#رمان_عقیق
#قسمت_صد_و_هشتاد_چهارم
کنار خیابون وایستاده بودم برای یه شب کذاییه دیگه!
مثل همکارهای!خودم لباس پوشیدنو خوب بلد بودم!نشانه داشتیم آخه... کنار خیابون وایستاده
بودم ...
پرنده پر نمیزد!تعجب کرده بودم..اون موقع شب و اون خیابون همیشه یه مورد داشت! اما اون
شب...
داشتم کنار خیابون قدم میزدم که یه پژو پارس سفید برام بوق زد!
نگاهش کردم!شاسی بلند نبود اما از هیچی بهتر بود. بی هیچ حرفی سوار ماشین شدم...
یه مرد با محاسن پر پشت و نگاهی محجوب و جدی...
مهران فکر کرد!مشخصات ابوذر را داشت میداد شیوا!سرش گیج میرفت از شنیدن این اصوات
نفرین شده.
شیوا تلخندی زد و گفت:
_حرفی نمیزد...با تعجب به در وپنجره ی ماشین نگاه کردم...
قرآن آیز زیر آینه ی جلو... اسلام علیک یا امیرالمومنین شیشه ی پشت...همه و همه نشون میداد
مردی که سوار ماشینش شدم با بقیه فرق داره.فکر کردم همون مقدس نما های کثیف باطنه! برام
جالب بود.اینجوریشو ندیده بودم
پوزخندی زدم و گفتم:
_میخوای سکوت اختیار کنی اخوی؟
با اخم نگاهم کرد و گفت:
_شما باید بگی کجا باید برسونمتون!
تک خنده ای کردم و گفتم:
اوهوع!چه لفظ قلمم میحرفی حاجی ! نترس اینجا هیچ کدوم ازمریدات
نیستن که آبروت بره خودت باش
فقط با اخم نگاهم میکرد.
بعدازچنددقیقه پرسید:
_خونتون کجاست؟
باتعجب گفتم:خونمون؟ خیلی صفر کیلومتری اخوی! من نباید آدرس بدم!این شمایی که جا و
مکان تعیین میکنی!
پوفی کشید و گوشه ای نگه داشت!
شب عجیبی بود آن شب!عجیب ومتفاوت...نگاهم نمیکرد.خیره به جاده ی رو به رومون
پرسید:
_شبی چقدر
پوزخندی زدم و گفتم:پنجاه تومن!خیلی ناقابله!
با تعجب نگاهم کرد.اولین بار بود که مستقیم تو چشمام نگاه میکرد مبهوت پرسید:شبی پنجاه
تومن؟ فقط پنجاه تومن؟
عصبی شده بودم!با لحن تندی گفتم:
پنجاه تومن برای شما(فقط پنجاه تومنه!)واسه ما میشه
خرجی دو هفته زندگی
چشمهاشو با درد بست و سرشو به شیشه ی پنجره تکیه داد.فهمیده بودم کاسب نیستم!احتمالا از
اون ریشو های مامور به ارشاد بود!
در ماشینو باز کردم و خواستم پیاده شم که محکم گفت:
_در و ببند
نگاش کردم و گفتم:
_تو اینکاره نیستی ولم کن بزار برم کارو زندگی دارم!
محکم تر گفت:
_گفتم درو ببند!
ترسیدم و بی اراده در و بستم
ماشینو روشن کرد و راه افتاد.بعد از چند دقیقه پرسید:
_پدر و مادر داری؟
عصبی گفتم:مفتشی؟
بلند گفت:
_ببین اونقدری عصبی هستم که هرکاری از دستم بر بیاد پس درست جوابمو بده!
ترسیده سری تکون دادم و گفتم:
_پدرم چهارسال پیش مرده
_مادرت چی؟
_مریضه تو خونه است
#ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat