماخوبین؟ دستاشو برد بالا و گفت:شکرخوبم. یکم که گذشت ،فضا برای حرفای رسمی آماده شد. پدرجون شروع کرد به حرف زدن:شهروز جان ما که باهم تارف نداریم ما امشب اومدیم برای خاستگاری.همه چی رو هم راجب به کارن میدونی لازم به توضیح نیست.نظر،نظرخودته و لیداجان. بابا سرفه ای کرد وگفت:راستش باباجان اجازه من که دست شماست.تو این موردم باید لیدا تصمیم بگیره نه من.زندگی اونه و نمیخوام اگه خدایی نکرده اتفاقی براش افتاد منو مقصربدونه. همه نگاها سمت لیدا برگشت. میدونستم جوابش مثبته اما هیچی نگفت و باخجالت سرشو پایین انداخت. پدرجون گفت:خب برین باهم حرفاتونو بزنین به نتیجه که رسیدین بیاین بیرون.برین باباجان. لیدا و کارن بلندشدند و رفتن سمت اتاق لیدا. ازپشت نگاهشون کردم. یک طورایی کارن حیف بود برای لیدا.نمیدونستم چرا دارم مقایسشون میکنم و کارن رو برتر میدونم درحالی که لیداهم از خوشگلی چیزی کم نداشت. با صدای بسته شدن در،صحبت های خانواده ها شروع شد. عمه رو کرد به من وگفت:تو مجلس خاستگاری خواهرت دیگه چرا چادر پوشیدی عمه؟ صاف نشستم و گفتم:چادرم یادگار مادرمه هرطوری بشه درش نمیارم تا نامحرم جلومه. _وا منظورت از نامحرم کارنه؟ به صورت متعجبش نگاه کردم و گفتم:بله عمه جان.فکر کنم تو ایران پسرعمه نامحرم حساب میشه. به تیکه ای که انداختم محلی نداد وگفت:اوه زهراجان الان دیگه دوران این حرفا گذشته. _اسلام هیچوقت قدیمی نمیشه و دورانش نمیگذره.دین اسلام همیشه زنده است. دید حرفیم نمیشه ساکت شد منم پناه آوردم به اتاقم تا از تیکه های عمه در امان باشم.دیگه صدای محدثه و کارن نمیومد. نمیدونستم چی میگفتن اما دلهره داشتم و دست خودمم نبود. یک یساعتی که گذشت صدای دراومد و منم رفتم بیرون. گفتن حرفاشون نتیجه بخش بوده و جواب جفتشون مثبته. 🍃 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ❤️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
. نگاهم به بیرون بود، به خیابون ... به آدمایی که میومدن و میرفتن، هر کدوم مشکلات خودشونو داشتن، اصلا چرا مشکل داشتن؟؟؟؟ انگیزه و هدفشون از زندگی چی بود ... چی می خواستن از این دنیا .. پول؟؟ مقام؟؟ تفریح؟؟ دنبال چی بودن؟؟؟ چرا انقدر سرشون گرم بود، گرمه هیچی!! . چشمامو رو هم گذاشتم تا دست از این فلسفه بافیام بردارم نگاهی به عباس کردم و برای اینکه سر صحبت رو باز کنم پرسیدم: در چه موردی می خواستین باهام صحبت کنین .. در حالی که سعی داشت تمام حواسشو به رانندگیش بده گفت: در مورد جواب مثبت تون، راستش واقعا من اینجوری فکر نمی کردم . باز گفت جواب مثبت!! احساس پشیمونی داره بهم دست میده😒 . پرسیدم: چه جوری؟!!! - همین که بعد ازدواج مادرم راضی بشن به رفتنم، فکر می کردم بدتر میشه و ازدواج پاگیرترم میکنه نفسم رو بیرون دادم که بیشتر شبیه آه بود ... نیم نگاهی بهم انداخت و پرسید: به نظرتون الان راضی میشن؟؟ شونه هامو به علامت ندونستن بالا انداختم و گفتم: نمیدونم، نمیدونم واقعا، همه چیزو باید بسپارین به خودش - به کی؟؟ - به همونی که انقدر بی تابین که برین پیشش کمی مکث کردم و گفتم: خدا رو میگم با تعجب گفت: خدا!! - اره دیگه، مگه دنبال شهادت نیستین، خب شهید هم میرسه به خدا، کنار خدا قرار میگیره، میشه اولیاء الله ... چیزی نگفت، کمی به سکوت گذشت نمی دونستم به چی داره فکر میکنه، اما من تو ذهنم شهادتی رو ترسیم می کردم که شاید هیچ وقت نصیب من نمیشد ... بعد چند لحظه سکوت گفت: و شما چی؟؟؟ 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ♥️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
برادرش و البته خوش اشتها! گوشی را برداشت و برای ابوذر پیامک زد که 8 دقیقه دیگر زنگ بزن بعد طوری که انگار پایش پیچ خورده روی یکی از صندلی های آالچیق نشست:آخ آخ آخ... سامیه و پروانه و زهرا با تعجب به منظره رو به رویشان خیره شده بودند! به دختری که گویی ناگهان از آسمان نازل شده است نگاه میکنند! آیه سرش را بالا می آورد لبخند خجولی میزند و میگوید: تو رو خدا ببخشید پام پیچ خورد مجبور شدم مزاحمتون بشم!! اجازه هست تا یکم این خوب بشه همینجا بشینم؟ پروانه که از وضع پیش آمده خنده اش گرفته بود با صورت قرمز شده گفت: نه عزیزم چه اشکالی داره بشین همینجا تا خوب بشه آیه نگاهی به آن سه کرد و گفت: ترکیدید بابا بخندید مشکلی نیست! و همین بود که با عث شد جمع سه نفره و آیه با هم بخندند . آیه دوباره خم شد و پایش را نمایشی ماساژ داد و بعد صدای زنگ تلفنش بلند شد و عکس ابوذر با لباس روحانیت که آیه همان ابتدای ورودش به حوزه برایش خریده بود و گذاشته بودند برای روزی که معمم میشود کنار آیه خندان روی صفحه پدیدار شد!!! سامیه و پروانه و زهرا با چشمان از حدقه بیرون زده به صفحه ی موبایل خیره شده بودند و آیه عامدانه گوشی را جواب نمیداد...بعد از چند بوق پیاپی بالاخره از زیر میز بلند شد و گوشی را جواب داد: ابوذر جان من الان دانشگاهتونم کی کلاست تموم میشه؟ عزیزم من عجله دارم! ابوذر گیج از حرفهای آیه میگوید:چی میگی آیه؟ آیه به جمع رو به رویش نگاهی می اندازد و با خنده میگوید:باشه باشه! خب از اول میگفتی عزیزم!!! به کارت برس منم میرم نگران نباش قربانت خداحافط ابوذر با تعجب به صفحه گوشی نگاه میکند:خدایاخودت به خیر کن!!! امیدم به خودت نه به بنده های... آیه گوشی را قطع میکند و زهرا فقط خیره آیه میشود چشمان میشی رنگ آیه ابرو هایی که دخترانه تمیز شده بودند و دماغ و لب های نه خیلی بزرگ و نه خیلی کوچک ...زیبا بود؟ از زهرا زیبا تر؟ سامیه زودتر اما به خودش آمد. لبخند کم رنگی زد و گفت: شما دانشجویید اینجا؟ ادامه_دارد. نویسنده: **** 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat