هدایت شده از گسترده شهیدآوینی(روزانه)
✨بِسمِ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدِّيقينَ✨
وَلَا تَحۡسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَمۡوَ ٰتَۢاۚ بَلۡ أَحۡیَاۤءٌ عِندَ رَبِّهِمۡ یُرۡزَقُونَ /آل عمران 169
کسانی را که در راه خدا کشته شدهاند مرده مپندار، بلکه زندهاند و نزد پروردگارشان به ایشان روزی میدهند...
—>افتخارم خادمےشهداست<—
🔷یادمانها
🔶یادواره ها
🔹اردوهاےراهیان نور غرب و جنوب
🔸اردوهای جهادی
♦️دلتنگیهای فکه،مجنون،طلاییه و...♦️
▪️استــورےشهدایـےو مناسبتـے▪️
🔻صـوتهای بی کلام شهدایی🔻
📚وڪلےمطلب شهدایـے📚
—>سـرزمیـن ملائڪـ<—
http://eitaa.com/joinchat/227344418Cd628f06812
هدایت شده از گسترده شهیدآوینی(روزانه)
بچـه هاے خادم الشــهداء اینجا دور هم هستن...
کلے خاطــره اینجاستـ....
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/227344418Cd628f06812
اگـِ دلتنـگـِ راهیـان نور هستے بیـا اینجـا
پاتوق بچـه هیئتیـا،مسجدیا،راهیان نوریا
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/227344418Cd628f06812
#رمان_نام_تو_زندگی_من 🎀
#قسمت_بیست_پنجم❣
قلبم ضعيفه. ديگه نمي تونم تو خونه ها كار كنم.
با ناراحتي نگاهش كردم كه آرش با سرش اشاره كرد كه ادامه بدم.
- ليلا خانوم چرا علي مدرسه نميره؟
علي اخمي كرد.
- مدرسه م ...
ليلا با نگاهش اجازه حرف زدن رو به علي نداد و نگاهشو به من دوخت.
- با اين حرفات مي خواي به كجا برسي دخترم؟
- مي خوام معامله اي باهاتون بكنم.
ليلا با تعجب نگاهم كرد.
- معامله! چه معامله اي؟
اين بار آرش بود كه جواب داد و گفت:
- من توي شركتم به يك منشي احتياج دارم. اين طور كه شنيدم شما هنوز بيكاريد.
- من، من كه نمي تونم كار كنم مادر؟!
آرش لبخندي زد.
- شما فقط پشت ميز نشستيد و جواب تلفن ها رو مي ديد.
علي سريع جواب داد.
- خوب من به جاي مامان كار مي كنم مشكلي كه نيست؟
- چرا مشكلي هست.
علي با تعجب نگاهم كرد كه لبخندي زدم.
- تو بايد بري مدرسه و تعطيلاتم مي توني بري تو مغازه سيد محسن كار كني.
نگاهمو به مهري دوختم كه مهري لبخندي زد.
- نوبتي هم باشه نوبته منه.
ليلا و علي نگاهشون رو به مهري دوختند.
- طبقه ي بالاي خونه ي ما خاليه ما هم دنبال همسايه خوبي مثل شما مي گرديم اگه راضي باشيد ...
علي اخمي كرد.
- ما محتاج شماها نيستيم خودمون ...
اخمي كردم.
- بچه جون اين حرفا چيه كه مي زني؟ بهت گفتم كه تو با عرق خودت به اين جا رسيدي پس تا آخرش همين طوره.
- پس از اين كارا چه منظوري داريد؟
بي منظوره علي. اين كارها رو ما براي خودمون انجام مي ديم. مادرت اجاره خونه رو به تو ميده و تو هم مي ري مدرسه بعد هم اون سه
ماه تعطيلي نصف حقوقت رو به من ميدي.
- آيه ...
لبخندي زدم.
- آيه بي آيه.
به طرف ليلا برگشتم كه با چشماي گريون نگاهم مي كرد.
- من هميشه آرزوم بود يك بردار كوچك تر از خودم داشته باشم. خدا علي رو سر راه من قرار داد. چي مي گين شما اين معامله رو قبول
داريد؟
ليلا لبخندي زد.
- تا آخر عمر مديون همتون هستم.
مهري خنده اي كرد.
- اي جونم پس همسايه شديم رفت.
خنده اي كردم كه آرش سرشو با تأسف تكون داد. نگاهم به چشمان مشتاق علي افتاد. لبخندي زدم و با هم اون شب و به آخر رسونيدم.
وقتي سرمو روي بالش، روي تخت اتاقم گذاشتم به امروز فكر كردم. امروزي كه اون شادي رو تو نگاه اون مادر و پسر ديده بودم. از كاري
كه من، آرش و مهري كرديم راضي بودم. بيشتر از همه ممنون آرش و مهري بودم كه براي اين كار كمكم كرده بودند. علي از اون روز بايد
زندگي جديدي رو شروع مي كرد، يك زندگي پر از شادي. ياد نگاه آخر ليلا و علي افتادم كه علي كنارم نشست و نگاهي به چشمام كرد و
گفت:
- ممنونم آيه خيلي ازت ممنونم.
****
با نگاهي به چهره هاي شاد اون ها چادرمو روي سرم درست كردم كه آرش به طرفم برگشت.
- آيه مي خواي بيام برسونمت؟
خنده اي كردم.
- بابا مگه اولين روز مدرسه است؟ دانشجو شدم ديگه!
- اين طوري خيالم راحته.
اشاره اي به مهري كردم كه در حال غر زدن به كارگرا بود.
- نه داداش. تو مواظب خانمت باش امروز به قتل نرسه.
آرش خنده اي كرد.
- پس مواظب خودت باش وقتي رسيدي تك بزن خيالم راحت باشه.
#ادامه_دارد....
@shohda_shadat💌
#رمان_نام_تو_زندگی_من ☘☂
#قسمت_بیست_ششم🌈🌸
لبخندي زدم و سرمو تكون دادم.
از خونه كه خارج شدم قدم زنان به دوستاني كه به تازگي پيدا كرده بودم فكر كردم. دوستان عزيزي كه خيلي زود با اون ها صميمي شده
بودم. عزيز هم از صميميت زيادي ما تعجب كرده بود!
ولي مهر و محبتي كه بين اون ها احساس مي كردم دلم رو شاد مي كرد. با بودن كنار اون ها لبخند هميشه روي لب هام بود.
دستمو براي تاكسي بلند كردم بعد از گفتن آدرس حركت كرديم. از پنجره به رفت و آمد مردم نگاه مي كردم. امروز اولين روز دانشگاهم
بود ولي جاي اين كه براي خودم خوشحال باشم، براي علي خوشحال بودم كه اولين روز مدرسه اش بود. ياد ذوقي كه موقع خريدن لوازم
مدرسه كرده بود افتادم. آهي كشيدم. اون قدر توي ناز و نعمت بودم كه متوجه اطرافم نمي شدم كه ببينم چه كساني اطرافم محتاج هستند.
با صداي راننده به خودم اومدم.
- خانوم نمي خوايد پياده بشيد؟
سرمو تكون دادم و با دادن كرايه پياده شدم.
نسيم خنكي به صورتم خورد و لبخندي به لبم آورد با قدم هاي آهسته وارد دانشكده شدم. نگاهمو به اطراف چرخوندم. حياط دانشكده از
سر و صداي دخترها و پسرها شلوغ شده بود.
كلاسورمو به آغوش فشردم و تمام هيجانم رو سر كلاسور خالي كردم كه با تنه ي شخصي با زانو به زمين افتادم.
از درد لبمو به دندون گرفتم كه دختري با تأسف خم شد و كلاسورمو برداشت و با ناراحتي نگاهم كرد.
- واي، خوبي شما؟ ببخشيد حواسم نبود!
دستمو گرفت و بلندم كرد. خم شدم شلوارمو تكوندم كه دختر كلاسورمو بين انگشتاش فشرد و با همون نگاه غمگين به من خيره شد.
- شرمنده به خدا داشتم فرار مي كردم براي همين خوردم به تو.
از درد اخمي كردم و دستمو به طرف كلاسور دراز كردم كه دختر يك قدم به عقب رفت.
لبخندي زدم.
- كلاسورمو ميدي؟
دختر با ديدن كلاسور توي دستش لبخندي زد و كلاسور رو به طرفم گرفت و با نگراني نگاهي به من كرد.
- خوبي؟
لبخندي زدم.
- ممنون خوبم.
دختر نگاهي به ساعتش كرد و باز هم با نگراني به من نگاه كرد. مي خواست مطمئن بشه حالم خوبه.
- من واقعاً ...
