#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_چهل_و_هفت
✨اللهم الزقنی شفاعت الحسین یوم الورود و ثبت لی قدم صدق عندک مع الحسین و اصحاب الحسین الذین بذلو مهجم دون الحسین علیه السلام🙏🏻
سرمو از سجده برداشتم؛ اشکامو پاک کردم. تسبیحمو برداشتم و شروع کردم به تسبیحات حضرت زهرا گفتن ... 💚
تو همون حین یاد چهره ی ملکوتی برادر حسام افتادم. با یاداوری اسمش یه لبخند رو لبام نشست هنوز برادر خطابش می کردم . یاد اون روزا بخیر ...😔
صدای مداحیش تو گوشم زنگ زد همهی گفت و گو هایی که باهاش داشتم مثل فیلم از جلوی چشام گذشت، سعی کردم دیگه دربارش فکر نکنم ، ناگاه یاد زیارت عاشورا خوندنش افتادم😭
برادر حسام منو با عشقش ب خدا نزدیک تر کرد؛ هنوزم به یادش زیارت عاشورا میخونم و به عشقش تو گرگ و میش صبح موقع درد و دل با آقا ، تو زیارت آل یاسین ب یادشم .
هنوزم منتظرم ک یه روز با همون صلابت همیشگیش جلوی چشمام ظاهر شه . ولی نمیشه...😓
دو ماهه که از خونه بیرون نمیرم، فقط جاهای ضروری و مزار شهدا، خدا رو شکر نذاشتم کسی تو این مدت از حالم با خبرشه .
نقش بازی میکنم،نقاب خنده به چهره میزنم و با قلبی پر از درد دلتنگی هامو گوشه ی قلبم دفن میکنم . 😥
تا خدا هست به خلقش چ نیاز
میکشم ناز یکی تا به همه ناز کنم ...
هنوزم وقتی بی اختیار به یادش می افتم سعی میکنم حواسمو ازش پرت کنم . نمی دونم دارم چیو از خودم پنهان می کنم.
دارم چیو انکار میکنم ؟؟ سرم درد میکنه ... چقدر حرف زدم چقدر تو ذهنم حرف زدم . خدایا تو داده هات نعمته نداده هات حکمته ... هر چی خودت صلاح بدونی .
اگه تو راضی هستی جوابمو بده راضیم به رضای تو...
الهی آمینی گفتم و دستامو ب صورتم کشیدم .🙏🏻
جانمازو چادر نمازمو جمع کردم آروم از پله های خونمون اومدم پایین روی تاب نشستم سرمو به زنجیرش تکیه دادمو چشامو بستم .
هوای این خونه حس خفگی بهم میداد... اخه اینجا با این همه قشنگیش جایی نبود ک معشوقه ی من توش نفس می کشید ...
اینجا جایی نبود ک مزین به قدماش با اون پوتینای قشنگش باشه...
اینجا متعلق ب من نیست از جام بلند شدم ... مختصر حاضر شدمو از خونمون زدم بیرون . تو پیاده رو ک راه می رفتم همه چی حالمو بهم میزد ...
همه با یه نگاه بیگانه بهم چشم دوخته بودن .چادری بودن میون اونهمه بدحجاب جهاد بود، با غرور چادر مشکیمو بیشتر ب خودم چسبوندمو ب راهم ادامه دادم .😌
کنار خیابون تاکسی گرفتم و یه راست رفتم بهشت زهرا .شب جمعه بود و موقع تاریک شدن هوا پام ک به قطعه شهدای گمنام رسید ضربان قلبم منظم و یکنواخت شد .
#ادامه_دارد
@shohda_shadat
#هوالعشق❤️
#خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
#قسمت_چهل_و_هفتم
تا ساعت هفت شب با محمد پیاده همه خیابونای کرمان رو قدم زدیم.
هر لحظه که عقربه های ساعت به هشت شب نزدیک تر میشد احساس میکردم قلبم فشورده میشه... نمیدونم چرا ولی یه حس بدی به قلبم رخنه کرده بود...
*الا به ذکرالله تطمئن القلوب* رو باز ها توی دلم تکرار کردم❤️
احساس آرامش بیشتری پیدا کردم.
_محمد😊
محمد: جان محمد😍
_میشه لبخند بزنی😊
محمد متعجب نگام کرد😳
محمد: واسه چی؟
_میخوام از لبخندت عکس بگیرم😊
محمد با خنده گفت: آخه دختر لبخند منم عکس گرفتن داره؟😁
نفس عمیقی کشیدم و از ته دل گفتم: لبخند تو برام درست عین یه سیب بهشتیه... حاضرم از بهشت خدا بگذرم تا به این سیب بهشتی برسم... لبخند تو خود بهشته برای من... بعد شنیدن حرفام یه لبخند قشنگ روی مینای لبش نقش بست که من اون لبخندو با دنیا عوض نمیکردم.
دوربین فلش زد📸
یک بار...
دو بار...
سه بار...
و من از لبخند محمدم عکس گرفتم تا روزایی که نیست با نگاه کردن به لبخندش آرامش بگیرم.😊
ساعت هفت و نیم شب رو نشون میداد و رسیده بودیم در خونه ما...😔
ماشین محمد اینام در خونه پارک بود... این یعنی مامان باباشم برای خداحافظی اومدن... دوباره ترس... دوباره دلشوره... دوباره یه حس غریب... در رو باز کردیم و رفتیم داخل همه روی حیاط بودن و مشغول رو بوسی و خداحافظی... حالم دگرگون شده بود... حالم خوش نبود...
مامان محمد بغلم کرد و سرد منو بوسید... میتونستم فرق بین محبت واقعی و مصنوعی رو تشخیص بدم... ولی من واقعا دوسش داشتم... از ته قلبم... مگه میشه کسی که مادر محمد هست رو دوس نداشت...
باباش منو پدرانه بغل کرد و پیشونی مو بوسید...
حالا وقت خداحافظی با زندگیم بود...
چجوری باهاش خداحافظی کنم خدایا...
تو خودت میدونی عین جون دادن سخته برام...
بی توجه به چشمایی که بهمون دوخته شده بود محمد منو بغل کرد...
سرم روی سینه اش بود و اشکام پیراهنشو خیس کرده بود...😭
دیگه بخاطر گریه دعوام نکرد...
مطمئنم حال اونم مثل من خرابه....
روی سرمو بوسید و منم سینه ی اونو...
منو از خودش جدا کرد و جلوی پام زانو زد... گوشه چادرمو توی دست گرفت و بوسید... و بعدم به سرعت بیرون رفت...
همه متعجب بودن و من فقط گریه میکردم... با دو توی اتاق رفتم و خودمو روی تخت انداختم و تا جایی که میتونستم گریه کردم...😭
وقتی سرمو بلند کردم ساعت نه و نیم بود و من هنوز چشمام خیس بود...
جانمازمو پهن کردم تا نماز بخونم... حرف زدن با خدا الان تنها چیزی بود که آرومم میکرد...
#قسمت_چهل_و_هفت
#دوستانتون_رو_تگ_کنید
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
@shohda_shadat