eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
567 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
🌀 ❤️ ❇️ ◀️ مور مور می شوم😣؛ پوستم سوزن سوزن می شود؛ قلبم می ایستد! حسناست؟! یک دفعه اشک پشت پرده ی چشمان شفاف یحیـی می دود. خون گرم درون رگ هایم می دود: -خانوم! حلال کن🙏 نمی فهمم. دوست دارم فریاد بزنم، گیج شده ام! یعنی این بچه دختر من است؟! کی به دنیا آمد..؟ نمی فهمم، نمی فهمم...سرم را به چپ و راست تکان می دهم...😳: - یحیی...چی میگی؟ این کیه؟ من هنوز سه ماهمه...تو توی بیمارستان بودی! خودم اومدم پیشت...من... دست هایم را روی هوا تکان می دهم و دیوانه وار کلمات را پشت هم می چینم... نوزاد را آرام روی مبل کناری می گذارد. مقابلم می ایستد و شانه هایم را می گیرد. - محیا! آروم! - یحیی دیوونه شدم.. آره؟! از غصه ات! ازدوریت؟!. دیوونه شدم؟! اشک دیدم را ضعیف می کند😭 : -محیا! خانوم...چقدر زود می شکنی! صبور باش.. دیگه اشکاتو نبینم. بی قراری نکن. دلم آتیش می گیره دختر! بغض نکن...حداقل جلوی من! دیوونم می کنی وقتی مثل بچه ها مظلوم نگاه می کنی...نکن!هیس آروم...خانوم...اذیت شدی. چقد من بدم!😞 - نه! بد نیستی.. ولی دیگه نرو...پیشم باش...تنهام نذار . - دیگه نمی رم! همیشه هستم. با ناباوری سرم را بالا می گیرم و به چشمانش نگاه می کنم...گریه کرده. - قول؟! - قول مردونه ... قلب درون سینه ام قرار می گیرد و نفس هایم از حضورش گرم می شوند.چشمان مهربان اما جدی اش را به نگاه پر از تمنایم می دوزد : - یادت نره همیشه دوست دارم محیای یحیات! نوزاد را از روی مبل بر می دارد و به سینه اش می چسباند. چشمان کشیده اش از حسی غریب پر می شوند. آرام پلک می زند و یک قطره اشک از مژه های بلندش خداحافظی می کند😥. یک قدم به عقب بر می دارد و درحالی که سرش را به چپ و راست تکان می دهد قدمی دیگر را به آن اضافه می کند. دلهره به جانم می افتد .ی ک قدم به سمتش می روم. نگاه نگرانم به سمت پاهایش کشیده می شوند. همین طور عقب می رود و دور می شود. پشتش را می کند و به راهش ادامه می دهد. اتاق نشیمن به یک چشم برهم زدن تا بی نهایت کشیده می شود؛ تا نقطه ای دور؛ نقطه ای دردل نور. به دنبالش می دوم🏃♀ و التماس می کنم. هرقدم که برمی دارد زیر پوتین های خاکی اش سبز می شود. بغض تبدیل می شود به اشک ،به فریاد ، به هق هق بلند! دست دراز می کنم اما دیگر دستم به او نمی رسد. خودم را روی زمین می اندازم و زجه می زنم. یک دفعه رویش را سمتم می گرداند. چشمانش قرمز شده و از اشک می درخشند : - محیام؟ حلالم کن ... نمی فهمم! گیج دو دستم را روی سرم می گذارم و داد می زنم : بسه...بسه.. کجا میری؟ - نترس عزیز دل . همان طور که به سمت نور می رود صدایش درگوشم می پیچد : نترس. من همین جام، کنارت💑...منتظرتم محیا ... @shohda_shadat