- چقدر تعارف مي كني اتفاقي بود كه گذشت.
دختر خنده اي كرد.
- پس من رفتم
با عجله از نگاهم دور و دورتر شد. لبخندي زدم و به طرف كلاس به راه افتادم. نگاهي به ورقه ي توي دستم كردم. كلاس صد و چهار،
كلاس روانشناسي عمومي.
با ديدن شماره كلاس لبخندي زدم و وارد كلاس شدم كه همه ي سرها به طرف من برگشت. نگاهمو بين جمعيت چرخوندم كه يك جاي
خالي پيدا كردم خواستم به طرف ميز برم كه يادم اومد با آرش تماس نگرفتم!
با عجله گوشي رو از جيب مانتوم در آوردم و شماره ي آرش و گرفتم با خوردن يك بوق گوشي رو قطع كردم و روي صندلي نشستم، كه
نگاه خيره اي رو احساس كردم. به طرف نگاه برگشتم كه پسر با ديدن نگاه من سرشو زير انداخت و مشغول صحبت با دوستش شد.
با ويبره ي گوشي نگاهي به پيامي كه اومده بود كردم. با ديدن شماره ي آرش لبخندي زدم.
"- "اگه پنج دقيقه ي ديگه زنگ نمي زدي با مهري مي اومديم دانشكده!
و شكلك خنده اي گذاشته بود. گوشي رو توي جيب مانتوم گذاشتم كه با اومدن استاد همه بلند شديم.
با تعجب نگاهي به استاد كردم. جوون تر از استادهايي بود كه تعريفشون رو شنيده بودم! به قول مهري "همه ي استادها پيرمرد ريش
سفيدن."
با ياد آوري حرف هاي مهري خنده ام رو خوردم و روي صندلي نشستم. استاد نگاهي به دانشجوها كرد و لبخندي زد.
- مي بينم كه امسال جمعيت دانشجوها زياد شده! ببينم نكنه كنكور آسون بوده؟
همه به خنده افتادن كه استاد با ابروي بالا رفته نگاهشو به پسري دوخت.
- به به آقاي موسوي شما هم اين جايي؟!
پسر لبخندي زد و تكيه اش رو به صندلي داد.
- چي كار كنم استاد بدون شما نمي شد ادامه داد.
- بله كاملاً مشخصه!
بعد هم رو به دانشجوها لبخند گرمي زد و گفت:
- مجد هستم. استاد روانشناسي عمومي و سي و يك سالمه.
يكي از پسرها وسط حرف استاد پريد و گفت:
- استاد ماشاا...، هزار ماشاا...، چشمم كف پاتون انگار نه انگار يك سال پيرتر شديد؟
استاد دستي بين موهاي خوش حالتش كشيد و خنده اي كرد.
- محمودي تو هم اين جايي! پسر نكنه درس من رو افتادي باز اومدي اين جا هان؟!
محمودي خنده اي كرد.
- داشتيم استاد!
استاد هم لبخندي زد و گفت:
- بله كه داشتيم! بچه ها اونايي كه اين محمودي رو نمي شناسن، بهتر بدونيد كه پسر درس خونيه. ولي به دلايلي كه ...
اخمي كرد
#ادامه_دارد....
@shohda_shadat✨🌱
رنگ بندی شیک و پر طرفدار مداد های آرایشی #سنتی و طبیعی تولید شد👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3858366519C335343d08f
😍لوازم ارایشی طبیعی با برگه آزمایش
😍خوراکی های خوشمزه طیب
😍 شامپوهای طبیعی که با شیمیایی در رقابته 💪
خرید حضوری و غیر حضوری
🌺هرجای ایران که باشی با هزینه اندک برات ارسال میکنیم 🌺
https://eitaa.com/joinchat/3858366519C335343d08f
فکرشم نمیکردم طب سنتی انقدر پیشرفت کرده باشه که بتونه این همه محصول طبیعی تولید کنه
وقتی با محصولات شیمیایی برابری میکنه چرا امتحان نکنی؟؟🌷🌷
بزن رو لینک و وارد کانال شو
https://eitaa.com/joinchat/3858366519C335343d08f
🌱•[♡]
°
❣
《بسم_الله_الرحمن_الرحیم》
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ
وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ
صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ
#یا_امام_رضا☘
#صبحتون_پربرکت🌈
#ارسالی_اعضا❤️
@shohda_shadat💌