·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_صد_و_شصت_دوم نور مهتابی کمی چشمهایم را میزند.گلوی خشک شده ام برای فرو دادن آب دها
#رمان_عقیق
#قسمت_صد_و_شصت_سوم
کمی ضعف دارم در راه رفتن ولی با کمک مامان عمه و پریناز از تخت پایین می آیم.پرده را که
کنار میزنم چهره نگران مردهای ایستاده در راه روی اورژانس دلم را درد می آورد.خدا از من نگذرد
ابوذر و کمیل با نگرانی سمتم می آیند و کمیل بی هوا سامره را به آغوش ابوذر می اندازد و بی
مقدمه در آغوشم میگیرد:
چت شده آیه؟ حالت خوبه فدات بشم؟
با نگرانی چشهمایش را روی صورتم میچرخاند.رد اشک را که روی صورتش میبینم از خودم بیش
از پیش بدم می آید. لبخندی میزنم و میگویم:
هیچی نیست داداشی ...چرا اینقدر نگرانی میکنی
آخه؟
بابا محمد لب میزند الحمدالله و ابوذر میپرسد:
خوبی؟
پلک روی هم میگذارم که آری.
نگاهم به امیرحیدر کنار بابا محمد نگران ایستاده می افتد و با شرمندگی میگفتم
:تو رو خدا ببخشید
آقا سید اسباب زحمت شدیم. رعنا خانم کجاست؟
_این چه حرفیه .. بعد از اومدن عمو محمد رسوندمشون خونه بهترید ان شاءالله؟
_خوبم .ممنونم از لطفتون..
نگاه ابوذر ساکتم میکنم.... حاال چه طور بگویم؟
وارد خانه که میشویم بی مقدمه سراغ سجاده خان جون را میگیرم. پریناز متعجب نگاهم
میکند:
سجاده میخوای چیکار؟
منتظر توضیح اند و من کمی نیاز داشتم تا آرام شوم...اینطور بی خویشتنداری را خودم هم از
خودم ندیده بودم.
نگاهی به ساعت می اندازم نزدیک اذان صبح بود.
_بزارید نمازمو بخونم.براتون تعریف میکنم.
وضو میگیرم و در اتاق کمیل را میبندم.خیره ی سجاده خان جون میشوم. قامت میبندم و نماز
میخوانم.سر سنگین تر از قبل.
#ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
**
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat