·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_صد_و_هشتاد_ششم اما مردونگی به خرج داد و یه آدم غرق تو کثافتو کشوند بیرون ... منو
#رمان_عقیق
#قسمت_صد_و_هشتاد_هفتم
حمید کلافه گفت: میدونه...میدونه....اینجور که معلومه پیش عمه اش زندگی میکنه.
حورا با تعجب حمید را نگاه کرد:
با عقیله؟
_اوهوم یه همچین اسمی داشت...
حورا دلگرم شد....تردید ها را کنار گذاشت.
_حمید ...من همین فردا میخوام برم دیدنش...میخوام ...میخوام بهش بگم مادرشم...میخوام
بهش بگم چقدرعاشقشم.براش توضیح بدم که نمیشد بمونم...براش براش...
حمید پرید وسط حرفش و گفت:
خیلی خب عزیزم...آروم باش.باشه باشه میریم.تو آروم باش.
آیین بی آنکه بخواهد شنونده این مکالمه بود. تکیه داد به دیوار و به تصویر گل نیلوفر تابلوی روبه
رویش خیره شد.
گیج شده بود چه عکس العملی باید نشان بدهد؟
اندیشید.به بیست و چهار سال قبل.که کودکی پنج ساله بود و پدرش کنارش کشید و مردانه با او
مشورت کرده بود! دوساله بود که بی مادر شده بود و حالا پدرش از مادر داشتن برایش میگفت.از
زنی که میخواهد جای مادرش را پر کند ...
زنی که آمدو عروس خانه ی پدرش شد.
برعکس تصوراتش بد نبود.اما خیلی هم مادر نبود.بیشتر یک دوست بود تا مادر. گاهی وقتها
کودکانه اعتراف میکرد که دلش مادری میخواهد همیشه نگران.نه دوستی که سعی میکرد درکش
کند!!!!!
و حالا این دوست، دخترش را پیدا کرده بود!دختری که عجیب این روزها فکر و ذکر آیین را درگیر
خودش کرده بود!
دختری که یک جنس ناشناخته داشت و هیچ واژه ی توصیفی نمیتوانست این جنس را توصیف
کند.
سرش درد گرفته بود از این روابط پیچیده!اینکه هیچ چیز سر جایش نیست!حتی فکر و ذکرش...
#ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat