#رمان
#چشمان_تو_جان_من_است
#پارت1
لقمه ی اخر غذا رو بی اختیار پس زدم
طبق معمول تنها اتاق بالایی این خونه سهم من بود.پله ها رو یکی یکی رفتم بالا ،ارزو میکردم به در نرسم اخه واقعا تحمل دیدن این همه کتاب و تست رو نداشتم.
همین که لای کتاب زیست رو باز کردم با صدای موبایلم یه یهو برگشتم به عقب همه ی موهای تنم سیخ شده بود.
_خدا لعنتت نکنه سارا. اخه وقت زنگ زدن هم بلد نیستی؟
با صدایی که میلرزید گفتم الو چیشده!
_هیچی بابا ،توهم هی چیشده چیشده..
_بگوسارا،حالم اصلا خوب نیست میشنوم.
_بوسه جونم
_جانم گند زدی یا پول میخوای؟
_ادم باش یه کم. میگم امشب ادت کنم توی یه گروه مختلط؟!
_گروه مختلط چیه؟بابام بفهمه سرم رو میزاره رو سینه ام بس کن. تو رو قران
ازهمون اول که گفت بوسه جان خواسته ی خبیثانه اش مشخص بود.
حالا مشغله ی ذهنی ام چند برابر شده بود از یک طرف چیزی به سال نو نمانده بود و من اصلا بو ی عید را در وجودم حس نمیکردم از طرف دیگر نمی توانستم دست رد به سارا و خواسته اش بزنم.
روی تختم دراز کشیدم قلبم به ارامی میزد دیگر حتی فکر کردن هم پاسخگو مشکلات من نبود.
قشنگ ترین موسیقی دنیا صدای تیک تاک ساعتم بود؛ برایم شده بود مثل لالایی مچ دستم را کنارگوشم نگه میداشتم تا خوابم ببرد .
نویسنده: ف.ع
#کپی_حرام
#ادمین_نوشته
#ادامه_دارد
🍃
🧡 @shohda_shadat
#رمان
#چشمان_تو_جان_من_است
#پارت2
چشمانم را که باز کردم خیره خیره پنجره اتاق را نگاه میکردم غروب شده بود خودم را به هر زحمتی که بود جمع کردم کاغذی روی یخچال زده بود.
_بوسه ی قشنگم! دلمان نیامد از خواب بیدارت کنیم مراقب خودت باش دوستت داریم. (:
فقط همین تلنگر کافی بود تا بغض چند روزه ام بترکد و صورتم را سیل اشک باخود ببرد.
مامان و بابا برای تعطیلات برگشته بودند کرج ؛اما من لج کردم و همین جا ماندم . راستش را بخواهی ان قدر سرگرم دوستان اینجایی ام شده بودم که دیگر تمایلی برای بازگشت به زادگاهم نداشتم .
ده سال پیش برای موقعیت کاری پدر اومدیم عسلویه ان اوایل هوای اینجا برایم دلگیر بود اما رفته رفته عادت کردم.
سارا گفته بود برای شب میاد که پیشم بمونه و فرداش قرار بود تمرینات سخت والیبال رو شروع کنیم هرچند که فقط دو روز تا سال تحویل مانده بود اما تنها وقت ازاد ما همین روزهای تعطیل اخر سال بود.
خانه را یک دور از چشم گذراندم باید دستی به اتاقم می کشیدم،ظرف ها را میشستم .هیچ وقت از ظرف شستن خوشم نمی امد برام حکم سربازی اجباری را داشت.
نویسنده:ف.ع
#کپی_حرام
#ادمین_نوشته
#ادامه_دارد
☘°• @shohda_shadat
#چشمان_تو_جان_من_است
#پارت3
روی مبل توی سالن دراز کشیده بودم قاب نقاشی روی دیوار را تجزیه و تحلیل می کردم.
درباز شد اما کسی را نمی دیدم فقط کافی بود چشمانم دوتا پا برای فرار پیدا کنند ؛با صدای جیغ از سرجایم پریدم .
سارا بود ! انقدری برایم عزیز بود که حتی خانواده ام هم باورشان شده بود که او خواهر من است.
مادر برای خداحافظی دست کلید خانه را سپرده بود به سارا اوهم از خدا خواسته ابزارش کرده بود برای ازار و اذیت من.
_تو ادم نمیشی نه؟
با لحن بچگانه ای گفت :اخی ترسیدی؟؟
یک لحظه از اعصبانیت کنترلم را از دست دادم، لیوان اب روی میز را کامل ریختم روی صورتش ؛وقتی به خودم امدم کار از کار گذشته بود.
دلم به حالش سوخت اما باید یک جوری این اذیت ها جبران می شد .
مگر نه؟؟؟
اصلا دوست نداشتم درمورد گروهی که قرار بود اخر شب عضوش شوم صحبتی بکنم به هردری میزدم که فراموشش کند.
سارا عاشق فیلم دیدن بود به قول معروف خواستم خر اش کنم لب تابم را اوردم تنها انتخاب او فیلم های خارجی بود بلا اجبار من هم نگاه می کردم.
برای شام پیشنهاد بیرون رفتن داد ابرو هایم را بالا انداختم ،بله مرغ اش فقط یک پا داشت و حالا من بودم و لباسهایم ساعت ده شب بود که راه افتادیم
پارک خیلی شلوغ بود مسافر های نوروزی چادر زده بودند سارا را فرستادم برای شام چیزی بگیرد خودم هم لب ساحل قدم میزدم ،حس کردم چیزی درون جیبم می لرزد.
سارا گوشی اش را جا گذاشته بود اسم و شماره اش برایم نا اشنا بود تا به حال کسی را به اسم گُلی توی گوشی اش ندیده بودم .
