eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
567 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
نمی دونستم اگر دلخور بشه انقدر باهام سرد میشه...😢 تا خود هتل پشتش بودم اتاقو که باز کرد بازم بدون توجه بهم رفت تو اتاق بدون اینکه لباساشو عوض کنه دراز کشید و دستشو گذاشت رو چشماش...وسط اتاق ایستاده بودم و نمی دونستم چیکار کنم... یاد اون نگاهش که میوفتادم وجودم یخ می بست تو فکر بودم که یهو به ذهنم رسید که براش یه چیزی بخرم . یه نگاه بهش انداختم هنوز تو همون حالت بود...یه پوفی کشیدمو کیفمو برداشتم مامانم برام پول گذاشته بود... رفتم طرف در که دستم رو هوا معلق موند با صدای بلند جوری که بشنوه گفتم من رفتم بیرون... جوابی از جانبش نشنیدم پیش خودم برداشت کردم حتما اجازه داده که حرفی نزنده از هتل رفتم بیرون ساعت پنج ونیم صبح بود و هوا هنوز درست وحسابی روشن نشده بود...بازارم که هنوز باز نشده بود ناچار به طرف مغازه های اطراف حرم رفتم...🚶🏻 چند دقیقه ای مشغول دیدن مغازه ها شدم،هیچ چیزی توجهمو جلب نمی کرد. کم کم دیگه داشتم از گشتن نا امید میشدم خواستم برگردم هتل که یهو چشمم به گردنبندی افتاد که پلاکش یاعلی بود درست مثل گردنبند خودم بود، یه لبخند زدمو وارد مغازه شدم و خردیمش... راضی از چیزی که گرفتم حرکت کردم سمت هتل...حس عذاب وجدان داشتم.😢 خیلی هم از کارم خوشحال نبودم با دودلی رفتم تو دره اتاقو جوری که صداش در نیاد باز کردم چادرمو از سرم در اوردم ورفتم سمتش از نفسای منظمش معلوم بود خوابه... فرصتو غنیمت شمردم و اروم خم شدم طرف گردنش..همونجور که داشتم گردنبندو تو گردنش می بستم دستشو از رو چشماش برداشت و با چشمای خواب الودش زل زد بهم.😐 بی اختیار رفتم عقب و گفتم: معذرت می خوام یکم تو چشمام خیره شد ونشست روی تخت سرمو انداخته بودم پایین صداش باعث شد سرمو بگیرم بالا... حسام: اولا سلام.... دوما خانم بدون اجازه اقاش حق رفتن به بیرونو نداشت... 🤔 همونجور که داشت حرف می زد چشمامو از خجالت وشرمندگی بسته بودم وبه حرفاش گوش میدادم حسام:سوما... با گفتن این حرف دستشو کشید رو گونم تماس دستش با صورتم باعث شد چشمامو باز کنم... چشمام اشکی بود وبغض کرده بودم با دیدن چشمام ادامه داد حسام: چرا گریه؟؟؟ منکه ازت دلخور نبودم... فقط یه تنبیه کوچولو واسه این بود که باور کنی دیگه برادرت نیستم..🙄 اومدم تو زندگیت تا مرد زندگیت باشم...نه هیچ چیز دیگه...😡 بعد این حرفش سکوت کرد دستمو جلو بردم وگذاشتم رو دستش واروم گفتم: حسام؟؟ باشنیدن اسمش یه نگاه بهم انداخت وگفت:جانم؟؟؟😶 با شنیدن حرفش قلبم به تپش افتاد...دیگه یخ نبودم اینبار معطل نکردمو گفتم: بریم حرم؟؟؟یه لبخند دندون نما زد و اروم چشماشو باز وبسته کرد و گفت: بریم👫 ... @shohda_shadat