·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_صد_و_بیست_چهارم _بانو شما ادبیات خوندی!شعری عاشقانه ای چیزی!هیچی تو کشکولت نداری؟
#رمان_عقیق
#قسمت_صد_و_بیست_پنجم
ابوذر تک خنده ای کردو گفت:
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بیمار تورا دیدم و بیمار شدم!!!
زهرا حس کرد نامردی است جواب مردش را ندهد.با احساس تر از قبل زمزمه کرد:
تو خودت خال لبی از چه گرفتار شدی؟
تو طبیب همه ای از چه تو بیمار شدی؟
آیه تند تر از همیشه حیاط بیمارستان را طی میکند. دیرش شده بود و خوب میدانست
نگاهی به ساعتش انداخت و پا تند کرد.دومین روزی بود که به بخش جدید آمده بود و اصلا دوست نداشت پیش همکاران جدیدش آدمی بی نظم جلوه کند!
لباسهایش را عوض کرد و تند و با عجله به سمت ایستگاه پرستاری رفت. مریم متعجب نگاهش
کرد و گفت:
چت شده آیه؟
سرش را از روی پرونده ها برداشت و گفت:
چم شده؟ دیر رسیدم دارم کارامو میکنم
هنگامه خندان میگوید: خب بابا توام!حالا نیم ساعت دیر شده دیگه آروم باش...
آیه چیزی نمیگوید و لیست دارو ها را بالا پایین میکند.خانم صفری سرپرستار بخش با سلامی به
آیه نزدیک میشود و میگوید: وظیفه شناسی یعنی این خانما!واسه نیم ساعت هول کرده!
آیه تنها لبخندی میزند و کمی آرام تر از قبل به کارش ادامه میدهد.برایش کمی عادت کردن به
این فضا سخت بود. اما میدانست باید خودش را با این فضا وقف دهد. اینکه کنار بیاید و از شنیدن
غرغرهای حتی به ناحق آدم بزرگ های اینجا لذت ببرد! این را پیشتر اعتراف کرده بود که وقت
گذراندن میان بچه های معصوم و مظلوم بخش اطفال بدعادتش کرده بود و اندکی زندگی میان
آدم بزرگها و دنیای خشنشان را فراموش کرده بود.
نفس عمیقی کشید و به اتاق بیماران سر زد و خودش را برای یک روز خسته کننده آماده کرد.....
#ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat