eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
539 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
نمیدونم چقدر گذشت که همونجوری وسط اتاق نشسته بودم و دور سرمو گرفته بودیم. با بلند شدن صدای آهنگ گوشیم از روی زمین برش داشتم و به صفحش نگاه کردم. اشک باعث شد نتونم بخونم شماره رو و همینجوری جواب دادم😭 با صدایی خشن که از اثرات گریه و هق هق بود گفتم: الو ناشناس: سلام ببخشید شما با من تماس گرفتید؟ خدای من صدای محمده منه... دستام شروع به لرزیدن کرد😣 محمد: الووووو سریع گوشیو قطع کردم. محمد دوبار دیگم زنگ زد و من رد دادم. از کاری که میخواستم بکنم مطمئن نبودم... جملات رو بارها نوشتم و پاک کردم و آخرشم با یه یاعلی سند کردم برای محمد😔 دوباره از اول پیامو خوندم😒 *سلام آقای حسینی. فائزه هستم میخواستم حاج اقا و حاج خانوم رو دعوت کنم برای عید نوروز مراسم عقدکنون دارم. به دور از ادب بود اگه خبر نمیدادم. امیدوارم تسریف بیارید. یاعلی* واااای نههههه😱 اگه فردا شب از علی بپرسه و اون بهش بگه نه چی؟؟؟😱 باید امشب به بابا خبر بدم که من برای عید نوروز مشکلی ندارم برای عقد😢 شاید اینم قسمت و تقدیر من بوده... دل به تقدیر میدم خدایا... میدونم تو حواست بهم هست...😭 یه نیرویی منو بی اختیار به سمت اتاق علی کشید... در اتاقشو که باز کردم به سمت اولین چیزی که به چشم میومد رفتم... گیتار علی رو برداشتم و روی تختش نشستم... از بچگی عاشق گیتار بودم... بعد اینکه علی رفت کلاس و یاد گرفت به منم یاد داد... ولی هیچ وقت در نبود علی یا در تنهایی بهش دس نزده بودم... دستمو روی تار هاش کشیدم🎸 بی ارده شروع کردم به زدن و خوندن آهنگ متلاشی حامد... نمیدونم چرا... مقصر کی بود... اون... من... زمونه... قسمت... فقط اینو میدونم که تنها کسی که زندگیش متلاشی شد من بودم....😭 با بغض شروع کردم به خوندن: *داری از تو متلاشی میشی مثل وقتی که نباشی میشی مثل اونی که شکستی میشی بدتر از اینی که هستی میشی مثل دریا متلاتم میشی یه پریشونی دائم میشی وقتی از دست همه گریونی پشت اشکای کی قایم میشی* (خواننده محترم آهنگ متلاشی رو گوش بدید لطفا😢) بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @shohda_shadat
❤️ ساعتای یازده و نیم ظهر بود که با تکونای دست فاطمه از خواب بیدار شدم. متکارو محکم تو بغلم گرفتم و با لگد سعی کردم فاطمه از خودم دور کنم😁 _اه فاطی برو گمشو میخوام بخوابم😫 فاطی: بابا ظهر شد پاشو دیگه انتربانو پاشووووو😡 _برو ولم کن میخوام بخوابمممم😖 فاطی: بدرک من و بگو بیدارت میخواستم بکنم بریم بلیط بگیریم😁 اسم بلیط رو که آورد یهو بلند شدم و نشستم سرجام😐 _باشه عزیزم من الان میرم دست و رومو بشورم بریم بلیط بگیریم توهم آماده شو☺️ فاطی: عجب آدمی هستی تو که تاحالا خوابت میومد. یه چشمک به فاطمه زدم و بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون... دست و رومو شستم و دو سه تا بیسکوییت چپوندم تو دهنم و با فاطمه از همه خدافظی کردیم و سوار ماشین شدیم. فاطی: کاشکی اول همه رو راضی میکردی بعد بریم دنبال بلیط... حداقل یه خبری بهشون میدادی...😁 _بابا به من اعتماد کن مطمئن باش راضیشون میکنم😊 فاطی: مگه غیر اعتماد کردن راه دیگه ای هم دارم...😁 ماشین رو پارک کردم. _پیاده شو دیگه😑 فاطی: وا😳 چرا اومدی فرودگاه😳 _آخه تو خود فرودگاه یه آژانس هواپیمایی هست😊 فاطی: مگه میخوایم با هواپیما بریم😳 _بعله پس چی فکردی😊 فاطی: هزینه اش چی آخه؟ _نترس اون قدر پسنداز دارم. با فاطمه رفتیم توی آژانس هواپیمایی و دو تا بلیط برای صبح یک شنبه اول فروردین ساعت پنج صبح گرفتیم😊 ساعت هشت و خورده ای سال تحویل بود. دلم میخواست کنار شهدا باشم تا ازشون کمک بگیرم. با فاطمه بلیط هارو گرفتیم و از آژانس بیرون اومدیم. از پنجره هواپیما هارو نشون فاطمه دادم ✈️ بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @shohda_shadat
_اِ اِ اِ اِ... مامان عمه عقیله کلافه میگوید: برای اینکه من شوهر دارم! آیه پوفی میکشد و میگوید: مامان عمه تو رو خدااااا بس کن! خدا عمو عیسی خدا بیامرز رو رحمت کنه! ایشون هم راضی نیست به این امید واهی ! عقیله دیگر به این حرفها عادت داشت به همین خاطر گفت: کی میگه عیسی شهید شده؟ کو؟ کجاست؟ توقبری ازش سراغ داری؟ نشونه ای مبنی بر این ادعا داری؟ _تو حرف تو گوشت نمیره مامان عمه ! ولش کن اصال... از آشناییتون بگو عقیله لبخندی میزند و میگوید: اینو که تاحالا صد بار برات تعریف کردم! _بازم بگو قشنگه.... هر بار شنیدنش قشنگه...از سادگی زیاد قشنگه! ...... عقیله از یاد آوری این داستان تکرار اما شیرین لبخندش پر رنگ تر میشود و میگوید: میدونی که پسر همسایمون بود پنج شیش سال ازم بزرگتر بود.. از همون بچگی دوستش داشتم... حجب و حیاش زبون زد بود... رو مردونگیش با اون سن کمش قسم میخوردند! اونقدری مرد بود که آرزوی خیلی ها بودخب اون موقع ها که مثل حالا نبود که ملاک مردانگی شکم شش تیکه و پوست برنزه و هیکل قد گاو میش یا سین اخلاقی پسرا باشه! آیه خوب میدانست این سین اول اسم همان حیوان باوفا است همیشه از داشتن همچین عمه خالقی به خود میبالید! _اون موقع ها غیرت مرد بود که مهم بود غیرت نه به این معنی که به لباس پوشیدن و حرف زدن با مرد غریبه گیر بده! چرا این بود ولی معنی غیرت خیلی فرا تر از اینها بود! مسئولیت پذیری و احترام به بزرگتر همه ی اینا غیرتی بودن اون مرد رو میرسوند! مردونگی به چهره خوشکل نبود! نه که نبود ملاک نبود! عیسی از همون مردا بود! مرد... . نویسنده: **** 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
🌸 ☘ رفتم بہ سمت مریم،مردد شدم براے روبوسے! بے توجہ بہ حس هاے مختلفے ڪہ داشتم مریم رو بوسیدم و تبریڪ گفتم! با مادرم ڪنار تخت نشستیم،امین با بشقاب و ڪارد وارد اتاق شد،بشقاب و ڪارد رو گذاشت جلومون و دوبارہ رفت بیرون،با ظرف میوہ برگشت،خم شد براے تعارف میوہ،سیبے برداشتم و زیر لب تشڪر ڪردم! عاطفہ ڪنارم نشست و گفت:خالہ هین هین ببین دخترمونو! نوزاد رو از عاطفہ گرفتم و گفتم:اسمش چیہ؟ عاطفہ با ذوق نگاهم ڪرد و گفت:هست ی عمہ! گونہ هستے رو نوازش ڪردم،آروم دم گوشش گفتم:مهم نیست میتونستے دخترم باشے! با مهر هستے پیوند من براے همیشہ با گذشتہ قطع شد! :لیلا سلطانی✨