عادت نداشتم به حریم شخصی کسی نزدیک شوم حتی اگر بهترین رفیقم باشد اما برخلاف انتظار من بازهم تماس گرفت .
رمز گوشی اش اثر انگشت من بود این موضوع برای من هم صدق میکرد اما هیچ چتی به اسم گلی پیدا نکردم.
چه کسی می توانست باشد؟
#نویسنده: ف .ع
#کپی_حرام
#ادمین_نوشته
#ادامه_دارد
@shohda_shadat
#چشمان_تو_جان_من_است
#پارت4
برای بار چهارم که زنگ زد برداشتم ، زبانم بند امده بود پسر بود!
نمیخواستم باور کنم که وجود یک پسر را در زندگی اش از من پنهان کرده است .
به هرحال خودم را جمع کردم.
_سلام سارا، حالت چطوره؟
_سلام خوبم تو خوبی؟
_خداروشکر:) با دوستت درمورد من حرف زدی؟ برنامه ی امشب اوکیه ؟_اره اره ، خیالت راحت
_پس ساعت ۱۲ توی گروه میبینمت .بای
اصلا متوجه تفاوت صدای منو سارا
نشده بود؛ بغض گلویم را می فشرد ریز ریز اشک می ریختم
پسر نمیکت بغلی به کنایه گفت : چیشد ولت کرد؟؟
ثانیه ها را میشمردم که سارا برسد روی ماسه های دریا نشستم .
سر از برنامه شان در نمی اوردم اصرار ان پسر برای وجود من توی گروه را نمیتوانستم درک کنم.
دستی روی چشمانم نشست .
گرمای دستانش برایم اشنا بود دلم نیامد سرش داد بزنم
به ارامی گفتم: دستانت را بردار و رو به رویم بشین .
_چشم دلبر ابجی
جعبه ی پیتزا را گذاشتم بغل دست خودم و به چشمانش زل زدم بدون هیچ سوال و ابهامی گفتم :
گُلی زنگ زد کارت داشت.
نهایت تعجب را می شد از لرزش دستانش دید
بغضم شکست
قطره های اشکم دستانش را گرم می کرد.
تکه تکه گفت میخواستم اخر شبی خودم همه چیز را بگویم .
_دوست پسرته؟
_نه بوسه نهههه...
_حتما خودش همینجوری از توی گوشی تو سر دراورده؟؟
_گفتم که نه ، اسمش مهدیار است پسر یکی از فامیل های دور پدری ام
همسن و سال خودمان است
اخر هفته که دعوت بودیم خانه ی مادر بزرگم برای اولین بار بعداز پنج سال دیدمش
خیلی عوض شده بود یه کم که بیشتر حرف زدیم صدایم زد
ابجی !
حرفش به اینجا که رسید پریدم وسط حرفش و گفتم
نکند تو هم تشنه ی محبت ابجی گفتن او بودی؟؟
من که هر روز انقدر اجی اجی میکنم که خودت دعوایم می کنی یا شاید هم دیگر من تکراری و قدیمی شده ام؟؟
_بوسه یک بار دیگر این حرف ات را تکرار کن تا ببینی حلوای خواهرت چه مزه ای است.
#نویسنده: ف .ع
#کپی_حرام
#ادمین_نوشته
#ادامه_دارد
@shohda_shadat❤️
#چشمان_تو_جان_من_است
#پارت5
_او فقط به عنوان برادر نداشته ی من است و من هم به جای خواهر که نداشته ی او
همین...
و گروه امشب هم یک سری از دوستان مهدیار و نامزد هایشان هستند قرار است من را به انها معرفی کند وقتی از وجود تو خبردار شد اصرار کرد که توهم بیایی .
قرارگذاشتیم هم من هم مهدیار دوست و رفیق هایمان را از وجود هم مطلع کنیم .
حس خوبی به این اتفاق نداشتم از همان اولش با مخالفت جدی خودم رو به رویش کردم انقدر بحثمان بالا گرفت که سارا برای اول بار گفت: باشد اگر قرار نیست مهدیار را داداش من به حساب بیاری پس دیگر ادعایی نداشته باش که رفیق ات باشم .
به عنوان یک دوست معمولی به نفع هم کنارمیرویم
اشکم بند نمی امد اگر هم رفاقتمان را تمام می کردم جواب خانواده و اشناها را چه می دادم برای چه دیگر خواهر من نیست؟؟
حتی فکر نبودش هم مرا شکنجه می کرد
راضی به وجودش توی زندگی سارا نبودم اما چه می شد کرد به اجبار قبول کردم .
سعی کرد بخندانتم اشک هایم را پاک کرد و چند بوسه ی ابدار که مزه اش یک ذره ترش بود مهمانم کرد.
به پدر قول داده بودم که تا دیر وقت ان هم شب ها بیرون نباشم به خاطر همین بعد از شام به درخواست من برگشتیم خانه .
سارا داشت بامهدیار حرف می زد تا شماره ی من را بدهد برای گروه و اصلا حرفی از مخالفت من برای وجود مهدیار نزد.
از عصبانیت دستانم را می فشردم باید تحمل میکردم این تازه اول قصه بود ...
سارا با فاصله رو به رویم نشسته بود پرسید :
_الان عضو گروه هستی درسته؟؟
_بله
داشتن سلام و احوال پرسی می کردند و مهدیار داشت یکی یکی دوستانش را با سارا اشنا میکرد اما این پیام اخری مهدیار سلول های مغزم را با اسید شست.
#نویسنده : ف .ع
#کپی_حرام
#ادمین_نوشته
#ادامه_دارد