#رمان_عقیق
#قسمت_صد_و_شصت_ششم
بابا محمد میپرد وسط حرفم:کی آیه؟
_مادرمو
_چی شد؟
پریناز مبهوط نگاهم میکند و بدون اینکه پاسخم را بدهد میگوید: م...مادرتو؟
نگاه از او میدزدم و هیچ میگویم. سکوت بد قیافه ای بر فضا حاکم بود. مامان عمه آرم تکیه به
صندلی میزند.و بابا محمد با اخم نگاهم میکند.ابوذر از جایش بلند میشود و به پرینازمیگوید:
شما
برو بشین من خودم چاییشو میریزم.
کمیل سرش را پایین می اندازد و از جایش بلند میشود: صبحونه میل ندارم مامان دستت درد نکنه.
و بعد میرود. هیچ کس هیچ نمیگوید و همین هیچ نگفتن اوضاع را بدتر میکند.
مامان عمه با سوالش پتکی میزند بر سر این سکوت و میپرسد: از کجا مطمئنی خودش بود؟
_بغلم کرد همون بود رو میداد.همون گرمای آغوش همه چیز همون بود...
میبینم لرز کوچکی به پشت پریناز می افتد.ابوذر متفکر به کف آشپزخانه خیره است و من کاش
اللی ال عالج@ میگرفتم.
بابامحمد کمی عصبی میپرسد:
همین؟ یه عطر و یه آغوش گرم شد مدرک و دلیل؟
پوزخندی میزنم:زندگی اونور بهش ساخته ماشاءالله تکون نخورده...یکم با عکسای دوران
جوونیش فرق داره...خودش بود بابا جون.خودش بود.
پریناز بی حرف بلند میشود میخواهد برود که دستش را میگیرم:
کجا ؟
نگاهم نمیکند و موهایش را میزند پشت گوشش و باصدایی که ارتعاش حاصل از بغض آوارشده
بررویش دیوانه ام میکند میگوید:
یکم سرم درد میکنه دیشب خوب نخوابیدم میرم استراحت کنم.
ابوذر جان بعد صبحانه بی زحمت میزو جمع کن.
میرود و من چقدر از بانی این قدمهای سست که خودم باشم بدم می آید.
بابا محمد جدی میگوید:
تعریف کن...
#ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
**
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat